شنبه, 15 ارديبهشت 1403

 



داستان کوتاه - بانو یا ببر

                                                                                                                                                

بانو یا ببر

ترجمه: علیرضا مهاجر تهرانی

 

سالها پیش در زمانهای خیلی دور، پادشاه قدرتمندی زندگی می کرد. بعضی از ایده های او به روز و مترقی بود. اما ایده های دیگرش موجب رنج وعذاب مردم می شد.

یکی از ایده های پادشاه یک میدان بزرگ ورزشی یا همان گود بود که محل اجرای عدالت به اصطلاح شاعرانه پادشاه بود که درآنجا گناهکار یا بی گناه عذاب یا جزایشان را می دیدند اما... فقط با شانس. گناهکار عقاب می شد یا شاید همان فرد بی گناه شناخته می شد اما همه اینها تنها با شانس. وقتی شخصی متهم به جرمی می شد آینده اش در همین گود و در حضور عموم به داوری گذاشته می شد.

تمام مردم در این ساختمان جمع می شدند. پادشاه بالادست همه در جایگاه ملوکانه و تشریفاتی اش می نشست. اشاره ای می کرد و دری که زیر پای او قرار داشت باز می شد. متهم پا به گود می گذاشت. درست مقابل پادشاه در سوی دیگر گود دو درب قرار داشت. درست پهلو به پهلوی هم و درست شبیه هم. متهم مجبور بود مستقیم به سمت دربها برود و یکی ا زآنها را باز کند. می توانست هر کدام را که دلش می خواهد باز کند.

اما شاید این متهم دربی را باز می کرد که ببری گرسنه از آن بیرون می آمد،وحشی ترین ببر آن سرزمین. و خب بعد... ببر بدون معطلی روی آن شخص می پرید و به سزای گناهش او را تکه تکه می کرد. و به همین سادگی پرونده متهم بسته می شد.

ناقوسهای آهنین با نوایی محزون به صدا در می آمدند. عزادارانی که شغلشان گریه و زاری کردن بود دست به کار می شدند و نوحه سر می دادند و مردم با سرهای به زیرافکنده و دلهای غمگین آهسته راه خانه هایشان را پیش می گرفتند. آنها واقعا سوگوار بودند که چنین جوان رعنایی یا چنان پیرمرد محترمی باید به این شکل می مرد.

اما، اگر متهم درب دیگر را باز می کرد زنی که مخصوص او انتخاب شده بود پا پیش می گذاشت و بلافاصله به نکاح مرد درمی آمد. جایزه ای به افتخار بی گناهیش. اصلا مهم نبود که شاید این مرد قبلا ازدواج کرده و همسرو خانواده دارد یا شاید زن دیگری را برای ازدواج انتخاب کرده باشد. پادشاه اجازه نمی داد هیچ چیز مزاحم روش فوق العاده پاداش و عقاب او شود .

در دیگری زیر پای پادشاه باز می شد یک فرد روحانی، خوانندگان ، رقاصان و نوازندگان به این خانم و آقا ملحق می شدند. تشریفات ازدواج خیلی سریع به انجام می رسید. بعد ناقوسها با نوایی شاد به صدا در می آمدند. مردم هلهله و شادی به راه می انداختند. واین مرد بی گناه همسرش را در میان کودکانی که مسیرشان را گلباران می کردند به سمت خانه اش هدایت می کرد.

این روش اجرای عدالت این پادشاه بود. عدالت او بی عیب و نقص به نظر می آمد. شخص متهم نمی دانست کدام درب این بانو را پشت خود پنهان کرده است. فقط امید داشت همان شود که او می خواهد بدون اینکه بداند تا دقیقه ای دیگر کشته خواهد شد یا ازدواج خواهد کرد.

بعضی وقتها از یک درب آن حیوان وحشی بیرون می آمد و گاه آن دیگری.

این روش، روش محبوبی بود. وقتی مردم در یکی از روزهای این محکمه عظیم دور هم جمع می شدند هرگز نمی دانستند که آیا شاهد یک کشتار خونین خواهند بود یا یک پایان خوش. بنابراین همیشه به این برنامه علاقه مند بودند. وبخش با شعور و فکور این جامعه نیز هیچ اتهامی علیه ناعادلانه بودن این برنامه اقامه نمی کرد. آیا نباید کل سرنوشت فرد متهم در دست خود او باشد؟

پادشاه دختر زیبایی داشت که از بسیاری جهات شبیه خود او بود و پادشاه او را بیشتر از تمام نوع بشر دوست داشت. شاهزاده خانم پنهانی عاشق مرد جوانی بود که خوش چهره ترین و شجاع ترین مرد آن سرزمین بود. ولی او نه ازطبقه اشراف بلکه یک رعیت ساده بود.

یک روز پادشاه به رابطه بین دخترش و آن جوان پی برد.مرد جوان بلافاصله به زندان انداخته شد و روزی برای محاکمه او در همان گود مخصوص پادشاه تعیین گردید. و البته این یک اتفاق مهم و خاص بود چون تا قبل از این هیچ رعیت ساده ای آنقدر شجاع نبود که عاشق دختر پادشاه شود.

تمام قفسهای ببر در تمام قلمرو پادشاه برای یافتن وحشی ترین و بیرحم ترین جانور سرزمین مورد جستجو قرار گرفت تا وحشی ترین هیولا برای این محاکمه انتخاب شود و صفوف متعدد از دختران جوان و زیبا توسط قاضیان لایق و ذیصلاح به دقت مورد بررسی قرار گرفتند تا دختری در شأن این جوان که شجاع ترین و خوش سیماترین مرد سرزمین بود انتخاب شود... البته اگر سرنوشت، تقدیر دیگری برای او در نظر نداشته باشد...!

پادشاه می دانست که این مرد جوان به هر حال مجازات خواهد شد حتی اگر درب درست را باز کند. و پادشاه به هر حال از تماشای اتفاقاتی که قرار بود در روز محاکمه پیش بیاید لذت می برد. محاکمه ای که تعیین نمی کرد که آیا مرد جوان به خاطر عاشق شاهزاده خانم شدن واقعا مرتکب عمل خطایی شده است یا نه.

روز محاکمه فرا رسید. مردم از دور و نزدیک به محل محاکمه یعنی همان گود آمدند و درون و حتی بیرون دیوارهای ساختمان گود جمع شدند. پادشاه و مشاورانش در جایگاهشان ، مقابل آن دو در مستقر شدند. همه چیز مهیا بود. علامت صادر شد. دربی که زیر پای پادشاه بود گشوده شد و عاشق شاهزاده خانم وارد گود شد.

قد بلند،زیبا،با موهای بور.از صدای هیاهومعلوم بود که همه ظاهر او را می ستایند. نیمی از جمعیت نمی دانستند که چنین جوان رعنایی در بین آنها زندگی می کرده است. تعجبی نداشت که شاهزاده خانم عاشق او بود! چه بد است که او حالا باید وسط این گود باشد!

وقتی جوان وارد گود شد برگشت و به پادشاه تعظیم کرد. اما او اصلا به این حاکم بزرگ فکر نمی کرد. در عوض چشمان او به شاهزاده خانم که درست کنار پدرش نشسته بود خیره ماند.

از روزی که قرار شده بود تا حکم عاشق شاهزاده خانم در گود تعیین شود، شاهزاده خانم به هیچ چیز غیر از این اتفاق فکر نمی کرد. از آنجایی که صاحب قدرت و نفوذ بالایی بود و به خاطرقدرتی که جایگاهش به او می داد و البته بیشتر از هر کس دیگری به این مورد خاص دلبستگی داشت کاری کرد که هیچ کس نکرده بود. راز دربها در تملک او بود. او می دانست که پشت کدام درب آن ببر قرار دارد و پشت کدام درب آن بانو انتظار جوان را می کشد. طلا و قدرت اراده یک زن راز پشت دربها را برای او به ارمغان آورده بود.

او همچنین آن بانو را که پشت یکی ازاین دربها بود می شناخت. او یکی از زیباترین زنان این قلمرو بود.گهگاه شاهزاده خانم دیده بود که او به این مرد جوان نگاه می کند وبا او صحبت می کند.

شاهزاده خانم از زنی که پشت سکوت آن درب ایستاده بود متنفر بود.خون اجداد خونخوارش که در تمام رگهای او جاری بود نفرت او را صد چندان می کرد.

معشوق شاهزاده خانم برگشت و به او نگاه کرد. چشمانش با چشمان شاهزاده خانم تلاقی کرد. رنگ پریده تر و سفیدتر از هر کس دیگری که در آن اقیانوس عظیم از رخسارهای هیجان زده دور تادور شاهزاده خانم موج می زدند. جوان فهمید که شاهزاده خانم میداند که پشت کدام درب ببر و پشت کدام آن بانو انتظار او را می کشند. انتظارش را داشت که او بداند.

تنها امید جوان موفقیت شاهزاده خانم در کشف این معما بود. وقتی مرد جوان به شاهزاده خانم نگاه کرد فهمید که او موفق شده همانطور که انتظارش را داشت. سپس با نگاه تند و پر از نگرانیش پرسید:"کدام؟"

معنی نگاهش برای شاهزاده خانم آنقدر واضح بود که انگار داشت از همان جا که ایستاده بود فریاد می زد.

مجال وقت تلف کردن نبود.

شاهزاده خانم دستش را بلند کرد و با حرکتی سریع و کوتاه به سمت راست اشاره کرد. هیچ کس به جز مرد جوان این را ندید چرا که همه چشمها به جز چشمان خود او تنها به جوان عاشقی که در میان گود ایستاده بود خیره بود.

جوان برگشت و با قدمهای استوار و سریع فضای خالی وسط گود را پیمود. تمام قلبها از تپش ایستاد . تمام نفسها بند آمد. تمام نگاه ها بر روی آن جوان ثابت شد. او به سمت درب سمت راست رفت و آن را گشود.

حالا نکته داستان همین جاست: آیا آن ببر از آن درب بیرون آمد یا آن بانو؟

هر چه بیشتر به این سوال فکر کنیم جواب دادن به آن سخت تر می شود. لازمه آن مطالعه قلب انسان است. تصور کنید جواب این سوال وابسته به رای شما نباشد بلکه از دید شاهزاده آتشین مزاجی که روحش در التهاب آتش غم و حسادت می سوزد به آن نگاه کنید. شاهزاده خانم او را از دست میدهد اما چه کسی او را به دست می آورد؟

چند بار در خواب و در بیداری هراسی خردکننده به سراغ او آمده بود و او صورتش را با دستانش پوشانده بود؟ او به معشوقش فکر می کرد در حالیکه دربی را که پشت آن ببری با دندانهای تیز انتظارش را می کشد باز می کند.

اما چند بار بیشتر به این فکر کرده بود که جوان را در حالیکه درب دیگر را باز می کند ببیند؟ چه قدر دندانهایش را به هم فشرده بود و موهایش را چنگ زده بود از تصور دیدن چهره خوشحال مرد جوان وقتی که دربی را باز می کند که آن بانو پشت آن قرار دارد. چقدر روحش از درد این تصور سوخته بود که مرد جوان را ببیند که به طرف آن زن با چهره ای مملو از حس پیروزی می دود. وقتی که آن دو را ببیند که ازدواج می کنند. و وقتی که آنها را ببیند که همراه همدیگر از میان مسیری که گلباران میشود عبور می کنند و فریادهای شادی جمعیت حتی اجازه نمی دهد صدای گریه محزون او به گوش کسی برسد.

یا آیا بهتر نبود که مرد جوان سریع کشته شود و برود و در آن مکان پر ناز و نعمت که در جهان دیگر قرار دارد منتظر شاهزاده خانم بماند؟ اما باز هم آن ببر... ، آن گریه ها...، آن خون...!

تصمیم او خیلی زود آشکار شده بود. اما او تصمیم را بعد از روزها و شبها فکر کردن گرفته بود. او می دانست که از او سوال خواهد شد. و او از پیش تصمیمش را گرفته بود که چه جواب خواهد داد. و او دستش را به سمت راست حرکت داده بود.

سوال از تصمیم او سوالی نیست که بتوان ساده به آن فکر کرد و به نتیجه رسید. من که خودم را فردی نمی بینم که بتوانم به این سوال پاسخ دهم پس این را به عهده شما می گذارم:

کدام یک از درب گشوده شده بیرون آمد- آن بانو یا آن ببر؟

 

 

 

نويسنده : علیرضا مهاجر طهرانی

این کاربر 2 مطلب منتشر شده دارد.

نظرات  

 
#2 علیرضا مهاجر طهرانی 1392-03-29 13:32
I think its manner is good for amusing people but not to serve the justice
 
 
#1 سپیده شهبازی 1392-03-17 21:58
excellent. What is your idea about the king's manner of punishment?
 

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.