شنبه, 08 ارديبهشت 1403

 



پروژه ی کارورزی

نام و نام خا نوادگی:فرانک بختیاری شوره دل
موضوع پروژه: ترجمه ی داستان گوژپشت ناتردام
نام استاد:نبی یان
"the danger"
"I 'm cold and I'm hungry,"said pierre Gringoire,"and I haven't Any money to buy my Supper. no one wants the poems and the plays that I've written,and no one wants Me."
پیر گرینگویر گفت:«سردم است و گرسنه هستم و پولی ندارم که شام خود را بخرم. هیچکس شعرهایی را که سروده ام و نمایشنامه هایی را که نوشته ام نمی خواهد و هیچکس خواهان خودم هم نیست.»
paris, twelve days after Christmas in the year 1482, was a cold city; and many people who lived there were as cold, poor and thin as the poet pierre Gringoire .
پاریس دوازده روز بعد از عید میلاد مسیح به سال 1482 شهر سردی بود و مردم زیادی که در آنجا زندگی می کردند مانند پیر گرینگویر شاعر سردشان بود و فقیر ولاغر بودند.
"I must give up being a writer,"he said, 'I shall die of hunger If I do not."he Pushed his hands into his empty pockets And walked towards the square called The Place de Greve."Look at that crowd!They seem to be warm Enough:I'll join Them round their fire."
او گفت:«باید دست از نویسندگی بردارم,در غیر اینصورت از گرسنگی خواهم مرد.»دست هایش را در جیب های خالی اش فرو برد به سوی فلکه ای که میدان گرو نامیده میشد به راه افتاد.«به آن جمعیت نگاه کن! بنظر میرسد به اندازه ی کافی گرمشان است؛من (هم)ر کنار آتششان به آنها خواهم پیوست.»
"I'm freezing!"said Gringoire,pushing into the crowd."why don't we all move Nearer to the fire?"
گرینگویر در حالیکه به زحمت راهی در میان جمعیت می گشود,گفت:دارم یخ میزنم!چرا همگی به آتش نزدیکتر نمیشویم؟»
"Because we must leave room for Esmeralda, of course1"replied a fat fellow Beside him.
شخص تنومندی که در کنارش بود جواب داد:«برای اینکه باید جایی برای اسمر الدا اختصاص دهیم!»
"Who?I've never heard..."
«کی؟من هرگز یک چنین اسمی نشنیده ام .»
"Well,use your eyes.Look at her; isn't she lovely?"
«خوب,چشمهایتان را کار بیندازید.به او نگاه کنید؛زیبا نیست؟»
Gringoire made himself tall enough to see over the hat of the woman in front of Him,and then he understood .there was Esmeralda!she was dancing between The watching crowd and the bright fire.
گرینگویر روی پنجه های پایش ایستاد تا از بالای کلاه زنی که جلو رویش بود ببیند,وبا این کار از موضوع سردر آورد .اسمرالدا ر آنجا حضور داشت!بین جمعیت تماشاچی و آتش درخشان مشغول پایکوبی و دست افشانی بود.
Gringoire, the poet,was not sure at first whether the Graceful dancer was a gril or a fairy!she was small,with a Dark skin and a black hair.Her eyes were black Too,and They shone as she danced.Her dress was of many colours,bright with Gold.Her legs and her shoulders were Beautiful .In her right hand she carried a Little drum with Bells on it,and she hit it as she dancedround and round.
گرینگویر شاعر ابتدا مطمئن نبود که آیا رقاصه ی خوش اندام دختر بود یا پری! او ریز نقش بود,و پوستی تیره و گیسویی سیاه داشت.چشمهایش هم مشکی بودو هنگام پایکوبی و دست افشانی اش میدرخشید. پاهای ظریفش روی پارچه ی ایرانی گرانبهایی که روی سنگهای میدان انداخته بود حرکت میکرد. لباسش به رنگهای بسیار بود از رنگ طلایی برق میزد.پاها و شانه هایش زیبا بودند.در دست راستش دایره ی کوچکی داشت که زنگوله هایی در رویش بود, و زمانی که دور تا دور پای میکوبید و دست میافشاندآنرا به صدا در می آورد.
"No"Gringoire said aloud, "she's not a fairy; I've seen gipsies with hair and eyes Like those-but not as beautiful!"
گرینگویر با صدای بلندی گفت: نه, او پری نیست؛ من کولی هایی را گیسو و چشمهایی به آن سان دیده ام - ولی نه به آن زیبایی!»
"Of course she 's a gipsy,"said the fat fellow."she 's one of those wanderingpeople who live in tents and move about from place to place,and she knows all the gipsies'tricks...see there!"
شخص تنومند گفت :«البته که کولی است.او یکی از آن اشخاص خانه به دوشی است که در چادرها بسسر میبرند و از مکانی به مکانی دیگر کوچ می کنند , واو تمام کلک های کولی ها را میداد...به آنجا نگاه کنید!»
Esmeralda picked up two swords from the ground, and ade tem stand on their Points on her head.
Then she danced round one way, while the sword went the other way.The red light from the fire added magic to her trick , and the crowd watched and Wondered in silence.
اسمرالدا دو شمشیر از روی زمین برداشت و انها را با نوک هایشان روی سرش قرار داد .بعد طوی به پایکوی و دست افشنی در آمد که خود او مایل به طرفی و شمشیرها مایل به طرف دیگری بودند پرتو قرمز رنگ آتش به حقه ی او سحر و جادو می افزود, و جمعیت غرق در سکوت ماشا می کردند و در شفت بودند.
"I could write a poem about this,"thought Gringoire.He looked across the fire, at The courner of the square where the terrible gibbet stood.Many menand women Had hung by the neck from that wooden arm.
Gringoire felt suddenly afraid ."But why am I afraid?"
He wonderered; "haven't broken the law."
گرینگویر(پیش خود) اندیشید:«می توانم درباره ی این منظره ی جذاب شعری بنویسم.»به آن سوی آتش,در گوشه ی میدان محلی که چوبه ی مخوف داری قرار داشت, نگاه کرد.
مردان و زنان بسیاری از گردن به ان بازوی چوبی آویزان بودند.گرینگویر ناگهان احساس وحشت کرد.با حیرت از خود «ولی چرا من وحشت زده هستم؟منکه قانون را نقض نکرده ام.»

Then he looked at the other corner of the square,at the little building called the Rat-Hole, in one room with iron bars across its only window.She could never Come out:the Rate-Hole had no door.Everyone knew that she hatedgipsies.she Could not have seen Esmeralda, or she would have shouted curses,as she Always did when gipsies came into the Place de Greve.
بعد در گوشه ی دیگر میدان,به ساختمان کوچکی که لانه ی موش خوانده میشد,نگاه کرد.خواهر گودیول در لانه ی موش, در یک اطاق که روی یگانه پنجره اش میله های آهنین داشت,زندگی میکرد.هرگز میتئانست خارج شود:زیرا لانه ی موش در نداشت.همه میدانستند که او از کولیها متنفر بود.
اسمر الدا را ندیده بود, وگرنه مثل تمام اوقاتی که کولیها به میدان گرو می امدند , لعن و نفرین را نثار او میکرد.
Esmeralda danced faster and faster, and the eyes of one face in the crowd Around Gringoire were fixed on her with a strang look.the face was calm and Still;but the eyes burned.The man was not more than thirty five years old, but Ther were only a few hairs left on his head, and they were gray.Gringoire could See Only his head ,and they were grey.Gringoire could see only his head :the Man's Clothes were hidden by the crowd.
اسمر الدولد هر چه تندتر پای می کوبید و دست می افشاند , و چشمهای ییک صورت در میان جمع اطراف گرینگویر با حالت عجیبی به او دوخته شده بود.چهره ی مزبور آرام و
خاموش بود؛اما از چشمهایش لهیبی بر می خاست .آن مرد بیش از سی و پنجسال سن نداشت, ولی فقط چند تار مو,که آن هم خاکستری بود,روی سرش باقی مانده بود.گرینگویر فقط می توانست سر او را ببیند :پوشاک مرد بوسیله ی جمعیت پنهان بود.
The girl , breathless, stopped dancing,and the crowd shouted for More.
دختر, نفس نفس زنان ,پایکوبی ودست افشانی را متوقف ساخت , وجمعیت برای اینکه او همچنان به کارش ادامه بدهد فریاد برآوردند.
"Djali!" cried Esmeralda.
اسمرالدا فریاد کشید:«جالی!»
Gringoire then saw a little white goat come up to her. Its feel Were golden, and it wore a silver chain round its neck. Gringoire Had not noticed the goat before,because it ad been Lying down To watch Esmeralda dance.
در آن هنگام گرینگویر بز سفید کوچکی را دید که به اسمرالدا نزدیک شد. پاهایش طلائی بود,و زنجیری سیمگون به دور گردنش داشت.گرینگویر قبلا" بز را ندیده بود, زیرا آن بز دراز کشیده بود وپایکوبی و دست افشانی اسمرالدا را تماشا می کرد.
"Djali,"she said,"now it's your tur."she sat down and held out Her drum to he goat.
دختر گفت:« جالی, حالا نوبت توست.» نشست و دایره ی زنگی اش به سوی بز دراز کرد.
"Djali,"Se asked,"what day of the month is it?"
سئوال کرد:«جالی, چه روزی از ماه است؟»
The goat lifted its food and,to the delight of the people,hit the Drum six times.
بز پایش را بلند کرد و در برابر شادمانی مردم , شش مرتبه به دایره ی زنگی ضربه وارد آورد.
"Well done, Djali"Shouted the children in the front of the crowd.
ودکانی ه جلو جمع بودند فریاد برآوردند:«بارک الله, جالی!
"What a wonderful beast!"cried the fat fellow.
شخص تنومند فریاد کشید : «چه حیوان شگفت انگیزی!»
"Djali,"said the gipsy moving the drum round a little ,"Which Hour of the day is it?"
(دختر)کولی در حالیکه اندکی دایره ی زنگی را می چرخاند گفت:«جالی, چه ساعتی از روز است؟»
Djali lifted a gold foot and hit the drum seven times.At that Moment the clock in the tower beside the square struck seven.
جالی پای زرین را بالا آورد و هفت مرتبه به دایره ی زنگی کوبید.در آن لحظه ساعت برج کنار میدان ساعت هفت را اعلام کرد.
"It is all done by black magic,"said an evil voice in the crowd.It Was the voice of the man whose eyes were always on the Gipsy girl.She turned rouned quickly, but the crowd shouted And the shouts hid the man's words.
صدایی شرارت آمیز در بین جمع گفت:«تمامش کار جادوی سیاه است.»صدا از آن مردی بود که چشمهایش پیوسته به دخترک کولی دوخته شده بود .دخترک به سرعت چرخید, اما جمعیت فریاد برآورد و این فریادها کلمات مرد مزبور را پنهان ساخت.
"Djali,'said the girl to please the crowd,"how do priests speak To people in church?"
دختر برای خوشنود ساختن جمعیت گفت:«جالی,کشیش ها در کلیسا با مردم چگونه سخن می گویند؟»
The goat sat down and began to make a silly noise,waving its Front feet in the air in a funny way.The people laughed and Shouted as loud as they could .
بز نشست و در حالیکه پاهای جلو خود را به طور خنده داری در هوا تکان می داد شروع به در آوردن سر و صدای احمقانهای کرد. مردم با شدت هر چه تمامتر خندیدند و فریاد برآوردند.
"It is wrong !It is bad !cried the voice of the man with only a few Grey hairs.
مردیکه فقط تعداد اندکی موی خاکستری (روی سر)داشت با صدای بلندی گفت:«خطاست!پسندیده نیست!»
The gipsy turned round again.
(دخترک )کولی دوباره برگشت.
"Oh"she said , "it 's that ugly an !and she put out her tongue at Him.But there was fear in her eyes as she turned from him and Went round among thecrowd to coect money on her drum.
دختر گفت:«اوه!آن مرد بد ترکیب است (که بلبل زبنی میکند)!»و زبانش را برای ا درآورد. اما وقتیکه نگاهایش را از او بر گرفت و برای جمع کردن پول با دایره ی زنگی اش در میان جمعیت به حرکت در آمد وحشت در چشمهایش وجود داشت.
The people were generous, and when she came to Gringoire Her drum was covered with big and little coins of gold and Silver
Without thinking, Gringoire put his hand in his pocket.Of course He found that it was empty."The Devil!"said Gringoire,feeling Hot and fooling while the pretty girl stood in front of him with her Drum . She watched him with her beautiful eyes, while he felt More and more silly. If he had been rich, he would have given All his weaith to her!
مردم سخاوتمند بودند و هنگامیگه او ب گرینگویر زی شد دایره ی زنگی اش پوشیده از سکه های درشت و ریز طلا و نقره بود.گرینگویر بدون فکر کردن دستش را به درون جیبش برد. البته آنرا خالی یافت .گرینگویر ر حالیکه زنی ش در مقابل او ایستاده بود,
ضن اینه(از فرط خجالت)احساس گرما و حماقت می کرد, گفت:«لعنتی !»در حالیکه مرد جون هر جه بیشتر احساس حماقت و دست پاچگی می کرد دخترک با چشمهای زیبایش او را میپایید. اگر مرد جوان توانگر بود تمام ثروتش را به او می بخشید!
A voice saved him , thevoice of a Woman from the far corner Of the square .
صدایی ,صدای زنی از گوشه ی دور دست میدان اورا از این وضع وخیم نجات داد.
"Go away !Bad girl! Gipsy !"cried the voice of the holy woman From the Rat-Hole.
صدای زن مقدسه از لانه ی موش به هوا رفت که :« گمشو!دخترک فاسد !کولی!»
This voice , which frightened Esmeralda , please the children And ade them laugh.
این صدا که اسمرالدا را به وحشت در آورد بچه ها را خوشنود ساخت و آنها را خنداند.
"It 's Sister Gudule!" they shouted."Hasn't she ad her som Food! And they ran away.
فریاد کشیدند :« خواهر گودیل است! شامش را نخورده ؟باید گرسنه باشد ! برایش غذایی خواهیم یافت!» و دوان دوان دور شدند.
That made Gringoire remember how hungry he was and Wonder where he would find any supper himself.
آن امر باعث شد گرینگویر به خاطر آورد که چقدر گرسنه است و در شگفت شود که ز کجا برای خود شامی بیابد.
"Poor sister Gudule!"said the fat fellow beside him.
"She doesn't have much fun.I wonder what sorow made her leave the world and go to live a holy life in he Rat-Hole."
شخص تنومندی که در کنر او بود گفت:«بیچاره خواهر گودیول !سرگرمی زیادی ندارد.
در حیرتم که چه اندوهی باعث شد که او ترک دنیا کند و راه لانه ی موش را در پیش گیرد تا ر آنجا زندگی پاک و مقدسی را پیشه سازد.»
"Don't you know her story?"asked Gringoire."I thought every Body in paris knew that ."
گرینگویر پرسید :«قصهاش را نمیدانید؟ من فکر می کردم همه در پاریس آنرا می دانستند.»
"Of course I know the story that her baby daughter was stoen By gipsies,but I don't believe one word of it.
Poor old sister Gudule is far too ugly ever to have a child worth Stealing."
«البه داستانی را که دختر بچه ی او توسط کولیها دزدیده شد می دانم, لیکن یک کلمهاش را باور نمیکنم.خواهر گودیول سالخورده ی بینوا به مراتب زشت تر از آن است که اصلا" فرزندی قابل ربودن داشته باشد.»
"A boy with only one eye , and arms and legs all the wrong Shape.I know that story,but I still don't belive that sister Gudule..."
« پسری با فقط یک چشم, و بازوها وپاهایی همگی به شکل غیر طبیعی.من آن داستان را می دانم , اما هنوز باور نمیکنم که خواهر گودیول....»
"Haven't you seen the little baby's shoe in her Rat-Hole?And Haven't you seen her weeping over it?Her heat is broken.If you Had any poetry in you,you wuld understand that the story fits The Facts."
«کفش طفل خردسال را در لانه ی موشش ندیدهاید؟و گریستن او را بر آن ندیده اید؟قلبش شکسته. اگر احساس شاعرانه ای در وجود خود داشتید, متوجه میشدید که این قصه با حقایق تطبیق میکند.»
"Poetry!"he laughed."You'll tell me next that you're a pet Yourself!"
مرد با خنده گفت:«احساس شاعرانه! لابد بعد به من خواهید گفت که خودتان شاعر هستید!»
Gringoire said nothing, beacause he heard the music of a Strange but very sweet song.Esmeralda was singing it. The WordsUin the gipsy language,were full of joy,and her voice Was As bright and pure as that of a bird.
گرینگویر چیزی نگفت,زیرا آهنگ آوازی عجیب ولی بسیار دلنواز به گوشش خورد.اسمرالدا آنرا میخواند.کلمات به زبان کولی مملو از شادمانی بود و صدای او به سبکبالی و پاکی نغمه سرائی پرنده ای بود.
The children had gone to find some food for sisser Gudule;
They came back from a dark,narrow street into the Square.The
Bigest girl carried a cake they came to the front of the croed And stood there,listening to the wonderful song.The children Were hungry too ; they broke off the cae and ate them while They listened to Eseralda singing.
بچه ها رفته بودند تا غذایی بای خواهر گودیول پیدا کنند ؛از خیابانی باریک و تیره به میدان بازگشتند.بزرگترین دختر کیکی با خود داشت.در حالیکه گوششان به .آن آواز شگفت انگیز بود, به جلو جمعیت آمدندو در آنجا ایستادند.
بچه ها نیز گرسنه بودند؛ تکه های کیک را جدا میکردند و در حین گوش فرادادن به نغمه سرائی اسمرالدا آنها رامیخوردند.
The music did not last long.
آهنگ چندان دوامی نیاورد.
From the Rat-Holle came another ugly shout in sister Gudule's Voice."won't you be silent?won't you stop that noise and let us Have some peace?"
از لانه موش فریاد دیگری با صدای خواهر گودیول به گوش رسید:«ساکت نخواهی شد؟آن عر و تیز را نخواهی برید و نخواهی گذاشت قدری صلح و آرامش داشه باشیم.
The song stopped suddenly ."You have broken the loveliest Music I ever heard!"Gringoire cried.
آواز ناگهان قطع شد. گرینگویر فریاد برآورد :«شما زیباترین آهنگی را که تا به حال به گوش من خورده قطع کردید!»
The people were angry too, and shouted.some of them Called:"The Divil take sister Gudule !and, as they cursed Her,the crowd began to move angrily towards the Rat-Hole.
مردم هم خشمگین بودند ,فریاد میکشیدند بعضی از آنها فریاد بر می آوردند:«شیطان خواهر گودیول رابه جهنم ببرد!»و به او دشنام می دادند,با عصبانیت به سوی لانه ی موش به حرکت در آمدند.
Just then something caused themall to round and move Towards the other side of the squar.out of the dark, winter Evening,
Another crowd was marching towards them with lights and Shouts and strange,ugly music.
درست در آن موقع چیزی سبب شد که آنها همه بر گردند و به طرف دیگر خیابان به حرکت در آیند.از میان شب تیره ی زمستان , جماعتی دیگر با چراغها و فریادها و آهنگ گوشخراش عجیبی به جانب آنها پیش می آمدند.
The children quickly ate the rest of the cake as they ran Towards the marching crowd :they forgot sister Gudule.so did All The other people in the square, because te men and women Marching towards tem were carrying in the air somebody whom
Te very much wanted to see:ey were carrying the High priest of Fools.
بچه ها وقتیکه به طرف جمعیت راه پیما میدویدند به سرعت باقیمانده کیک را خوردند:خواهرگودیول را از یاد بردند.سایر اشخاص حاضر در میدان هم جملگی چنین کردند,چون مردان و زنانی که به سوی آنان قدم برمیداشتند توی هوا کسی را حمل میکردند که آنها مشتاق دیدنش بودند:آنها حامل کاهن اعظم احمق ها بودند.
QUASIMODO
Every year the people of Paris of Fols,and that morning they Had chosen one in a new way.
هرسال مردم پاریس کاهن اعظم دیگری را برای حمق ها انتخاب میکردند ,و ان روز صبح کاهنی را به طریق تازه ای برگزیده بودند.
In one of te churches there was a broken window with a hole in It as a man's ead.All the ugliest men of Paris went into the Church,and one after another they pushed their faces through The hole where the glass had been,so that the crowd outside Could decide which face would be the High priest of Fools for
The years 1482.
در یکی از کیساها پنجره ی شکسته ای وجود داشت با حفره ای در آن که اندازه اش به بزرگی سر یک آدم بود.
زشت ترین مردان پاریس همگی داخل کلیسا می شدند,ویکی پس از دیگری صورت هایشان را از جای شیشه عبور میدادند تا اینکه جمعیت خارج بتوانند تعیین کنند که کدام چهره از همه یآنها زشت تر است.مردی که دارای زشت ترین صورت بود به عنوان کاهن اعظم احمق ها برای سال 1482انتخاب می شد.
The crowd had a lot of fun choosing him.
جمعیت برای انتخاب او تفریح زیادی می کردند.
"Curse me if I ever saw a nose as big as that before!"shouted An old soldier.
سربازی پیر فریاد کشید:«لعنت بر من باد اگر قبلا" هیچگاه دماغی به آن بزرگی دیده باشم!»
"Only look at that mouth!"cried a farmer with a cow on a rope.
کشاورزی که سر طناب گاوی را در دست داشتفریاد بر آورد :«فقط به آن دهان نگاه کنید!»
"Let's see another .Come on!"
«بگذارید یکی دیگر را ببینیم . عجله کنید!»
Another face appeared."Look!"shouted a tall man.
"He' just ike cow over there!"
چهره ی دیگری ظاهر شد .مردی قد بلند بانگ بر آورد :«نگاه کنید!درست به گاوی ی ماند که آنجاست!»
"What big ears !He can't get them through the window."
«چه گوشهای بزرگی!می تواند آنها را از پنجره داخل کند.»
The crowd laughed louder and louder at the different Faces,until At last one face made them al sout out together :
جمعیت با دیدن صورت های گوناگون هر چه بلند تر می خندیدند,تا اینکه سرانجام یک چهره باعث شد که آنها همگی به اتفاق با صدای بلند فریاد بکشند:
"That's him1that's the face our High priest should have!We Want Him!The ugliest of them all!"
«خودش است! آن صوری است که کاهن اعظم ما باید داشته باشد !بی ریخت تر از همه ی انهاست!»
The face had dirty red hair all round it.there was only one eye,
Yellow and dim.there was a big bush of hair above that eye, And even bigger bush of hair stood above the grey circle Where The other eye should have been.A few big teeth stuck Out of The Great ,smiling cave of a mouth and the skin was Covered With Black spots.
گرداگرد چهره ی مزبور وی قرمز کثیفی وجود داشت . در آن صورت فقط یک چشم زرد و تیره دیده میشد.با لای ان چشم یک تکه ی انبوه مو و روی دایر ه ی خاکستری رنگی که چشم دیگر بایدمی بود یک کپه ی انبوه تر مو قرار داشت.تعدادی دندان بزرگ از آن غار دهان خندان و گل و گشاد بیرون زده بود , و پوست او پوشیده از خالهای سیاه بود.
"Bring him out of the church!" shouted the crowd."we must Carry our Highpriest through all the streets and squares of our City .come out!We want you,High priest of fools!"
جمعیت داد زدند :«او را ز کلیسا بیرون بیاورید! باید کاهن اعظم خود ر در تمام خیابانها و میدانهای شهرمان بگردانیم.بیرون بیا !کاهن اعظم احمق ها ,ما تو را میخواهیم!»
Quasimodo,the hunchback,was laughing happily as he came Onto the steps of the church.This was a wonderful moment for Him:he had never been faous before.People usually hated and Feared him bacause he was so ugly , with his nastygreatback, His ugly big head sunk down below his shoulders and his thick Arms and legs all the wrong shape.But now the crowd wanted Him.He did not know why:he could not understand because he Could ear nothing.The drums of his big ears had been broken By the noise of the bells which he rang every day in the church Of Notre-Dame.
He loved his bells,although he could not hear them until they Made their loudest music.He could only feel them ringing and The bells pleased him more than any thing in his sad life.
کازیمودوی گوژپشت وقتیکهبه روی پله های کلیسا آمد شادمانه می خندید.این رایش لحظه ی شگفت آوری بود:قبلا" هرگز شهرتی داشت.مردم معمولا" ز او نفرت داشتند و می تر سیدند زیرا او ا پشت عظیم زشتش سر گنه ی بی ریختش که تا زیر شانه هایش پایین آمدهبودو بازوهای سطبر و ساق پاهای کاملا" بد شکل و غیر طبیعی اش , بسیار بد ترکیب بود. ولی حالا جمعیت و ر میخواسند .علتش را نمی دانست :می وانست بفهمد زیر قدر به شنیدن هیچ چیز نبود . پرده های گوش هایبزرش بر اثر صدای زنگها ئی که هر روز ر کلیسا ی نوتردام می نواخت پاره شده بود گرچه صدای زنگ هایش را تا وقتیکه بلندترین آوای خود را سر نمی داد نمی شنید,آنها را به حد پرستش دوست داشت .فقط می توانست طنین صدای آنها را احساس کند و زنگها بیش از هر چیز دیگری ر زندگی آلوه به غمش او را خوشنود می ساختند.
Gilles Clopin a narasy young man , danced up the steps of the Church aand stood like Quasimodo, with is head down below His shoulders.He made a rude face at Quasimodo.Altough he Hunchback could not hear,he could see with one eye.Clopin Was making fun of himand the hunchback was angry.The Crowd laughed but the unchback did not.He stepped quickly to Clopin
,Picked up te oun an in is strong ugly hands lifed him high into The air as Clopin were as light as a baby and threw him down The steps.
گیلز کلوپین مردی جوان و بد ترکیب ,پای کوبان و دست افشان از پله های کلیسا بالا آمد و در حالیکه سرش را تا پایین شانه هایش به زیر کشیده بود مانند کازیمو دو روی پاهایش ایستاد.شکلک گستاخانه ای برای کازیمودو در آورد.گرچه گوژپشت نمی توانست بشنود قادر بود که با یک چشم ببیند.گلوپین او را مسخره می کرد و گوژپشت خشمگین بود.جمعیت خندیدند ولی گوژپشت نخندید .به سرعت به سوی گلوپین رفت ,مرد جوان را میان دستهای زشت و نیرومندش گرفت,طوری گلوپین را توی هوا بلند کرد که گو.ی او به سبکی طفلی بود و از پله ها به زمین پرتابش کرد.
The people were silent; then they shouted more loudly Than Ever:but most of the women felt afraid of Quasimodo.
مردم ساکت بودند؛بعد بلندتر از همیشه فریاد برآوردند:اما بیشتر زنان از کازیمودو وحشت کردند.
"He 's as ugly as a monkey !said one woman .
زنی گفت:«به زشتی یک میمون است!»
"And as evil as he is ugly! "said another.
زن دیگر گفت: «و همانقدر که زشت است بد ذات هم است!»
"I live near Notre-Daame, and I ear him running about on The Roof all night long."
«من نزدیک نوتردام زندگی می کنم و در تمام طول شب صدای پاهایش را میشنوم که روی بام به این طرف وآن طرف می دود.»
"like a cat."
«مثل یک گربه.»
"If you're going to ave a baby,Louise keep away from The Huncback,"said a grandmother.
مادر بزرگی گفت: لوئیز ,اگر قرار است بچه دار شوی از گوژ پشت دوری کن.»
"He 's really terrible."
«او واقعا" وحشتناک است.»
But the men were pleased with the men were pleased with the Hunchback ,and they laghed and shouted wen They saw his strength.The beggars in the crowd brought A crown of aper and A length of bright painted cloth.They Put the crown on Quasimodo's head and hung the cloth Over his ugly body.then They pusheda big cross of Rough wood into his hands . They lifted him onto an old Door which they had broken down and Carried him through the city with ugly music songs and laughter"Quasimodo!" they shouted , "High priest Quasimodo!Make way for the High priest Quasimodo!Make way for the High priest of Fools!"
ولی مردان از کازیمودو راضی بودند و هنگامیکه نیروی جسمانی او را دیدند خندیدند و بانگ بر آوردند.گدایانی که داخل جمعیت بودند تاجی کاغذی و قوره ی پارچه ی رنگین آوردند. تاج را به سر کازیمودو گذاشتند و پارچه را روی بدن بد قواره ی او آویزان کردند.بعد صلیبی بزرگ از چوب نتراشیده و نخراشیده ای را به زور در دست های او جای دادند.ااو را روی در کهنه ای که از پاشنه در آورده بودند نشاندند و با موسیقی گوشخراش و آوازها و خنده ها یی به داخل شهر بردند . فریاد بر می آوردند:«کازیمودو !کاهن اعظم کازیمودو !برای کاهن اعظم احمق ها راه باز کنید!»
Sixteen years before the beginnig of this story on a fine Day in Spring a child was found after the morning service In the Church Of Notre-Dame.He was lying on a step.His Body was Covered With a dirty old cloth and he was Crying in a strange Way.
شانزده سال قل از آغاز این داستان در یک روز آفتابی در فصل بهار بعد از مراسم صبحگاهی در کلیسای نوتردام طفلی پیدا شد .روی پله ای قرار داشت .بدنش با پارچه
-ی هنه ی کثیفی پوشیده شده بود و به نحو عجیبی گریه می کرد.
Little babies,whom their mothers did not want,were often left at That place in that place in the church:Kihnd Women took them Away and cared for them as if the Children were their own .but This little boy was already Four years old; ehe had red hair only One eye and a Body all the wrong shape .Nobody wanted this Child.
بچه های کوچکی را که مادرها یشان آنها را نمی خواستند اغلب در آن مکان در کلیسا می گذاشتند :زنها ی مهربان آنها را با خود می برنددند و طوری از انها مراقبت میکرد
-ند که گویی آن بچه ها متعلق به خود آنها بودند.ولی این پسر کوچو لو هم اکنون چهار ساله بود ؛مویی قرمز رنگ فقط یک چشم و بدنی کاملا" غیر طبیعی داشت.هیچکس خواهان این بچه نبود.
Some women stood looking at him.
چند زن ایستادند تا نگاهی به او بکنند.
"what can it be?"asked one .
زنی پرسید :«(این موجود)چه چیزی می تواند باشد؟»
"God help us if that is how babies are born now!"said another.
یک زن دیگر گفت:«اگر حالا بچه ها با این شکل و شمایل به دنیا می آیند خدا بهفریاد ما برسد!»
"let me see !I can't see!"cried a party little girl in lovely clothes.
دختر کوچولوی خوشگلی که لباس زیبایی به تن داشت فریاد کشید:«بگذارید بینم !نمی توانم ببینم !
"No ,Fleur dear,it's not atall nice,come away this Minute!"and Fleur's rich mother pulled her away by the Hand.
«نه,فلور جان ,قشنگ نیست ,ابدا" قشنگ نیست ,همین حالا راه بیفت!»و مادر ثروتمند فلور دست اورا گرفت و از آنجا دورش کرد.
The little baby boy wept loudly.He did not cry like other Children.
پسر بچه ی کوچولو با صدای بلند گریه میکرد.مانند بچه های دیگر نمی گریست.
"I think t's a magic animal ,not a boy at all,"said Afrightened old Woman."A ad magician has made it."
پیر زن وحشت زده ای گفت:«فکر میکنم حیوانی جادوئیست ,نه اصلا"یک پسر بچه.یک جادوگر بد و خبیث خلقش کرده.
"You're right,"said another."It's a strange,evil animal."
زنی دیگر گفت:«حق با شماست.حیوانی عجیب و شریر است.»
A man stood behind the women and listened to their Talk.He Was young Claude Frollo,an important priest in The church of Notre-Dame,and already one of the most learned men in Paris.people were afraid of his serious Face,and some even Whispered that he was so clever He knew how to do Magic.When the women noticed Frollo they hurried away.
مردی پشت سر زنان ایستاد و به گفتگوی آنها گوش فرا داد.
او کلود فرولوی جوان,کشیشی صاحب مقام در کلیسای نوتردام و یکی از فاضل ترین مردان پاریس بود.مردم از صورت جدی او می ترسیدند و بعضی حتی زمزمه کنان میگفتند که بقدری با هوش بود که از عهده ی سحر و جادو کردن نیز بر میآمد .هنگامی که زن ها فرو لو را دیدند با عجله دور شدند.
Frollo stood looking at the little boy,and his heart filed with pity."No woan wants you,cild,because you are Different from other children,"he thought "But God made You and God wants everybody whom He has made.We Must love the ugly people as well as the beautiful Ones,just as He does.Come to me,poor boy!"
فرولو ایستاد و به نظاره ی پسر کوچولو پرداخت و قلبش آکنده از رقت و دلسوزی شد.(پیش خود چنین )اندیشید :«بچه هیچ زنی تو را نمی خواهد برای اینکه تو با بچه های دیگر فرق داری.لیکن خداوند تو را آفرید و خدا هر که را که آفریده می خواهد.ما باید مثل خود او زشت ها و زیبایان را یکسان دوست داشته باشیم.پسرک بیچاره ,بیا بغل من!»
Frollo picked the child up in his arms,and it stopped crying .the priest felt suddenly at peace .He knew that he was doing what God wanted him to do.
فرولو بچه را در میان بازوانش گرفت و بچه دست از گریه برداشت.کشیش ناگهان (در وجودخویشتن)آرامشی احساس کرد.میدانست که کاری را انجام میدهد که خداوند میل دارد انجام دهد.
"I will take care of you my boy,"said Frollo."Now you Belong to Me child.Come ."He walked through the church with the child in His arms.
فرولو گفت:«پسرم ,من از تو مواظبت خواهم کرد.فرزندم,حالا تو به من تعلق داری بیا»
در حالیکه بچه را در آغوش داشت داخل کلیسا شد.
Frollo named the little boy Ouasimodo.Quasimodo ad Only one Eye, but there was nothing wrong with his ear At first. He could Speak too ,but not as clearly as he Could hear.His voice was Rough and strange.Frollo tried To teach him to speak better and The child worked very Hard to imprve.But Quasimodo's body
Was so ugly that he did not want other people to see Him.He Ran away from men and women and other children,and hid in The tower of the Church.He would stay with Frollo,but with no One else.Frollo cared for him And taught him to ring the bells of Notre-dame.
فرو لو پسر کوچولو را کازیمودو نامید.کازیمودو فقط ذارای یک چشم بود ولی ابتدا گوش هایش هیچ عیب و نقصی نداشت.حرف هم می توانست بزند اما نه به آن وضوحی که قادر به شنیدن بود .صدایش خشن و عجیب بود. فرولوکوشید به او یاد بدهد که بهتر سخن بگوید و بچه برای بهتر شدن خیلی سخت کار میرد.لیکن بدن کازیمودو به قدری زشت بود که دلش نمی خواست مردم دیگر و را ببینند.از مردان و زنان و بچه های دیگر فرار می کرد و در برج کلیسا پنهان می شد.نزد فرولو می ماند ولی از معاشرت با هیچ کس دیگری خوشش نمیآمد.فرولو از او مواظبت کردو نواختن زنگهای نوتردام را به او آموخت.
The bells ruined his ears and made them deaf ,so that he could not hear nothing:then Quasimodo stopped speaking.He was too afraid of other people to let them Hear his strange voice.If he spoke they might laugh.Frollo had tried to set Quasimodo's tongue free but Quasimodo made it silent.
زنگها به گوش های او لطمه زدند و آنها را کر ساختند به طوری که او هیچ نمی توانست بشنود:بعد کازیمودو سخن گفتن را متوقف ساخت.از سایر اشخاص بیشتر از آن واهمه داشت که بگذارد آنها صدای عجیبش را بشنوند.اگر حرف میزد امکان داشت آنها بخندند.فرولو سعی کرده بود زبان کازیمودورا به کار اندازد اما کازیمودو آنرا به کار نمیگرفت.
Although he could not speak with his own tongue the Hunchback could speak to the whole of paris through the Bells Of Notre-dame.He loved everything in that beautiful church,but He loved the Bells most of all,especially the great bell named Marie.Marie hung in the south tower with a small bell called Jacqueline.In the second tower There were six other bells;and The six smallest were in The center towe with the Wooden bell That was only Rung when people died .So Quasimodo had Fifteen bells To love.But Marie was his favourite.
گرچه گوژپشت می تئانست با زبانش (درست) سخن بگوید,قادر بود به وسیله ی زنگها ی نوتردام.با تمام (اهالی) سخن بگوید قادر بود به وسیله ی زنگها ی نوتردام با تمام (اهالی)پاریس حرف بزند.هر چیزی را در آن کلیسای زیبا دوست داشت لیکن به زنگها مخصو صا" به زنگ بزرگی که ماری خوانده می شد ,بیش از همه عشق می ورزید .ماری با زنگ کوچکی که جکلین خوانده ی شد در برج جنوبی آویزان بود.در برج دوم شش زنگ دیگر وجود داشت ؛ و شش زنگ کوچکتر از همه با ناقوس چوبی ای که فقط هنگام فوت اشخاص نواخته می شد در برج مرکزی بود.بنابراین کازیمودو پانزده ناقوس داشت که آنها را می پرستید.ولی ماری(زنگ)محبوبش بود.
Quasimodo's oy when he could ring all the Bells on special Days was wonderful.He and Frollo spoke Together by strange Signs.as soon as Frollo told the Hunchback that he could start The Bells ,Quasimodo Rushed up the stairs quicker than any Other man could Run down.He hurried into the room of the great Bell,and Touched Marie with his hands as if she were a good Hose setting out on long journey. He pitied her for the Work that She was about to do.
شادی کازیمودو وقتیکه می توانست در روزهای مخصوصی همه ی ناقوس ها را به صدا در اورد شگفت انگیز بود .او و فرولو با علائم عجیبی با هم سخن می گفتند . همینکهفرولو به گوژپشت می گفت که می تواند زنگها را به صدا در آورد کازیمودو با سرعتی تندتر از آنچه که هر انسانی می توانست از پله ها سرازیر شود از آنها صعود می کرد .شتابان داخل اطاق ناقوس بزرگ می شد, و (طوری) به ماری دست می کشید که گووی اسب خوبی بود که سفری طولانی در پیش داشت.بهشرف انجامش بود برای او دلسوزی می کرد .
Then he made a sign to the men down below who pulled The Ropes.The first sound of the metal tongue made the Floor on Which Quasimodo stood with the bell.His breath Came louder And quicker as the bll rang faster .His one Of its own in th dark Tower.
بعد به مردانی که در پایین بودند اشاره ای می کرد و آنها نیز به سهم خود طنابها را می کشیدند.اولین نوای زبانه ی فلزی ,کف اطاقی را که کازیمودو رویش ایستاده بود مانند برگی که در معرض طوفانی قرار گرفته باشد به لرزه در میاورد.کازیمودو با ناقوس می لرزید.هنگامی که ناقوس تند تر طنین می افکند تنفس او بلند تر و سریع تر میشد.تنها چشم او از هم باز می شد و به نظر می رسید در آن برج تاریک از پرتوی درونی می درخشید.
Then all the bells began to ring and the whole tower shook, Stone and wood and mental together from the top To the Bottom.Quasimodo seemed to go mad .He ran From bell to Bell,and laughed at the great noise which was almost the only Noise that his ears could har.Then He stood beside a little bell ,And jumped into the air and Hung onto the bell with his feet and Is hand s.He felt as if He were riding on the clouds of a storm ,As he did in his Dreams.
آنگاه تمام ناقوس ها طنین می افکندند و تمام برج ,سنگ وچوب و فلز با هم ز بالا تا پایین به لرزه در می آمد .گویی کازیودو دستخوش جنون می شد .از ناقوسی به طرف ناقوس دیگر می دوید و به صدای عظیم (ناقوسها), که تقریبا" یگانه صدائی بود که گوشهایش می توانستند بشنوند,می خندید. بعد کنار ناقوس کوچکی می ایستاد و همچنانکه آن در نوسان بود بالا و پایین می پرید. سرانجام آنرا ترک می گفت:بهسوی ماری می دوید ,توی هوا می پرید و با پاها و دستهایش از ناقوس آویزان می شد.احساس می کرد درست مانند عالم رویا هایش گویی بر ابرهائی از طوفان سوار بود.
The people of Paris often stopped in the streets and listened To the wonderful music of the bells.When it was Finished ,Quasimodo came down to Frolo and they Talked to eah other With the signs which only they knew.
مردم پاریس اغلب در خیابانها می ایستادند و به موسیقی شگفت انگیز زنگها گوش فرا می دادند.وقتیکه همه ی آن پایان می یافت ,کازیمودو پیش فرولو می آمد و با علائمی که فقط خودشان می دانستند با یکدیگر به گفتگو می گرداختند.
Now Quasimodo ,High priest of Fools ,was being carried Into The Place de Greve .He felt as happy as if he were Up in the Tower and marie was ringing.He swung on the Shoulders of the Crowd with his paper crown on his Head ,and painted cloth over His back,and the cross in His hands .He laughed as he saw More people coming Across the square towards him.
اکنون کازیمودو, کاهن اعظم احمق ها ب, به میدان گرو برده می شد .انقدر احساس شادمانی می کرد که گویی بالای برج حضور داشت و ماری در طنین بود.با تاج کاغذی بر سر و پارچه ی رنگین بر پشت و صلیب در دست هایش روی شانه های جمعیت تاب می خورد.وقتیکه دید مردم بیشتری از آن سوی میدان به طرفش می آمدند به خنده در آمد.
One man ran in front of the rest ,a man with a few grey Hairs And the black clothes of a priest .It was he who Had watched Esmeralda so strangely and had shouted At her.Now he came Close enough for Quasimodo's one Eye to see it was-Frollo;and he saw that Frollo was Angry.
یک مرد ,مردی با چند تار موی خاکستری و لباس سیاه رنگ کشیش ها دوان دوان خود را به جلو سایرین رساند ,او همان کسی بود که آنقدر عجیب به اسمرالدا چشم دوخته و سر او فریاد کشیده بود.حالا او به اندازه ی کافی نزدیک بود تا کازیمودو با تنها چشمش فرو لو را تشخیص بدهد و پی برد که فرولو خشمگین است.
Quasimodo jumped from the shoulders which carried Him.He Rushed to his master ,Frollo and fell on his Knees in frontof him
Frollo pulled the crown from Quasimodo's head,tore the Painted cloth from his back,and broke the wooden cross. Quasimodo stayed on his knees.Then the crowed saw The two Making strage sings to each other; the priest Was angry and Giving orders ,the hunchback,if he had Wished ,could have Thrown the priest across the square With one hand!
کازیمودو از روی شانه ها ئی که حملش می کرد (پاین)پرید.به سرعت خویشتن را به استادش فرو لو رساند و مقابل او به زانو در آمد .فرو لو تاج را از سر کازیمودو کشید , پارچه ی رنگین را از پشت او پاره کرد و صلیب چوبی را شکست .
کازیمودو (همچنان)روی زانو هایش باقی ماند بعد جمعیت دیدند که آندو علائم عجیبی با یکدیگر رد وبدل می کردند؛کشیش عصبانی بود و دستورهائی میداد,(و)گوژپشت اندوهگین بود و تقاضای بخشش داشت.با وجود این اگر گوژپشت می خواست ,می توانست با یک دست کشیش را به طرف دیگر میدان پرتاب کند!
At last Frollo shook Quasimodo's strong shoulders,made A Sign for him to rise and fllow .They turned away.
سرانجام فرولو شانه های نیرومند کازیمودو را تکان داد,(و) به او اشاره کرد که برخیزد و او را تعقیب کند.آنها پشت به جمعیت کردند(و راه افتادند).
The crowed was angry at the loss of its High priest of Fools,and Came round Frollo shouting at him ;but Quasimodo was too Quick for them.He ran in front of Frollo and stood with his geat Hands out ,ready to hurt Any person who Came near .Then the Priest walked slowly out of the Square.Quasimodo,making Cries like An angry beast ,Followed throgh the crowed ,and the People were too Frightened to touch either of them.
جمعیت به علت از دست دادن کاهن اعظم احمق ها ی خود خشمگین بودند و در حالیکه سرفرولو فریاد می کشیدند از همه طرف او را احاطه کردند؛ اما کازیمودو چابک تر از آنها بود.با سرعت خود را جلو فرولو رساند و ضمن اینکه دستهای بزرگش را دراز کرده بزرگش را دراز کرده بود(همچنان)ایستاده ,آماده بود هر کسی را که نزدیک می شد لت و پار کند.پس از آن کشیش آهسته از میدان خارج شد.کازیمودو ,در حالیکه مانند حیوانی خشمگین فریادهایی بر می آورد ,از میان جمعیت (در صدد)تعقیب (فرولو)بر آمد و مردم متوحش تر از آن بودند که جرئت کنند به هر یک از انها دست بزنند.
DANGEROUSE STREETS
"All this is very strange,"Gringoire said to himself;"but where the devil shall I find a supper ?"
گرینگویر به خود گفت:«همه ی این ماجراها بسیار عجیب است .ولی من اصلا" در کجا می توانم شامی پیدا کنم؟»
The crowds were leaving the square, puzzled by the way their high priest of Fools had gone away fromthem.People were talking in a angry voices as they walked past Gringoire on their way to their homes orinns
جمعیت در حال ترک گفتن میدان بودند, نحوه ی جدا کردن کاهن اعظم احمق هایشان از آنها ,متحیرشان ساخته بود .مردم در حین گذشتن از کنار گرینگویر و ضمن رفتن به خانه ها یا مهمانخانه هایشان با لحنی خشمگین گفتگومی کردند
"Lucky people !"thought Gringoire."They know where they can get food and drink and a warm bed.but the night will be very hard for me , without a penny in my pocket.
Who knows where I can go ,so that I may not die of hunger and cold?
گرینگویر (پیش خود)اندیشید :«مردم خوشبخت !آنها می دانند در کجا می توانند غذا و آشامیدنی و رختخواب گرم و نرم تهیه کنند .اما شب ,بدون یک پنی پول در جیبم ,برای من سخت خواهدبود .چه کسی می داند من به کجا می توانم برم تا اینکه شاید از گرسنگی و سرما هلاک نشوم.»
The people took no notice of him,but went away.The fire
Had nearly died .As Gringoire was leaving the Dark,empty square he saw Esmeralda and her little goat Walking down a narrow street in front of him.
مردم اعتنائی به او نکردند,ولی را خود را در پیش گرفتند و دور شدند.آتش تقریبا" فرو مرده بود .هنگامیکه گرینگویر مشغول ترک گفتن میدان خالی و
تاریک بود اسمرالدا و بز کوچولویش را دید که جلوی رویش از خیابان باریکی سرازیر می شد ند.
"she must have a home to go to ,"thought Gringoire as He began to follow Esmeralda;"and gipsy women'shearts
Are kind .Perhaps she will lead me to a warm place."He Walked faster as she disappeared round a corner."I'll See
Where she is going!"
وقتیکه گرینگویر در صد تعقیب اسمر الدا بر آمدچنین اندیشید :«او باید خانه ای داشته باشد که به آن برود .و قلب زنان کولی مهربان است .شاید رهنمون من به محل گرمی شود.»هنگامیکه اسمرالدا سرپیچی از نظر محو شد گرینگویر تند تر به حرکت در آمد.«خواهم دید که او به کجا می رود!»
An old man stepped into the brightly lit doorway of an inn,
but Gringoire hurried past him.Gringoire heard happy people inside laughing and singing.Then the door shut ,and the street was dark and silent except for the noise of his own quick steps.He ran to the corner,and saw the girl and the goat walking in front of him again.They did not turn round .Gringoire walked sloly so that she might not notice that he was following them.
مرد پیری قدم به آستانه ی در کاملا"روشن مهمانخانه ای نهاد وولی گرینگویر شتابان از او عبور کرد.گرینگویر صدای مردم شادمانی را شنید که داخل مهمانخانه می خندیدند و آواز میخواندند.بعد در بسته شد,وخیابان تاریک گردید و در سکوت فرو رفت و جز صدای گام های سریع خود او هیچ آرامش آنرا بر هم نمی زند.او به گوشه ای دوید,و دختر مزبور و بز را دید که دوباره جلورویش راه می رفتند. آنها روی خود را بر نگرداندند . گرینگویر به ملایمت قدم بر می داشت تا اینکه او متوجه نشود که تعقیبشان می کرد.
Theywent on and on.The night became darker and Darker.In the many cold,black streets they passed only Tow poor men.Esmeralda and Djali went down narrow little streets which turned this way and that way.Gringoire Soon had no idea Where he was.
آنها همچنان به پیشروی ادامه می دادند.هر آن به تاریکی شب افزوده می شد.آنان در خیابان های متعدد سرد و تاریک فقط از کنار دو مرد فقیر عبور کردند.اسمرالدا و بزش جالی از خیابانهای کوچک و باریکی سرازیر می شدند که به این سوی و آن سوی پیچ و تاب می خورد.دیری نپائید که گرینگویردیگر اطلاع نداشت که در کجاست.
Then Esmeralda turned a corner and went down into a street which was not as dark as the others.When Gringoire turned into it,he found that she was waiting Beside the bright window of a shop where bread was Being made for the next morning .She must have heard His steps and wanted to see who he was.Without a word
She looked up at him.She smiled a little,with pity on her Beautiful face:she knew that he was too weak to do her Any harm.Then she walked on quickly down the empty street.Her little goat danced happily beside her and its Golden feet glimmered on the stones.
پس از آن اسمرالدا به گوشه ای پیچید و از خیابانی که به تاریکی خیابان های دیگر نبود سرازیر شد.وقتیکه گرینگویر به داخل آن خیابان پیچید فهمید که او در کنار ویترین روشن مغازه ای که برای صبح روز بعد نان می پخت منتظراست.اسمرالدا صدای پاهای او را شنید ه بود و می خواست بداند که او چه کسی است.بدون کلمه ای سرش را بلند کرد و به او نگریست .با ترحمی که در صورت زیبایش به چشم می خورد,به او لبخند مختصری زد:می دانست که وی ضعیف تر از ان است که بتواند صدمه ای به او بزند .بعد به تندی از خیابان خالی سرازیر شد.بز کوچولویش شادمانه در کنار او بازیگوشی می کرد و پا های زرینش روی سنگها می درخشید.
Gringoire felt very foolish; his face was red in the light from the window .He stood until esmeralda turned to the right at the end of the street,and then he slowly followed her.
گرینگویر احساس حملقت زیادی می کرد؛صورتش در پرتو نور ویترین(مغازه)
سرخ(شده)بود.ایستاد تا اینکه اسمرالدا در انتهای خیابان به سمت راست پیچید,
و بعد به ملایمت در صدد تعقیب او بر آمد.
As he came to the corner he heard a shout of fear.
It was Esmeralda 's voice .Gringoire rushed to her.
وقتیکه به گوشه ی 0خیابان)رسید فریادی حاکی از ترس و وحشت شنید .صدای اسمرالدا بود.گرینگویر با سرعت به طرف او دوید.
The street was filled with deep shadows,but at the far End a little lamp shone. The flame of oil in an iron cage Burned as a gift to our Lady,the mother of jesus, whose Shape, cut out of stone, stood above it .By the light, Gringoire was able to see Esmeralda: she was struggling In the arms of two men.One of the men was dressed in Black.They tried to stop her shouts ,while the poor little Goat, in great alar ,put down its head and cried.
خیابان آکنده از سایه های عمیق بود اما در دور دست چراغ کوچکی پرتو افشانی می کرد .شعله ی روغن (چراغ) در قفسی آهنین به عنوان هدیه ای برای بانوی ما ,مادر حضرت عیسی ,که شما یلش ,تراشیده از تکه ی سنگ بر فراز آن قرار داشت,می سوخت .در پرتو نور ,گرینگویر توانست اسمرالدا را ببیند:او
در میان بازوان دو مرد دست و پا میزد.یکی از مردان لباس سیاه به تن داشت .آنها سعی می کردند صدای فریادهای او را قطع کنند,در حالیکه بز کوچو لوی بیچاره ,با وحشت ,سرش را روی زمین گذاشته بود و (ناله و)فریاد می کرد.
"Help !Help!"shouted Gringoire."Come ,soldiers of the watch ,com and help!"
گرینگویر فریاد بر می آورد:«کمک کنید !کمک کنید! بیائید , و کمک کنید!»
One of the two men , who had taken hold of Esmeralda ,Turned towards him .The man had only one eye ,and his Face was very ugly .He was Quasimodo !
یکی از دو مردی که اسمرالدا را نگهداشته بودند ,به طرف او برگشت.آن مرد فقط یک چشم ذاشت وصورتش بسیار کریه بود او همان کازیمودو بود.
Gringoire did not run away ;but he did not move a step closer.
گرینگویر فرار نکرده ؛ لیکن قدمی هم نزدیکتر نشد.
Quasimodo ran athim ,and threw him onto the stones with one blow of the back of his hand.Then Quasimodo picked up the girl ,and carried her away as easily as she were a feather :they disappeared into the dark .The other man followed them.
کازیمودو او را مورد حمله قرار داد,و با یک ضربه ی پشت دستش او را روی سنگها پرتاب کرد.بعد کازیمودو دختر را از زمین بلند کرد ,و طوری با سهولت او را با خود برد که گویی او یک پر محسوب می شد:آنها در میان تیرگی نا پدید
شدند .مرد دیگر آنها را تعقیب می کرد.
"Murder!Murder!"cried the gipsy.
(دختر)کولی فریاد کشید :«جنایت!جنایت!»
The little goat ran away.
بز کو چولو فرار کرد.
All at onece, in a deep voice like the sound of a big gun , Came the shout of a man on a horse.
ناگهان ,فریاد مردی که بر اسبی سوار بود,با صدای کلفتی به سان غرش توپی ,
به گوش رسید.
"Stand there !Let the woman go!"
«هما نجا ایست !آن زن را رها کن!»
It was a captain of the King's soldiers :he had suddenly
Appeared from the next road .He was armed from head to Foot,and held a long sword in his hand.
او سر وانی از سربازان شاه بود:ناگهان از (روی)جاده ی دیگری پدیدار شده بود.سراپا مسلح بود, و شمشیری بلند در دست داشت.
He took the gipsy from the arms of the surprised Hunchback ,and laid her across his horse in front of him .
Quasimodo rushed at him to take Esmeralda away,but Fifteen or sixteen soldiers ,each with a drawn sword, Appeared behind their leader.The soldiers made a circle Round Quasimodo ,seized him and held him.He shouted And fought and bit:they would not let him go .But the man In black ran away and disappeared up the street.
(دختر)کولی را از میان بازوان گوژپشت غافلگیر شده گرفت و او را در مقابل رویش بر اسب قرار داد.کازیمودو به او حمله ور شد تا اسمرالدا را بر باید,ولی پانزده یا شانزده سرباز ,هر یک شمشیری کشیده ,پشت سر فرمانده خود ظا هر شدند.سربازان دایره ای به گرد کازیمو دو تشکیل دادند ,او را دستگیر کردند و نگهداشتند .او فریاد می کشید و می جنگید و گاز می گرفت :آنها او را رها نمی کردند. ولی مرد سیاهپوش گریخت و در سربا لائی خیابان (از نظر)ناپدید شد.

Esmeralda sat in front of the captain on his big Horse.She put her hands on the young man's shoulders And looked into his fine face .then ,with a smile ,she Asked him:
اسمرالدا جلو سرئن روی اسب بزرگ او نشست . دست هایش را روی شا نه های مرد جوان گذاشت و به صورت قشنگ او نگاه کرد . بعد, با لبخندی از او پرسید:
"Captain , what is your name?"
«سروان ,نام شما چیست؟»
"Captain phoebus , at your service , my pretty one ,"
said the officer , drawing himself up.
افسر مزبور ,در حالیکه راست می ایستاد , گفت: «سروان فو بوس در خدمت هستم, خوشگلم.»
"Thank you ,"she said ."Thank you , dear captain."
او گفت:« متشکرم ,متشکرم,سروان عزیز.»
While captain phoebus touched his little beard with pride , she dropped from his horse and fled into the dark.
وقتیکه سروان فو بوس با تکبر به ریش کوچوکش دست می کشید ,دختر کولی از روی اسب او به زمین پرید و به درون تاریکی گریخت.
"By the devil's foot!"cried the Captain ,as he tied the ropes on Quasimodo with a firmer knot and looked at hi ugly face ,"I 'd rather have kept the girl!"
هنگامی که سروان طناب ها را با گروهی محکم تر به کازیمودو بست و نگاهی به صورت زشت او انداخت , فریاد کشید :«به پای شیطان سوگند !ترجیح می دادم دختر (کولی) را برای خود نگاه می داشتم!»
Gringoire lay on the street under the little lamp .He ould Not remember how he came there , an as he looked up at The stone feet of our lady his head felt as if the figure of Our lady was going round and round very fast.
گرینگویر روی سطح خیابان زیر چراغ کوچک افتاده بود. به خاطر نمی آورد که چگونه به آنجا آمده است و زما نیکهبه پای های سنگی ب نوی ما نگریست سرش گیج رفت احساس کرد که تندیس با نوی با سرعت هر چه بیشتر به چرخیدن در آمد.
"What happened ?"He wondered ."And what's this Freezing on my back?"
با تعجب پرسید :«چه پیش آمد ه ؟این چیست که دارد با سردی خود پشت مرا منجمد می سازد؟»
He touched his clothes . They were wet with the dirty , Cold water of the street.
به رخت و لباس خود دست مالید . لباسش از آب سردو کثیف خیابان مر طوب شده بود.
"This is a very nasty place to stay on such a cold night !"He began to his feet ...but he moved slowly , because His head still felt funny ; it seemed to be going round the Other way now .He lay down again.
«برای ماندن در یک چنین شب سردی این مکان بسیار کثیفی است!»شروع به
ایستادن روی پا هایش کرد ....ولی آهسته حرکت می کرد ,زیرا سرش هنوز احساس مسخره ای داشت؛ بنظر می آمد که حا لا از طرف دیگر می چرخید .دوباره دراز کشید.
Then he heard boys shouting at the tops of their voices ;"Michel' dead !Michel's dead!The old beggar is dead !We'll burn his dirty old bed in front of our lady!"
بعد صدای بچه ها را شنید که با شدت هر چه تمام تر فریاد می کشیدند:«میشل مرده ! میشل مرده!گدای پیر مرده ! ما رختخواب کهنه ی کثیف او را در برابر
بانوی خود آتش خواهیم زد!»
Gringoire felt some thing soft on top of him .
گرینگویر احساس کرد چیز نرمی رویش افتاد.
"This is too heavy ,"Thought Gringoire ,"and it smells bad ."The children had not seen him lying on the road ; one of them lit a piece of cloth at the lamp below the feet of our lady , to set firet to the bed which they had thrown down.
گرینگویر فکر کرد :«این خیلی سنگین است , و بوی بدی می دهد .» بچه ها او را که روی جاده افتاده بود ندیده بو دند ؛ یکی از آنها برای آتش زدن رختخوابی که پایین افنده بودند, تکه ی پارچه ای را با شعله چراغی که زیر پاهای مجسمه
ی بانوی ما قرار داشت آتش زد.
"I smell burning ! ...yes ,it 's smoke !...I shall be cooked if I stay here !"thought Gringoire.
گرینگویر فکر کرد :«بوی سوختگی به مشامم می رسد !...بله ,دود است!.....اگر اینجا بمانم کباب خواهم شد!»
"Help !"he shouted .He struggled out from under the bed ,
picked it up , threw it up ,threw it at the boys and ran down the street as quick a he could.
بانگ بر آورد :«کمک کنید !» با زحمت خود را زیر رختخواب مشتعل بیرون کشید آنرا برداشت به طرف بچه ها پرتابش کرد و باسرعت هرچه تمام تر دوان دوان از خیا بان سرازیر شد.
"It 's the beggar's ghost!"crie the boys."save us!"They ran off the other way.
بچه ها فریاد کشیدند :«شبح (مرد) گداست ! به فریادمان برسید !» و از طرف دیگر فرار کردند.
Gringoire went from one street to another with no idea where he was going .At lat he stood ,resting his back Against a hourse , with his mouth wide open to drink the cold night air.
گرینگویر بی خبر از اینکه راهی کجا بود از خیابانی به خیابان دیگر می رفت.
سرانجام ,در حالیکه دهانش کا ملا" باز بود تا هوای سرد شبانگاهی را فرود دهد ,ایستاد و پشتش را به دیوار خانه ای تکیه داد.
"What a fool I am !" he thought ."I should't have run away
From the boys . they were as afraid of me as I was Afraid of them !I should have stayed,and either warmed Myself by the fire which they were making, or if the boys Had gone and I could have slept in it with comfort !I must Hurry back !"
(پیش خود) اندیشید:«چه احمقی هستم !نباید از دست بچه ها می گریختم .آنها همانقدر از من می ترسید ند که من از آنها واهمه داشتم!باید می ماندم,یا خود را با آتشی که آنها بر می افروختند گرم می کردم,یا اگر بچه ها رفته بودند و من می توانستم آتش را خاموش کنم رختخواب مندرس از آن من میشد و قادر بودم با کمال راحت در آن بخوابم !باید با شتاب مراجعت کنم!»
He turned round ,and went up the dark street . He hurried On and on , often turning to left and right -all the Wrongway -until he came into a street where some thing Was burning.
برگشت , و سر با لائی خیابان تاریک را در پیش گرفت.با عجله بدون توقف پیش می رفت, اغلب - در راهی کاملا" عوضی - به چپ و راست می پیچید ,تا اینکه به خیابانی رسید که چیزی در آن در حال سوختن بود.
"That's it !"he cried ,"That's my bed !"and he began to run.
فریاد کشید :«خودش است!رختخواب منست !»و دویدن آغاز کرد .
"Spare a coin for a poor old beggar !"said an ugly voice Beside him;and Gringoire saw a creature without any legs coming towards him out of the dark.
صدای نفرت انگیزی در کنارش گفت:«به یک گدای پیر مسکین سکه ای بدهید!» و گرینگویر گفت:«متاسفم .برای خودم حتی یک پنی هم ندارم.
"Spare a little coin , just one little coin !"The beggar without legs pulled himself by sticks along the stones behind Gringoire .
«یک سکه ی کوچک بدهید , فقط یک سکه ی کوچک ناقابل !»
گدای بدون پا را با کمک چوبدستی در امتدادسنگهای پشت سر گرینگویر می کشید.
"Give me something ,master!"cried another rough voice, and a second beggar appeared, pulling himself along with the help of a stick.
صدای خشن دیگری فریاد کشید:«آقا ,چیزی به من بدهید !» و گدای دومی ,که خود را با کمک یک چوبدستی از پشت سر او میکشید ظاهر شد.
"I tell you I have nothing ,my poor friend ,"Gringoire said.
گرینگویر گفت:«دوست بیچاره ام , به شما می گویم که من هیچ ندارم.»
Then a third beggar rose up in front of him .He was a little Blind man , with a long black beard , a white stick and a Big round dog to lead him.
بعد گدای سومی در مقابل او قد علم می کرد .او مرد کوچک اندام نابینایی با ریش سیاه بلند چوبدستی سفید و سگی نتراشیده و نخراشیده ی تنومند بود که هدایتش می کرد.
"Mony, for the love of God !"Whispered the blind beggar In a weak voice.
گدای نابینا با صدای ضعیفی زمزمه کنان گفت:«پول ,محض رضای خدا!»
" Have nothing, nothing !"cried Gringoire .The three Beggars followed him:he began to feel afraid .They were Still following."I can give you nothing ,my poor friends .
Please leave me alone !"He started to run down the Street.
گرینگویر فریاد کشید:«من مفلس هستم ,مفلس!»سه گدا او را همچنان تعقیب می کردند :کمکم ترس او را برداشت.آنها هنوز در تعقیبش بودند .«دوستان بیچاره
-ام من هیچ نمی توانم به شما بدهم .لطفا" مرا به حال خود بگذارید !» شروع به دویدن در پایین دست خیابان کرد.
The beggar followed ,and to Gringoire's surprise they Followed quickly .The two men without legs threw their Sticks aside and showed that they had real strong legs After all!The blind man could see perfectly , and ran Faster than his great dog !They all raced along after Gringoire .they came closer and closer .Gringoire shook with fear so that his legs could hardly carry him .
گدایان او را تعقیب می کردند و گرینگویر با تعجب متوجه شد که چقدر هم سریع از پشت سرش می آمدند.دو مرد بدون پا چوبدستی های خود را به کناری انداختند و نشان دادند که رویهمرفته دارای پاهای حقیقی نیرو مندی بودند !مرد نابینا کاملا" قادر بدیدن بود و از سگ بزرگش تندتر می دوید !هر سه پشت سر گرینگویر با هم مسابقه می دادند تا به او برسند.
هر آن نزدیک تر می شد ند .گرینگویر طوری از وحشت پا هایش به زحمت می توانست تاب تحمل او را بیاورد.

نويسنده : فرانک بختیاری شوره دل

این کاربر 1 مطلب منتشر شده دارد.

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.