یکشنبه, 09 ارديبهشت 1403

 



موضوع: دولت و فرهنگ (نظریه های فرهنگ )

دولت و فرهنگ (نظریه های فرهنگ ) 10 سال 8 ماه ago #24460

مفهوم فرهنگ از ديدگاه صاحب نظران بنام خدا دولت وفرهنگ
ماندي:فرهنگ يكي ازشخصي ترين،پرالتهاب ترين و در عين حال سياسي ترين مقولات بشمار مي رود.
ويليامز:مفهوم فرهنگ ويژگي تاريخي دارد و بايد متناسب با تغييرات اجتماعي براي آن تغييرات مفهومي قائل شد.
رابرت باروفسكي:تعريف فرهنگ،"شبيه تلاش براي به چنگ آوردن باد است".
گيدنز:فرهنگ عبارت است ازارزشهائي كه يك گروه معين دارند،هنجارهائي كه از آن پيروي ميكنند،كالاهاي مادي كه توليد ميكنند.
تايلور(اولين تعريف علمي):فرهنگ ياتمدن بامفهوم گسترده اي كه درقوم نگاري دارد،مجموعه پيچيده اي است شامل دانشها ،باورها،هنر،اخلاقيات ،حقوق ،آداب ،رسوم و ديگر عادات و توانائي هائي كه انسان به عنوان عضو جامعه آن را داراست.
ويژگي هاي تعريف تايلور:1-فرهنگ مختص جامعه و مردمان خاص نيست بلكه همه داراي فرهنگ مي باشند واصولاً انسان بي فرهنگ وجود ندارد. 2-فرهنگ امري اكتسابي است نه وراثتي. 3-فرهنگ بخشي از جامعه محاط بر خود است. 4-فرهنگ يك مفهوم و يك پديدار است كه از پيوستن عناصر مختلف بوجود میايد.
نكات مهمي كه بر تعريف تايلور از فرهنگ نتيجه مي شود: 1-فرهنگ مجموعه اي از امور واقع است كه بطور مستقيم در يك مقطع زماني قابل مشاهده هستند ومي توان تحول آنها را دنبال كرد.فرهنگ پيشرفت فكري نيست،مختص جوامع خاصي نيست.صفت تمايز يافته انسانها نيست بلكه وجه تمايز انسان و حيوان است.2- فرهنگ امري اكتسابي است نه وراثتي.شامل تمام اموري است كه انسان آنرا مي سازد و به نسل هاي ديگر منتقل مي كند.انسان همزمان هم برده وهم آقاي خويش است.3- براساس تعريف تايلور:ميان فرهنگ و جامعه ارتباط نزديك است،فرهنگ كليت پيچيده و تركيبي از رفتار آموخته شده در متن اجتماع است.4-نگرش علمي و نظام مند به فرهنگ،چرا كه فرهنگ يكمجموعه منظم و آرايش يافته از باورها،قوانين و... مي باشد.
انتقاداتي كه برتعريف تايلور درحوزه فرهنگ وارد است:الف)تايلور فرهنگ وتمدن را به يك معنا بكاربرده است. ب)تعريف تايلور ازفرهنگ بيش ازحدتوصيفي است،پس همه چيزرا دربرميگيرد.ج)تعريف تايلوركاملاًپوزيتيويسمي است،يعني تنهابه مظاهرمادي فرهنگ توجه دارد.
كاربردهاي معاصر مفهوم فرهنگ از ديدگاه ويليامز: 1- فرهنگ امري است اكتسابي كه با گذشت زمان افزايش مي يابد. 2- فرهنگ مفهوم فردي ندارد بلكه به گروه ها،دوره ها،گروه هاي قومي،جوامع و زير گروه ها تعلق دارد. 3- فرهنگ به مثابه هنرهاي عالي تلقي مي شود كه در مقابل فرهنگ عاميانه قرار دارد. 4- فرهنگ مجموعه اي از كنش هاي مادي است كه معاني،ارزش هاونقش هاي فاعلي را مي سازد.
شروط اساسي براي آنكه يك فعاليت فرهنگي باشد: 1- فعاليت هاي مورد نظر شامل نوعي خلاقيت در توليد باشد. 2- فعاليت هاي مورد نظر به آفرينش و انتقال معناي نهادين بپردازد. 3- ستادنده(محصول)آنها حد اقل به طور بالقوه،واجد نوعي ويژگي عقلاني باشد.
ابعاد فرهنگ:صاحب نظران فرهنگ را از دوبعد متمايز مي دانند. 1- فرهنگ به عنوان واقعيتي عيني يا فرهنگ مادي،نظير آثاري كه تحقق يافته و يا هر آنچه به عنوان نتيجه و حاصل ارائه شود(آنچه ملموس وقابل اندازه گيري باشد). 2- فرهنگ به عنوان واقعيتي كه انسانها با آن زندگي مي كنند ،يا همان فرهنگ غير مادي يا معنوي(مقولاتي كه قابل مشاهده و اندازه گيري نيستند).
ابعاد فرهنگ از نظر مالينوفسكي: 1- پايه مادي فرهنگ،اشيا و ابزاري كه برروي آنها كار انجام گرفته است(كالاهاي مادي). 2- پيوندهاي اجتماعي انسان(شيوه هاي پذيرفته شده يا عرف). 3- اعمال سمبليك (يا اعمال نمادين).
وجوه فرهنگ ازنظرگي روشه:1-وجه عيني فرهنگ(شامل حالات تفكر،احساس واعمالي كه اشخاص بطورمشترك داراهستند).2-وجه نمادي فرهنگ.
وجوه فرهنگ از ديدگاه رجب زاده: 1-فرهنگ دروني شده(جايگاه اصلي معاني ذهن افراد است،حيات دروني افراد علاوه بر اينكه خاستگاه معاني است حامل آن نيز مي باشد،فرهنگ در اين حوزه رشد مي كند تغيير مي كند اما خود ذهنمحصول فرهنگي است كه بعد از دوره اكتساب ،حامل يا مولد فرهنگ مي شود،بي اين وجه فرهنگ ،فرهنگ دروني شده مي گويند).2-فرهنگ نمادي(زماني كه فرهنگ در قالب نماد ظاهر شده،واز طريق آن تفهيم وتفهم و آموزش صورت مي گيرد). 3- فرهنگ نهادي(بروز فرهنگ در رفتار).4- فرهنگ متبلور.
ويژگي‌هاي فرهنگ:۱. فرهنگ نظم بخش رفتار افراد و تقويت كننده همكاري ميان آنهاست.۲. فرهنگ عموماً دو جنبه مادي و غيرمادي دارد.۳. فرهنگ يك امر اجتماعي است يعني نمي‌توان آن را به يك فرد نسبت داد. ۴.فرهنگ تغييرپذير، انتقالي و اكتسابي است.۵. فرهنگ ممكن است جنبه اختصاصي يا عمومي داشته باشد. در مفهوم عمومي مثل ميراث اجتماعي بشر و در مفهوم اختصاصي مثل ميراث اجتماعي جامعه معيني است.۶. زمان شكل‌گيري فرهنگ‌ها متفاوت است.۷. ابزارسازي و سخن گفتن دو عامل اصلي تثبيت موقعيت فرهنگ است.۸. فرهنگ مهمترين و اصيل ترين وسيله و ابزار حفظ يك جامعه يا پايدارترين وجه آن است و بنابراين -تغييرات آن كند است و هرگز يك شبه فرهنگ جامعه تغيير پيدا نمي‌كند.۹. فرهنگ مورد قبول اكثريت مردم است.۱۰. فرهنگ دو كاركرد اجتماعي و رواني دارد: كاركرد اجتماعي آن جمع‌آوري تعدادي افراد و اشخاص در يك جماعت مشخص است، و كاركرد رواني آن قالب‌ريزي شخصيت افراد است.۱۱. مفهوم فرهنگ به خودي خود ارزشي ندارد و به همين دليل، اولاً، هيچ طايفه و قشر و قومي را نمي‌توان بدون فرهنگ ناميد، ثانياً، مي‌توان فرهنگ‌ها را براساس چارچوب‌ها و معيارهائي مورد سنجش قرار داد و ارزشگذاري كرد.
1. تحول‌گرايي:اساس نظريات تحول‌گرايانه،برفرايندتحول درابعادمختلف فرهنگي نظير:اعتقادات،نظام خويشاوندي وتكنولوژي استواراست.به عنوان نمونه مورگان بامعيار قراردادن تكنولوژي سه مرحله مختلف را درحيات فرهنگ بشرشناسايي كرده است كه عبارتند از:مرحله توحش،مرحله بربريت ومرحله تمدن.تيلور نيز با معيار قرار دادن فعاليت‌هاي توليدي، به سه مرحله تکاملی: شكار، دامپروري و كشاورزي باور دارد.نظريات تحول‌گرايانه فرهنگ در قرون نوزده، تحت تأثير نظريات علوم طبيعي، به خصوص نظريه داروين قرار داشت. نظريه وي اساس نظريات «انسان‌شناسي فرهنگي تكاملي» در مردم‌شناسي قرار گرفت. نظريات تحول گرايانه فرهنگ، همه چيز را در حال حركت و تحول مي‌بيند و گاهي اين تحول را در جهت كامل شدن، بر حسب ارزش ها معنا مي‌كند و از اين رو بر حسب ارزش گرايي به اين تئوري خورده گرفته مي‌شود. اين ديدگاه، از تاريخ نيز در تحليل مسائل اجتماعي بهره‌مند مي‌شود و سعي مي‌كند واقعيت‌هاي اجتماعي راطي يك فرايندتاريخي مطالعه كندوآنگاه به يك حكم كلي وقوانين اجتماي برسد.اين نظريه سرچشمه تحول رادرون جامعه مي‌داند. نظريه تحول‌گرايانه فرهنگ را مي‌توان نظريات «خطي»و «تكاملي» نيز نام نهاد.
2. اشاعه‌گرايي:نظريات اشاعه‌گرايانه فرهنگ، با انتقاد شديد از خطي بودن نظريات تحول‌گرايانه آغاز شد. نظريه اشاعه‌گرايي، سير مراحل تمدن و فرهنگ را به صورت خطي، و در هر جامعه، مستقل و موازي با جوامع ديگر نمي‌داند؛ بلكه معتقد است: فرهنگ‌هاي جوامع از يك يا چند مركز اشاعه گرفته‌اند و شباهت بين فرهنگ‌ها به علت رفت و آمدها، داد و ستدها، مهاجرت‌ها، لشكركشي‌ها و در اثر اقتباس، تقليد يا اخذ است. علاوه بر اين نظريه، اشاره گرايي بر ساير مباني و اصول نظري تحول گرايان انتقادات جدي وارد مي‌كند. شباهت‌هاي فرهنگي در درجه اول از همسان‌شدن ذهني افراد نشأت مي‌گيرد. در اثر اين همسان‌سازي، رفتارهاي مشابهي از افراد سر مي‌زند. (وحدت رواني انسان) اشاعه گرايان بر اين باور بودند كه اختراعات مهم و سرنوشت‌ساز از طريق مهاجرت به ساير نقاط جهان اشاعه يافته است. مردم‌شناساني چون: اليونت اسميت، كروبر از نظريه پردازان اين ديدگاه هستند.
3. كاركردگرايي:كاركردگرايان،شئون مختلف جامعه را بر حسب پيامدهاي سودمندي كه براي نظام بزرگ‌تر اجتماعي دارند، تبيين مي‌كند و حضور هر جنبه يا عنصر را بر حسب اثر سودمندي كه براي كل نظام دارد، مورد توجه قرار مي‌دهد. نظريه هايي كه در خصوص مقول فرهنگ بر اساس اين ديدگاه بيان مي‌شوند، به فرهنگ به دليل خدمتي كه براي تداوم زندگي بشر و كل نظام اجتماعي دارد، اهميت مي‌دهند. برخي مردم‌شناساني چون مالينوفسكي دقيقاً از اين زاويه به مقوله فرهنگ مي‌نگرند. وي بر اين باور است: «چه فرهنگي بسيار ساده و ابتدايي را در نظر بگيريم و چه بي نهايت پيچيده و رشد يافته، در هر حال با دستگاه گسترده‌اي مواجه مي‌شويم كه بخشي از آن مادي، بخشي انساني و بخشي معنوي است. دستگاهي كه به كمك آن از عهده حل مشكلات مشخص و ويژه‌اي كه فرا رده قرار مي‌گيرند بر‌مي‌آييم.»مالينوفسكي و ساير كاركردگرايان، فرهنگ را داراي كاركرد ارضاء نيازهاي انسان در زندگي اجتماعي انطباق انسان با محيط اطرافش مي‌دانند و معتقدند اجزاء مختلف فرهنگ، در ارتباط تنگاتنگ با يكديگر و در جهت برآوردن اين خواسته شركت مي‌جويند. از طرف ديگر مالينوفسكي فرهنگ را «ميراث اجتماعي» مي‌داند. در تعريفي كه وي از فرهنگ ارائه داده است، از آن به عنوان ميراث اجتماعي كه از گذشته به نسل آينده منتقل مي‌شود و شامل مهارت‌ها، كارها، فرايندهاي فني، عادت‌ها و ارزش‌ها است ياد مي‌كند.
4. ساختارگرايي:ساختارگرايي، شئون مختلف جامعه را بر حسب پيامدهاي پيش‌بيني پذير اوصاف ساختاري جامعه تبيين مي‌كند. به معني ديگر، مطالعه شئون مختلف جامعه بر حسب ساختار.اشتراوس چهار انديشه اساسي را از بنديكت فرا گرفته است كه براي ساختارگرايي بسيار اساسي است.
الف) فرهنگي‌هاي مختلف را مي‌توان با توسل به يك الگوي معين به تعريف درآورد.
ب) شمار انواع فرهنگ‌ها محدود است.
ج) مطالعه جامعه ابتدايي، بهترين روش براي تعيين تركيب‌هاي ممكن ميان عناصر فرهنگي است.
د) چنين تركيب‌هايي را مي‌توان مستقل از افراد وابسته به گروه مورد مطالعه قرار داد. زيرا اينان ناخودآگاه عمل مي‌كنند.
به طور كلي، اشتراوس به جاي مطالعه در تنوع فرهنگ‌ها مي‌خواهد به تحليل تغييرناپذيري يا ثبات فرهنگ بپردازد. از نظر او فرهنگ‌هاي خاص را نمي‌توان بدون ارجاع به فرهنگ به عنوان سرمايه مشترك بشريت درك كرد.
5. نمادگرايي:لسلي وايت و در سطح عالي‌تر گيلفور گيرتز، پايه گذاران اصلي نمادگرايي در مردم‌شناسي به شمار مي‌روند. براي اين دو مردم شناس بزرگ، نماد، جوهره اصلي فرهنگ است. تأكيد بر نماد در علم جامعه شناسي، به رويكرد كنش متقابل نمادين تعلق دارد. كه پرچمداران اصلي آن هربرت ميد و هربرد بلومر به شمار مي‌روند. اين رويكرد كه رويكردي «خردگرا» محسوب مي‌شود، برداشت ويژه‌اي از مفاهيم «ذهن»، «نماد» و «معني» ارائه مي‌دهد. بر اساس اين رويكرد، كنش هاي اجتماعي، (جمعي يا فردي) بر فراگردي استوار هستند كه به واسطه آن، كنش گران شرايط مقابل خود را تفسير و ارزيابي مي‌كنند در اين حالت فرهنگ چارچوبي محسوب مي شود كه در درون آن مي‌توان رفتارها را به طرز معقولي توصيف و تشريح كرد. پس از نگاه نمادگرايي، فرهنگ، الگويي از معاني است كه در اشكال مختلف نمادين متبلور مي‌شود. پس نماد، جوهر اصلي فرهنگ است.
6. نمادگرايي ساختاري:نظريه نمادگرايي ساختاري همان گونه كه از نامش پيداست، تلفيقي از دو نظريه نمادگرا و ساختارگرا است.اين نظريه توسط انديشمنداني چون:جان تامپسون،ارائه شده است.تامپسون نيز همانند گيرتز،كار خود رابانمادآغاز ميكند.به عقيده وي،اين مفهوم درساختارهاي اجتماعي مشخص معني مي‌يابد.نمادها درساختارهاي اجتماعي ظهور وبروزپيداكرده و رشد ميكنند وبدون شناخت آنها،نمي‌توان به حقيقت نمادهاي پديدآمده توسط انسان‌ها دست يافت.تامپسون علاوه بر نمادها، به ساختارها نيزعلاقمنداست.اماديدگاه اوتاآنجايي باساختارگرايي مرتبط است كه درآن اثري از«نماد»باشد.
7. كاركردگرايي ساختاري:كاركردگرايي ساختاري در انديشه‌هاي جامعه‌شناسي با نام تالكوت پارسوندز و مردم‌شناسي با نام رادكليف براون ديده مي‌شود. در ديدگاه تشريح مالينوفسكي، در خصوص فرهنگ دريافتيم كه وي برداشتي وسيع از فرهنگ ارائه مي‌داد و آن را شامل فرهنگ مادي، ارزش‌ها، هنجارها و رفتارهاي واقعي مي‌دانست. اما براون، فرهنگ جامعه را از نظام اجتماعي آن مشتق دانست و به فرهنگ به عنوان اشكال استاندارد رفتار و احساساتي نگريست. او با استناد به اصطلاح «يكپارچگي فرهنگي» فرض را بر اين قرارداد كه «فرهنگ» به مثابه يك كل افراد بسياري را كم و بيش در يك ساخت اجتماعي، يعني سيستم‌هاي باثبات تعيين كننده گروه‌ها، وحدت مي‌دهد. روابط بين افراد را تنظيم مي كند و تطبيق‌پذيري آنان را با محيط فيزيكي خارجي ميسر مي‌سازد. بنابراين تفسير كاركردي، «رادكليف براون» فرهنگ را به عنوان يك سيستم يكپارچه در نظر مي‌گيرد.او هر جزء فرهنگ را داراي سهم و كاركردي خاص در حيات جامعه مي‌داند و شناخت اين سيستم را وظيفه اصلي انسان‌شناسي مدرن محسوب مي‌كند. براون بر خلاف مالينوفسكي، بر اين باور است كه فرهنگ را بايد تنها به عنوان يكي از خصوصيات سيستم اجتماعي مورد مطالعه قرار داد. براون با رد هرگونه انتساب خود به مكتب «كاركردگرايي»، آن را زاييده افكار شخصي مالينوفسكي مي‌دانست. بنابراين، از نظر براون، هر فعاليت قابل تكرار نظير «مجازات» به دليل ارتكاب جرم و «مراسم تدفين»، يك كاركرد به حساب مي‌آمد و براي تحليل ساخت، تقدم قائل بود. اين شيوه نگرش به مسئله فرهنگ، براون را به رويكرد ساختي – كاركردي نزديك‌تر كرد.
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.

دولت و فرهنگ (نظریه های فرهنگ ) 10 سال 8 ماه ago #26633

ممنون دريافت شد2
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: شهره حسين پور