سه شنبه, 01 خرداد 1403

 


در این بخش کلیه اعضای فعال بسیج دانشجویی دانشگاه واحد 13 اجازه ارسال مقاله را دارند .

موضوع: گِرهى بر پنجره فولاد

گِرهى بر پنجره فولاد 10 سال 10 ماه ago #14562

  • محبوبه جنتي جهرمي
  • محبوبه جنتي جهرمي's Avatar
به نشانه‌ آن كه عشق بر هر چه آهن و فولاد غلبه دارد، هر روز در پشت پنجره ‌ات، صدها جوانه‌ دست، فریاد صدها دل شكسته تا تاق آسمان خدا می ‌شود بلند! و پروازهای مدام كبوتران، اوج و عروج را از بارگاه قدس تو تا عرش حضرت سبحان، در یاد و دیده‌ ما زنده می‌ كند. و سقا خانه ‌ات، سیراب گر تشنه لبانی است كه شوق دیدن روی تو را دارند. آنان كه در التهاب سفر، تشنه‌ آب و دیدارند. و تو بر كام تشنه یاران، گوارا ترین زلال بارانی.

با تنی خسته و قلبی شكسته، اما با جانی مشتاق و وابسته، خویشتن خویش را به پشت پنجره‌ فولاد می ‌رسانم. دست دلم را به شبكه ‌های محبت تو پیوند می ‌زنم. دیده‌ ها و گونه ‌هایم را به میله‌ های پر حس و حال حوالی تو می‌ چسبانم و در دلم كه جایگاه محبت و مهر توست، تموج دریا را می ‌یابم!

ای مولای هشتم! دست‌های نیازم به سوی تو دراز است. قلبم را با نور عشق و معرفت بیش از پیش روشن كن و نگاهم را تنها به سوی خویش فراخوان. باشد كه نور دیدگانم، تلالوی جاودانه ‌ای بیابند.

بهشت هشتم، عطر و رایحه‌ ای آشنا دارد چنان كه من و همه‌ مشتاقان تو را، چونان آهن ربا به سوی خویش جذب می‌كند. ای پناه بخش خسته ‌دلان و حاجتمندان! من نیز اسیر محبت تو هستم و هم اینك سجاده نیازم را در حریم معطر و نورانی تو می‌گسترانم تا زایر نگاه و نفس گرم تو باشم.



دخیل پنجره عشق
به خود كه آمد صورتش خیسِ خیس شده و حنجره اش درد گرفته بود، ولى در گلویش احساس سبكى خاصى مى كرد، همان احساسى كه وقتى شبهاى تنهایى، زیر لحاف مندرس و سنگینش، پس از یك گریه طولانى به او دست مى داد. آرامِ آرام شده بود، ولى هنوز در گلویش فریادى را حس مى كرد كه یكى از زائران آن را در حنجره اش ناكام گذارد. حرفهاى زائر آقا را به صورت زمزمه هایى مبهم مى شنید.

چادرش را بیشتر به روى صورت كشید، ولى زائر تلاش مى كرد با دستش چادر را از روى صورت او كنار زند و سعى داشت به هر ترتیبى كه شده، نماز امام موسى كاظم علیه السلام را به او آموزش دهد. « چرا این قدر گریه و ضجه مى كنى و نمى گذارى زائران دیگر، زیارت كنند؟! برو نماز امام موسى كاظم علیه السلام را بخوان، حاجتت حتماً بر آورده مى شود!».

مانند كسى كه گم شده اش را یافته باشد، دیگر در پوست خود نمى گنجید! كفشهایش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خیره ماند! باد ملایمى، سبكى‌اش را صد چندان كرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانید. آرام شده بود، آرام آرام!
با آن كه تازه آرامش یافته بود، ناگهان بغضى سنگین در گلویش خزید. چادرش را روى صورت كشید و دست راستش را داخل جیب كرد. مى خواست ببیند تكه پارچه سبزى كه با خودش براى بستن دخیل آورده بود، هنوز هست یا نه؟ پارچه را از جیبش در آورد و آن را چندین بار در دست فشرد، به صورتش نزدیك كرد، بى صدا با اشكهایش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگریست! گویا درون پارچه نور امیدى مى دید و شاید كلید مشكلاتش را! تمام آرزوهایش را در آخرین نگاه به تكه پارچه خلاصه كرد، آن را داخل جیب پیراهنش درست روى قلبش گذاشت و دست چپش را روى قلب خود قرار داد. مىخواست ضربه هاى قلبش هم با پارچه التماس كنند! خودش را جمع و جور كرد، دستش هنوز روى قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور كرد، كفشهایش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزدیك شد. آن روز، روز زیارتى آقا على بن موسى الرّضا علیه السلام و نزدیك شدن به پنجره فولاد كار بسیار سختى بود. گوشه اى را پیدا كرد، كفشهایش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتیبى كه بود به پنجره فولاد رسانید.


با وجود این كه برایش بسیار سخت بود ولى هنوز دست چپش روى پارچه و قلبش قرار داشت. دیگر فاصله اى بین صورت خود و پنجره طلا نمى دید. صورتش را به پنجره چسبانید و با تمام وجود براى دخترش دعا كرد. دختر او از یك سال و نیم پیش به قول پزشكان به بیمارى لاعلاجى مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحلیل رفتنش بود. ماه بانوى تمام قوم و خویش، حالا به حال و روزى افتاده بود كه همه با دلسوزى و ترحم نگاهش مى كردند. درست مثل یك آدم برفى كه در گرماى خورشید قرار گیرد، در حال آب شدن بود. دستش را آرام از روى قلبش برداشت و آن را داخل جیب پیراهنش فرو برد، ولى اثرى از پارچه سبز ندید! براى چند لحظه دنیا دور سرش چرخید، به خود آمد، هر چه سعى كرد پارچه را نیافت.

سیل عظیم زائران او را نیز به همراه دستهایشان كه تمناى وصال پنجره فولاد را داشتند، به آن فشار مى داد. براى لحظاتى نفسش گرفت. صداى زائران را مى شنید كه مى گفتند: «خانوم، زیارت كردى، بیا عقب، ما هم زیارت كنیم!». نمى دانست چه كند؟ مى خواست تمام نیاز و نیتش را هنگام بستن دخیل به پنجره فولاد، به زبان جارى كند! ولى حالا چه كند؟ نزد آقا التماس مى كرد! حالا دیگر براى یافتن پارچه سبز خود، التماس مى نمود و از آقا كمك مى خواست! ناگهان فكرى به ذهنش رسید.

پارچه را از جیبش در آورد و آن را چندین بار در دست فشرد، به صورتش نزدیك كرد، بى صدا با اشكهایش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگریست! گویا درون پارچه نور امیدى مى دید و شاید كلید مشكلاتش را! تمام آرزوهایش را در آخرین نگاه به تكه پارچه خلاصه كرد
گوشه چارقد سفیدش را زیر دندان گرفت. تمام نیرویش را در دستش متمركز كرد و پارچه را كشید. پس از لحظه اى، تكه اى از چارقد در دستش بود. حالش را نمى فهمید، مى خواست محكمترین جاى پنجره را بیابد و سخت ترین گره ها را به آن بزند. در مقابل صورتش جایى را یافت. گوشه چارقدش را كه حالا تمام آرزوهایش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد. به هر سختى كه بود خودش را از میان جمعیت بیرون كشید. به طرف سقاخانه رفت. آبى به سر و صورتش زد. درست رو به روى پنجره فولاد با فاصله چند مترى، نشست و به آن خیره شد.

از دور پارچه اى را كه به پنجره بسته بود، مى دید. ناگهان مشاهده كرد كه یكى دو تن از خدام حرم مشغول پراكنده كردن مردم از جلوى پنجره فولاد هستند، چند نفرى هم با تیغ و قیچى به آن نزدیك شدند و همه گره ها را باز كردند! مردم تمام گره هاى باز شده را به عنوان تبرك مىبردند! خودش مى دید كه تكه چارقدش در دست خانم مسنى بود كه آن را بر سر و صورتش مى كشید! به رغم همه خستگى، حال خوبى داشت. احساس مى كرد آقا حاجتش را برآورده است. خم شد كه كفشهایش را از روى زمین بردارد، ناگهان دستش به پارچه سبز خود كه در كفشش جا گرفته بود، خورد!

مانند كسى كه گم شده اش را یافته باشد، دیگر در پوست خود نمى گنجید! كفشهایش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خیره ماند! باد ملایمى، سبكى اش را صد چندان كرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانید. آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را به آهستگى بر محل گره گذاشت. باور مى كرد كه گرهش واقعاً باز شده است؛ باور مى كرد كه اثرى از گرهش وجود ندارد! جاى خالى گره! آرامشش را چندین برابر كرد. بى اختیار سرش را بر روى دست راستش قرار داد و پلكهایش را بر روى هم گذاشت. قطرات اشك، آهسته صورتش را مى پوشانید. در حالى كه لبهایش مدام بر هم مى خوردندن زائرین دیگر، بوضوح مى شنیدند كه او با خود مى گفت:

« السلام علیك یا غریب الغرباء، السلام علیك یا معین الضعفاء ... »

;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) ;) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :) :)
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: محمد مؤذّنی چیمه