شنبه, 15 ارديبهشت 1403

 



ترجمه کتاب

98021544897868

My name is Carol Sanders.

I live in England now, but when I was younger, I lived in Hong Kong. My father was a businessman there and my mother worked as a secretary. We lived in Hong Kong for seven years.

I was happy at school, with lots of friends, and we had a good time. I liked pop music- the Rolling Stones , David Bowie and Jack Rosso were my favourites.

Jack Rosso was my favourite singer. He died in a car accident the year I left school, but I listened to his pop records all the time. I had hundreds of pictures and photos of him on my bedroom wall.

Then one day in winter when I was seventeen, things began to go wrong for me.

My father went to Australia on business. I loved him very much and didn’t like him going away.

'come home quickly', I always said to him.

He was in Australia for tow weeks. Then, on the day of his journey home, an acroplane from Sydney crashed into the sea just south of Hong Kong. Everybody on the plan died. I heard about the plan crash on television. At first, I did not think about my father. Then I remembered he was flying back from Sydney on that day.

Oh, no! I cried.

I telephoned the airport but they did not know the names of all the passengers then.

Perhaps my father didn’t get that plane; I thought.

Oh, please! Please!

My mother was at work and I called her on the telephone. She came home quickly and we went to the airport and waited for news.

Later, we learned my father was on the plane.

Its not true! I shouted.

But it was true, and I began to cry.

 

جـزیره مَـرد مُـردهِ

 

اسم من کارول ساندرز هست. من در انگلستان زندگی می­کنم اما وقتی جوانتر بودم در هنگ کنگ زندگی می کردم. پدرم در آنجا یک تاجر بود و مادرم هم به عنوان یک منشی مشغول به کار بود. هفت سال در هنگ کنگ زندگی کردیم. من در مدرسه با دوستان زیادی که داشتم شاد بودم. عاشق موسیقی پاپ بودم و رولین استون، دیوید بوو و جک روسو خوانندگان محبوب من بودن. جک روسو خواننده مورد علاقه من بود. در سالی که من مدرسه را ترک کردم، اون تو یک حادثه رانندگی جون خودش رو از دست داد. اما من در تمام روز آهنگ های اون رو گوش میکنم و به صدها عکس و پوسترهایی که رو دیوار اتاقم هستش نگاه میکنم. سپس در یک روز سرد زمستانی در هفده سالگیم همه چیز برام عوض شد. پدرم برای یک کار رفت به استرالیا. چون خیلی اون رو دوست داشتم نمی خواستم بره به سفر. همیشه بهش میگفتم زود بیا خونه .

 

اون دو هفته در استرالیا بود. سپس در روز برگشتنش یه هواپیما از سیدنی تو دریای جنوب هنگ کنک سقوط کرد. تمام مسافرها مردند. من خبر را از تلویزیون شنیدم. اولش به پدرم فکر نکردم، اما بعدش یادم آمد که اون تو اون روز داشت از سیدنی برمی­گشت. فریاد کشیدم نه . . . به فرودگاه زنگ زدم، اما اونا اسم تمام مسافرها رو نداشتن. فکر کردم شاید پدرم تو اون هواپیما نبود. تو رو خدا . . . تو رو خدا . . .

 

مادرم سر کار بود و بهش زنگ زدم. سریع اومد خونه و با هم به فرودگاه رفتیم تا خبری به دست بیاریم. بعدش فهمیدیم که پدرم تو هواپیما بود. فریاد کشیدم این حقیقت نداره. اما این حقیقت داشت و شروع کردم به گریه کردن. هفته ها و هفته ها گریه کردم. روزهای زیادی رو تنها و غمگین تو اتاقم گذراندم و دوست داشتم که بمیرم. دیگه با دوستام بیرون نرفتم و دوست نداشتم کسی رو ببینم. دیگه آهنگهای جک رو گوش نکردم و عکس هاش هم از رو دیوار اتاقم برداشتم. دیگه موسیقی گوش نکردم و تلویزیون ندیدم. گریه رو تموم کردم و عصبانیت جای احساس غم رو گرفت. از مادرم پرسیدم : چرا این اتفاق واسه اون افتاد؟

 

چرا آدم های خوب میمیرن؟ جک روسو، پدرم. مادرم گفت: نمی دونم کارول. اون هم ناراحت بود. اون وقت که هواپیما سقوط کرد من دانشجوی کالج بودم. از زندگیم خیلی لذت می بردم اما بعد از مرگ پدرم دیگه کالج نرفتم. اما دوستای جدیدم بیرون میرفتن. اونها خیلی با دوستای قبلیم فرق داشتن و مادرم هم ازشون خوشش نمی­اومد. مادرم هی بهم می­گفت: کارول اون ها آدم های خوبی نیستن و کارهای خطرناکی انجام میدن. منم گفتم اونا آدم های خوبی هستن و من ازشون خوشم می­یاد. با اینکه می­دونستم عصبانیه اما ملاحظه اش رو نمیکردم. ام بعدش فهمیدم که اونا دارو مصرف می­کنن. من هم شروع کردم به مصرف. میدونستم که کار اشتباهیه اما ناراحت و عصبانی بودم.

 

پلیس برای بازجویی از چند تا از دانشجوها به کالج اومد. اونا از من بازجویی نکردن، اما مجبور شدم کالج رو ترک کنم. خیلی دوران بدی بود. من و مادرم خیلی ناراحت بودیم و بهم گفت: من باهات باید چیکارکنم کارول؟ منم بهش گفتم متأسفم. بهم گفت: ما برمی­گردیم انگلستان. اونجا می­تونی به کالج بری. شاید تو انگلیس شادتر بشیم. گفتم درسته. میخوام تمام اتفاقات رو فراموش کنم و تمام کارهایی رو که انجام دادم از یاد ببرم. می­خوام یه زندگی جدید رو شروع کنم و آدم تازه­ای بشم. یک ماه بعد به انگلستان برگشتم. تو یه هتل تو لندن زندگی کردیم. اولش واسمون غیرعادی بود. آدم­هایی که انگلیسی صحبت می­کردن و اتوبوس های قرمز رنگ را دیدیم. اول تابستان بود، سه ماه قبل از شروع کالج در پاییز. لندن پر از مسافر بود. تمام ساختمان های معروف رادیدیم، مثل کاخ باکینک ها و برج لندن. بعدازظهر ها به رستوران و تأتر رفتیم. خیلی جالب بود و روزهای بد هنگ کنک رو داشتم فراموش می­کردم. به مادرم گفتم: از اینکه اومدیم لندن خوشحالم. چند هفته بعد بهم گفت که باید به کالج برم و اون هم به یک کار نیاز داره. همون بعدازظهر یه نگاهی به روزنامه ها انداختیم. یه کار از تو روزنامه به مادرم نشون دادم وگفتم: این چطوره؟ گفت خوبه، جالبه، بدم نمیاد تو یه جزیره تو اسکاتلند به عنوان منشی کارکنم. اونجا یه کشور زیباست و تو هم می­تونی تو پاییز به کالج بری. منم گفتم اونجا جای خوبی واسه زندگی تو تابستان هستش. هتل ها خیلی گرون هستن. مادرم به گرتاروس زنگ زد و اون بهش گفت فردا بیا همدیگر رو ملاقات کنیم. ساعت 11 تو هتل ساووی. با هم رفتیم به هتل ساووی، یه هتل بزرگ و شیک تو مرکز لندن که از هتل ما بزرگ­تر بود. به این فکر کردم که مادرم به این کار نیاز داره و اون جزیره جای خوبی برای زندگی و فراموش کردن تمام اتفاق ها هستش. خانمی که پشت میز بود گفت: به اتاق 22 برید. خانم روس شما رو اونجا ملاقات می­کنه. گرتا منتظر ما بود. او تقریباً 30 سال داشت و خیلی زیبا بود. اون یک لباس قرمز گران پوشیده بود و موهایش هم بلند و سیاه بود. مادرم گفت: این دخترم کاروله. گرتا گفت: سلام کارول، و من هم جواب سلامش را دادم. مادرم گفت: کارول 18 سالشه و میتونه با من باشه؟ شاید بتونه بهم تو کار خونه و یا باغچه کمک کنه، اون تو دانشگاه کشاورزی خونده . گرتا گفت شاید، یه مزرعه کوچیک تو جزیره هست. منم گفتم کار تو مزرعه رو دوست دارم. گرتا رو کرد به مادرم و گفت: چند سال تو هنگ کنک زندگی کردی؟ مادرم هم جواب داد هفت سال. سال گذشته شوهرم تو یه حادثه هوایی جون خودش رو از دست داد و ما هم برگشتیم تا در انگلستان زندگی کنیم.

 

فبل از هنگ کنک کجا زندگی میکردین؟ مادرم جواب داد: سه سال تو هند زندگی کردیم. بعد گرتا مادرم رو برد تو اتاق تا صحبت­های بیشتری رو ازش بپرسه، منم بیرون اتاق منتظر موندم. من فکر کردم که گرتا خیلی آدم خوبیه. امیدوارم مادرم کار رو بدست بیاره. بعد از مدتی مادرم از اتاق بیرون آمد و داشت میخندید. گرتا به مادرم گفت: لطفاً چند دقیقه اینجا منتظر بمونید. می­خوام یه زنگ بزنم. رفت تو اتاق و در رو بست. من نزدیک در روی یه صندلی نشسته بوددم و می­تونستم صدای گرتا رو که داشت با تلفن صحبت می­کرد رو بشنوم. اون داشت می­گفت: یکی رو پیدا کردم. اون یه دختر داره،اما دختره می­تونه کار باغچه یا مزرعه رو انجام بده. نگران نباش. 10ساله که اونا خارج از انگلستان بودن. بعد از چند دقیقه گرتا تلفن رو قطع کرد و اومد بیرون و به مادرم گفت: شما استخدام هستید. مادرم خیلی خوشحال شده بود و هی تشکر می­کرد. منم خوشحال شده بودم اما درمورد اون تلفن نگران بودم. نفهمیدم اون رو.

 

روز بعد ما به اسکاتلند رفتیم.اول با هواپیما بعدش سوار قطار شدیم و گرتا با ما اومد. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و مزرعه ها و کوه ها و روستاها رو دیدم و به این فکر کردم که مادرم راست می­گفت.اسکاتلند خیلی جای قشنگیه. گرتا به مادرم گفت: شما قراره که منشی همسرم باشین. اون یه تاجر هستش اما هرگز جزیره رو ترک نمی­کنه. اون تمام کارهاشو با تلفن و نام و کامپیوتر انجام می­ده. اون رو شرکت ها در سراسر جهان سرمایه گذاری می­کنه. از گرتا پرسیدم: آدم­های زیادی تو جزیره زندگی می­کنند؟ و گرتا هم گفت نه زیاد. به زودی ملاقاتشون میکنید. فکر کردم گرتا جوونه و ازش پرسیدم شوهرتون هم مثل شما جوون هستند؟ چه جوری یه مرد جوون می­تونه یه جزیره بخره؟ اون خیلی ثروتمندِ؟ بعد از قطار ما رفتیم تو قایق آقای روسل که ما رو برد به خارج جزیره. ملوان یه مرد جوانی بود که موهای تیره ای داشت و پوستش از آفتاب قهوه ای شده بود. گرتا گفت این تونیه. اون واسه آقای روسل کار می­کنه. تونی سلام کرد. خیلی زود نزدیک جزیره بودیم. می­تونستم ساحل رو ببینم. قایق آروم وایستاد. تونی گفت که صخره های خطرناکی اطراف جزیره هستند. خیلی از اونها زیر آب هستند و شما نمیتونید اونها رو ببینید. باید مواظب باشم. اما صخره ها قایق های دیگه رو دور نگه می­داره و این آقای روسل رو خوشحال می­کنه. تونی یه نگاهی به گرتا روس کرد. اما اون گوش نمی­کرد و تونی آروم گفت آقای روس دوست نداره کسی بیاد جزیره. بعد گرتا یه نگاهی به ماکرد و تونی هم دیگه چیزی نگفت. با خودم گفتم چرا آقای روس دوست نداره کسی بیاد؟ چیزی رو پنهان کرده؟ وقتی رسیدم جزیره با مادرم دنبال گرتا رفتیم طبقه بالا. اونجا خیلی بزرگ بود و درختان زیادی اطراف اون داشت. یه خانم کنار خونه منتظر وایستاده بود. گرتا گفت این خانم دانکن هستش، مادر تونی. اون سرایدار خونه هستش و شوهرش هم باغبانمان هستش. خانم دانکن شما رو به اتاقتون می­بره. من هم به آقای روسل اطلاع می­دم شما رسیدین. سرایدارشون یه خانم کوچک جسته بود با موهای کوتاه. اون از پله ها بالا رفت و من و مادرم هم دنبالش رفتیم. اتاقم کنار اتاق مادرم بود. از پنجره باغ های پشت خونه رو نگاه کردم. یه مرد نزدیک درخت ها داشت تو باغ کار می­کرد. با خودم گفتم اون آقای دونکان هستش. بین درخت ها دریا رو دیدم. اینجا یه خونه­ی قشنگ و یه جزیره­ی زیبائه. اون روز غروب ما با آقا و خانم دانکن توی یه آشپزخانه­ی بزرگ شام خوردیم. از مادرم پرسیدم چه اتفاقی واسه منشی قبلیآقای روس افتاده. خانم دانکن گفت اون تو بیمارستانه. قراره تمام تابستان رو هم باشه. گفتم خانم روس اینجا تنها نیستن؟ دانکن گفت نه. ایشون خیلی به نقاشی علاقه دارن. یه اتاق در طبقه بالا هست، که میرن اونجا نقاشی میکنن. چند دقیقه بعد گرتا اومد تو آشپزخانه و گفت: آقای روس می­خواد شما و دخترتون رو ببینه. لطفاً دنبالم بیاید. ما دنبالش تا توی یه اتاق بزرگ رفتیم. اونجا اتاق کار آقای روس بود و ایشان هم پشت میز نشسته بودند. غافلگیر شده بودم. اون یه مرد جوان در حدود سی سال با موهای تیره کوتاه با سیبیل و عینک بود. آقای روس داشت با تلفن صحبت می­کرد. با خودم فکر کردم که اون شبیه کیه؟ تونی دانکن؟ گرتا گفت: آقای روس داره با دوست تاجرش در نیویورک صحبت می­کنه، لطفاً بشینید. در حالی که منتظر بودیم به اطراف اتاق نگاه کردم. توش سه تا تلفن و یه کامپیوتر و یه عالمه کتاب و ورق وجود داشت. آقای روس صحبتش با تلفن تموم شد و بعد با دقت به من و مادرم نگاه کرد. یه چند دقیقه ای فقط نگاهمون کرد و حرفی نزد، بعد گفت: از ملاقاتتون خوشبختم. من یه زره تو کارم به کمک نیاز دارم. منشی من تو بیمارستانه و یه عالمه کار مونده. بعضی وقت ها هم چون ساعت نیویورک و توکیو با اینجا تفاوت داره باید تا دیروقت کار بکنید. درسته؟ مادرم گفت بله. کار با کامپیوتر رو بلد هستین؟

 

بله . . .

 

خوبه . . . بهم نگاه کرد و گفت: این دخترتونه؟ بله این دخترم کاروله. منم سلام کردم. گرتا گفته باغبونی بلدین. اینجا یه باغ بزرگ هستش. میتونی به آقای دانکن کمک کنی. یه مزرعه هم هست. دن و استلا توی یه خونه کشاورزی زندگی می­کنن و تو مزرعه کار می­کنن. میتونی به اون ها هم کمک کنی. ما چند تا حیوان مثل گاو و جوجه و گوسفند داریم، یه اسب هم هست که اسمش اسموکه. اون توسیه مثل اسمش. میتونی سوارکاری کنی. منم گفتم بله میتونم. اگه دوست داری می­تونی اسموک رو دور جزیره ببری. گفتم دوست دارم ممنون. اون گفت ما سبزی و میوه پرورش می­دهیم. بعضی وقت ها تو مزرعه کار می­کنم. از این کار لذت می­برم. یه خنده ای بهش کردم، اما اون نخندید. مادرم گفت کارول از کار تو مزرعه خوشت میاد منم گفتم: بله . آقای روس غمگین به نظر می­رسید. به این فکر کردم چه جوری اون این همه پول بدست آورده؟ و چرا تو این جزیره پنهان شده؟ واسه یکی دو روز تو باغ کار کردم. هوا گرم و آفتابی بود. کارکردن با آقای دانکن رو دوست داشتم و اون هم از کار من راضی بود. بهم گفت تو یه باغبان خوبی هستی. گفتم: معمولاً همیشه از باغبانی خوشم اومده. اما تو دانشگاه دارم درس می­خونم تا کشاورز بشم. بعضی وقتها گرتا رو میدیدم. اون به نظر تنها میاد. یکی دو بار دیدمش که با وسایل نقاشیش می­رفت بیرون. آقای دانکن منو به مزرعه برد و منم دن و استلا رو دیدم. اونا خیلی دوست داشتنی بودن. دن گفت: میتونه واسه سه روز بعدی تو مزرعه کار کنه. آقای دانکن می­گه تو توکار باغبانی خوبی، تو کشاورزی هم خوب هستی؟ یه لبخندی زدم و گفتم بله. اون هم بهم خندید.بعد با آقا و خانم پارک تو مزرعه کار کردم. خیلی آدمهای خوبی بودن. با پارک و سگش از تپه بالا رفتم تا گوسفندها رو ببینم. یه روز بعد ازظهر واسه سواری رفتم بیرون . اسمک یه اسب بزرگ و دوست داشتنی بود. اون مسیر اطراف جزیره رو می­شناخت. جاهای جدیدی رو یاد گرفتم تا برم هر نقطه. در طول صخره و بعدش هم در بین درخت ها سوارکاری کردم. وقتی از بین درخت ها بیرون اومدیم خونه رو از یه زاویه دیگه دیدم. سعی کردم تا پنجره اتاقم رو پیدا کنم. کدام یکی بود؟ ناگهان چهره ای را ازپشت یکی از پنجره ها دیدم، اون داشت من رو نگاه می­کرد. واسه چند ثانیه اونجا بود. اما سریع رفت یه طرف دیگه. اون کی بود؟ روس بود؟ کدوم اتاق بود؟ اون هفته مادرم رو زیاد ندیدم. اون تمام روز تا دیر وقت کار کرد. نامه ها رو واسه کانادا، ژاپن، آمریکای جنوبی و استرالیا نوشت. بعضی وقت ها هم بعد از اینکه من خواب بودم کار کرد. مادرم بهم گفت: آقای روس سخت کار میکنه. اون تو شرکت ها و کشورهای زیادی پول سرمایه گذاری می­کنه اما این پول اون نیست. از این حرف غافلگیر شدم و گفتم: پولش نیست؟ گفت: نه . این پول زنشه و اون جزیره رو خریده. این جزیره و مزرعه زنشه.

 

چقدر عجیب پرسیدم. اما چرا آقای روس همیشه غمگین به نظر میاد و چرا هیچوقت جزیره رو ترک نمیکند.

 

مادرم گفت: نمیدونم. اون میگه که این رو دوست دارهو از کار تو مزرعه هم خوشش میاد. این عجیبه میدونم.

 

بعضی وقتها وقتی کارم تموم میشد طول ساحل رو قدم زدم. یا رفتم شنا تو دریا. شنا رو دوست دارم. گرتا هم بعضی وقتها میاد اما آقای روتن هیچ وقت نیومد. گرتا روس بهم گفت از صخره ها دور باش، کارول آنها خیلی خطرناک هستند. منم گفتم حتماً.

 

و بعضی وقتها دوربینم رو برمیداشتم و کنار ساحل از قایق هایی که میرفتن عکس میگرفتم. از پرنده ها که روی صخره ها بودند هم گرفتم. نزدیک جزیره ما جزیره های کوچک دیگه هم بود که قایق ها و توریست ها اونجا میرفتن. اما هیچ قایقی به جزیره ما نمی اومد.

 

اونا خودشون رو از صخره های خطرناک دور نگه میداشتند.

 

تونی درست گفته بود جزیره هیچ توریستی نداره.

 

یه روز پشت خونه داشتم قدم میزدم دوربین هم همراهم بود. وایسادم و به خونه بزرگ نگاه کردم.

 

آقای دانکن داشت جلوی خونه تو باغ کار میکرد. اولش اون منو ندید به این فکر کردم که از خونه چندتا عکس بگیرم. خورشید هم درست وسط قرار داشت و یه عکس خوب میشد. از دوربین به ساختمان به ساختمان نگاه کردم و عکس گرفتم.

 

آقای روس داشت از اتاق بیرون می آمد. اون هم تو عکسم بودو عصبانی به نظر میرسید. فکر کردم: خودشه. این یه عکس خوبه. اما آقای دانکن داشت میدوید از کنار گیاه ها. با سرعت اومد پیشمو گفت دوربینت رو بده به من. اون خیلی نگران به نظر میرسید.

 

با تعجب پرسیدم چه اشتباهی کردم. دوربینم رو بهش دادم.

 

بهم گفت هیچ وقت از آقای روس عکس نگیر. بعد دوربینم رو باز کرد و فیلمش رو درآورد. گفتم چیکار داری میکنی؟ فیلم هام خراب میشن. اما اون ادامه داد فیلم رو گذاشت تو جیبش. اون دوست نداره مردم ازش عکس بگیرن.

 

آقای روس داشت مارو نگاه میکرد. اون دوربین و آقای دانکن رو که فیلم رو درآورد دید. اما هیچی نگفت. بعد چرخید و برگشت تو اتاقش. بعدا در مورد دوربین و آقای دانکن به مادرم گفتم. گفتم که اون فیلمها رو سوزوند.

 

مادرم گفت: نمیدونم چرا اون اینکارو کرد.

 

منم گفتم: نمیدونم. اما یه جیز عجیب در مورد آقای روس وجود داره.

 

در حدود یه هفته بعد یه روز کارم زود تمام شد و برگشتم خونه

 

مادرم داشت تو یه اتاق کوچک کار میکرد نزدیک دفتر آقای روس . آقای دانکن هم توی آشپز خانه بود.گرتا داشت تو اتاقش نقاشی میکرد . من رفتم تو اتاقم و رو صندلی که پشت پنجره بود شروع کردم به خواندن کتاب . بعد از یک ساعت از خواندن خسته شدم . کتابم خیلی جالب نبود . بلند شدم رفتم بیرون از اتاق .

 

طول راهرو رو راه رفتم و چرخیدم به یه گوشه . ته راهرو یه در دیدم . با خود گفتم اون در به کجا میره ؟ قبلآ اون رو ندیده بودم . اون چهره ی پشت پنجره رو که تو هفته اول تو جزیره دیده بودم روبه خاطر آوردم.

 

شاید این در، اون دره که فکر میکردم. رفتم سمت در و دستگیره رو چرخوندم . در باز نشد . اون قفل بود. یه صدایی از پشت بهم گفت : چی کار میکنی ؟ سریع چرخیدم و گرتا رو دیدم . اون عصبانی بود و گفت اون اتاق خصوصی هستش . گفتم : ببخشید نمی دونستم . بهم گفت از این اتاق دور باش . به مادرم در مورد اتاق گفتم . با خودم گفتم : چی پشت اون در هستش ؟ اون یه رازه ؟ مادرم گفت : نمی دونم.

 

دو روز بعد نیمه شب یه طوفان شد . گرمم بود و نمی تونستم بخوابم از تخت اومدم بیرون و رفتم کنار پنجره و بیرون و نگاه کردم . ابرهای سیاه ترسناک شده بودند در آسمان و درختان وحشیانه در باد حرکت میکردند . بارون محکم به شیشه میخورد . پنجره رو باز کردم و سرم و در معرض باد و بارون قرار دادم . به پنجره های دیگه ی خونه نگاه کردم . بیشتر اونها خاموش بودند اما یکی از اونا روشن بود ، یکی نخوابیده بود . اون کدوم اتاق بود ؟ بین پنجره ی من و اتاق ، شش تا پنجره وجود داشت و شش تا در بین اتاق من و در قفل شده بود . اون نور از اتاق قفل شده است . یکی اونجاست . لباسم رو پوشیدم و رفتم از اتاق بیرون . خانه تاریک بود . اولش نمی تونستم خیلی خوب ببینم . طول راهرو رو رفتم و رفتم اون گوشه ، اونجا بود . در قفل شده اونجا بود و یه نور از زیر در دیده میشد نزدیک تر رفتم و صدا رو گوش کردم . یکی داشت تو اتاق راه می رفت . بعد چراغ اتاق خاموش شد . یکی از اتاق اومد بیرون و رفت تو راهرو . تاگهان چراغها روشن شد و دیدم اون کیه . اون آقای روسه . با خودم گفتم اون نصف شب اونجا چکار می کرد؟ تکون نخوردم و اون من رو ندید . اون در رو قفل کرد و اما کلید و توی جیبش نگذاشت . اون کلید رو توی گلدون منار در پنهان کرد . با خود گفتم اون داره میره اونجا من باید برگردم تو اتاقم . بعد برگشتم و دویدم تو راهرو آقای روس صدامو شنید . گفت: کیه؟ جواب ندادم بعد دویدم تو اتاقم و در رو قفل کردم . اون راهرو را اومد و بیرون اتاقم وایساد . بعد اون برگشت و از پله ها رفت پایین . لباسم رو در آوردم و رفتم تو رختخوابم . داشتم می لرزیدم چون ترسیده بودم . حالا میدونم چه کسی تو اون اتاق میره . اما اون چی هست ؟

 

اون روز صبح دیگه طوفان نبود اما هنوز داشت باران می بارید زود بیدار شدم و تو مزرعه کار کردم تخم مرغ و مرغها را توی جعبه ها قرار دادم به دوشیدن گاوها و بردن آنها به بیرون از مزرعه کمک کردم . واسه صبحانه رفتم خانه آقای دانکن . ازم پرسید : شب خوب خوابیدی یا طوفان نگذاشت بخوابی ؟ گفتم خوب خوابیدم . نخواستم بهش در مورد نور اتاق قفل شده و یا آقای روس بگم ، بعد از صبحانه رفتم طبقه بالا آقای روس توی دفترش داشت با تلفن صحبت میکرد . مادرم هم داشت سخت کار می کرد می دونستم که خانم دانکن توی آشپزخانه دارد کار میکندو آقای دانکن هم توی باغه با خود گفتم خانم روس کجاست ؟ از پنجره بیرون رانگاه کردم و اون رو با تونی دیدم. داشتن تو قایق می­رفتن با خودم گفتم اون داره گرتا رو میبره بیرون. شاید هم داره میره اندین­بورگ. قایق ازجزیره خارج شده بود و من هم منتظر شدم تا کاملاً دور بشه، بعد در اتاقم رو باز کردم هیچ کس تو راهرو نبود و رفتم سمت در قفل شده. کلید هنوز تو گلدون بود. من هم اون رو برداشتم. دستام داشتن می­لرزیدن. در رو باز کردم. رفتم تو اتاق، اتاق پر از چیزهای عجیب بود. تیشرت ها و لباس های رنگی، سه تا گیتار و چند تا پوستر که رو دیوار بود. به پوسترها نگاه کردم. انگار جک روس داشت بهم نگاه می­کرد. تابلوی مرگ جک روس رو دیدم و تمام عکس های که رو دیوار اتاقم در هنگ کنک بود رو به خاطر آوردم. هیچ وقت نمی تونستم اون صورت رو فراموش کنم. در حالی که صورتش رو نگاه کردم یه چیز عجیب اتفاق افتاد. یه چهره­ی پیرتر ، با سیبیل، اما کاملاً شبیه اون یکی پوستر رو دیدم. اون عکس آقای روس بود. با خودم گفتم این حقیقت ندارد، اما درست بود. آقای روس . . . جک روسو بود. یه صدایی از پشتم گفت نه. وقتی چرخیدم آقای روس رو دیدم. اون جلوی در ایستاده بود. گفتم دیگه باورتون ندارم و اون هم گفت تو باید باورم کنی. یه نگاهی به پوسترها کردم و گفتم: اگه اون شما نیستید پس کیه؟ گفت: اون برادرم جک روسو بود. داد زدم نه این حقیقت نداره، بهت اعتماد ندارم. جک روسو خواننده مورد علاقه من بود و صد تا از پوسترهاشو رو دیوار اتاقم داشتم. حتی هنوز هم همه آهنگ هایش رو دارم. دوستش داشتم میفهمی؟ هزاران نفر اونو دوستش داشتن. روس گفت : اون مرده . بازم داد زدم و گفتم نه . تو جک روسو هستی . تو الان تغییر کردی بله . موهای کوتاه و سبیل گذاشتی و عینک هم داری . اما تو ... جک روسو هستی . تو ستاره پاپ مورد علاقه من بودی . آقای روس چیزی نگفت و فقط بهم نگاه کرد . با خودم گفتم اون نمی دونه چکار کرده . میدونست دیگه باورش ندارم و متأسف بود . بعد گفت : اونی که دیشب تو راهرو بود تو بودی ؟ منم جواب دادم بله من بودم . با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت اشتباه کردم به مادرت کار دادم . چون از هنگ کنگ بودین فکر کردم خوبه و چون تو کارم به کمک احتیاج داشتم یه منشی خوب میخواستم . ازش پرسیدم منشی دیگرتون میدونه شما کی هستین ؟ مردم دیگه هم که تو جزیره هستن میشناسن شما رو ؟ بهم جواب نداد و رفت کنار پنجره داشت فکر میکرد با خودم گفتم چکار می خواد بکنه . بعد چرخید و گفت : باشه حق با توئه . من جک روسو هستم . این رو میدونستم آريالای روس به نظر غمگین و نگران به نظر میرسید. بهم گفت : میتونی این راز رو پیش خودت نگه داری؟ یه راز خیلی مهم. یه چند لحظه فکر کردم و گفتم : بله میتونم. بعد بهم گفت : آدمهای دیگه این جزیره همشون خانواده من هستن. اسم واقعی من جیمز دانکن هستش و آقاو خانم دانکن هم پدرو مادرم هستن . تونی هم برادر کوچکم هست و زنش هم منشی من . اون کسی که تو بیمارستان . پرسیدم دن و استلا پارک چی ؟ اونم گفت: خاله و شوهر خاله ام هستند. اما نفهمیدم تو این جزیره چکار میکنین ؟ اون گفت : بهت میگم. روی صندلی نشست و گیتار رو تو دستش گرفت اما نزد . گفت حق با تو بود من یه ستاره مشهور بودم . خیلی پولدار بودم و یه زن زیبا داشتم. اما همشون رفتند. گفتم چه جوری ؟ گفت مواد مصرف کردم و خیلی الکل میخوردم . مست میشدم و ماشینها رو داغون کردم . میدونستم اشتباه امام نمی تونستم متوقفش کنم . دیوانه شده بودم . بهش گفتم می تونم درک کنم . منم مواد مصرف میکردم تعجب کرد و گفت: تو هم ؟ منم گفتم بله . بعد از اینکه پدرم مرد خیلی ناراحت بودم و همه چیز برام اشتباه رخ داد. اون ادامه داد که ... یه شب داشتم رانندگی میکردم . مست شده بودم و به یه نفر آسیب زدم، یه دختر جوان . اون مرد، من اون رو کشتم . اون 15 سال داشت دوست داشتم منم بمیرم . هیچ چیز دیگه واسم اهمیت نداشت حتی پول. پرسیدم بعد از حادثه چه کار کردی؟ گفت به رانندگی ادامه دادم و نایستادم . به پلیس هم زنگ نزدم . یکی رو کشته بودم و ناراحت بودم. گیتارش رو گذاشت زمین و ماجرا رو ادامه داد . یه نقشه کشیدم . جک روسو هم باید میمرد . این بهترین کار بود و بنابراین من مردم . گفتم : اما تو هنوز زنده ای . جواب داد هیچ کس دیگه ای جز خانواده ام نمی دونن که کن زنده ام . بهم نگاهی کرد و گفت : تو هم الان میدونی . پرسیدم که چه جوری این کار رو انجام دادی . به خانواده ام در مورد نقشه ام گفتم همچنین به گرتا همسرم . اولش خوششون نیمد . اما بعدآ قبول کردن . بعد یک سقوط ماشین رو صحنه سازی کردم . یعنی چی صحنه سازی ؟ گفت یه سری از وسایلم رو توی ماشین گذاشتم . یه گیتار و چند تا لباس سپس ماشین رو به دره هل دادم و ماشینم سوخت . پلیس ماشبن رو پیدا کرد و فکر کرد که من مردم . همه فکر کردن که تو اون صانحه من مردم .

 

اما شما اون رو صحنه سازی کرده بودین . بعدش چی کار کردین ؟ گفت خانواده ام یه چند ماهی منو مخفی کردن. سعی کردم خودم رو تغییر بدم و یه آدم دیگه بشم. موهامو کوتاه کردم و سبیل گذاشتم و کت و شلوار پوشیدم. تمام پولهایم به گرتا رسید و اون هم اسمم رو به روس تغییر داد بهش گفتم : این جزیره رو بخره . حالا هم پولهای اون رو که مال من بود و تو شرکتها سرمایه گذاری میکنم. حالا هم من جیمز روس هستم . ازش پرسیدم جک روس و چی شد؟ اونم گفت جک روسو مواد مصرف کرد و مست میشد و ماشینها رو خراب کرد . یه دختر بچه رو هم کشت پس اون باید میمرد . هیچوقت نمیتونم اون دختر رو فراموش کنم. هر روز بهش فکر میکنم. با خودم گفتم این دلیل این هستش که همیشه غمگین هستی به اطراف نگاه کردم و گفتم چرا این اطاق رو با گیتارها و پوستر هاش نگه داشتی . یه چند لحظه صحبت نکرد بعد گفت: لازم بود زندگی گذشته ام رو به خاطر بیارم و اینکه جک روسو چه جوری بود . هیچوقت دیگه نخواهم خوند و هیچوقت هم مواد مصرف نمی کنم اما به این اتاق نیاز دارم تا یادم بیاد. یه نگاه به پوستر ها انداختم و یه نگاهی هم به چهره غمگین اون خیال نداشتم به کسی چیزی بگم حتی مادرم . رو کرد به من و گفت: فکر کنم درک میکنی . گفتم بله . گفت کارهای بدی انجام دادم من میخوام اونهارو فراموش کنم . منم نیاز دارم یه گوشه ای پنهان بشم . این دلیل اون بود که ما اومدیم انگلستان تا یه زندگی جدید رو شروع کنیم. اون دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم ودر رو بست. دیگه پام و تو اون اتاق نگذاشتم و به هیچ کس هم چیزی نگفتم آخر تابستان ما اونجارو ترک کردیم . بعد از مدتی من به کالج رفتم . زندگیمون خیلی بهتر شده بود . من تو یه مزرعه کار میکردم و مادرم هم توی دفتر . مادرم هم دیگه نگران من نبود چون خیلی شادتر شدم دیگه به اون جزیره بر نگشته بودم اما میدونستم یه آدم مرده اونجا داره زندگی میکنه .

 

The End

 

نويسنده : مهدی بهروزیان

این کاربر 1 مطلب منتشر شده دارد.

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.