شنبه, 15 ارديبهشت 1403

 



مکانی پاک و روشن اثر همینگوی

images copyمکانی پاک و روشن

همه کافه را ترک کرده بودند؛ جز پیرمردی که در سایه ی برگهای درخت مقابل لامپ نشسته بود. دیر وقت بود و شبنم شبانگاهی غبار تمام روز در خیابان را فرونشانده بود؛ و همه جا در سکوت و آرامش بود. برای همین پیرمرد دوست داشت که بیشتر بنشیند. او با اینکه ناشنوا بود اما تفاوت را احساس می کرد.

درون کافه دو پیشخدمت بودند که می دانستند پیرمرد کمی مست است؛ و تا وقتی که کمی مست باشد مشتری خوبی است. انها همینطور می دانستند که اگر بیشتر بنوشد، بدون اینکه پولی پرداخت کند آن جا را ترک می کند. بنابراین او را زیر نظر داشتند.

در همان حال یکی از پیشخدمت ها گفت:

-او هفته پیش سعی کرده خودکشی کند.

-چرا؟

-از روی ناامیدی

-ناامیدی از چه؟

- هیچ چیز!

- از کجا می دانی هیچ چیز نبوده است؟

- برای اینکه او خیلی پولدار است. او بیش از اندازه نیازش پول دارد.

آنها با هم، کنار میزی که درست مقابل دیوار نزدیک به درب کافه بود نشسته بودند و به تراس نگاه می کردند. جایی که میزها در آن همه خالی بودند. جز میزی که پیرمرد در سایه ی برگهای درخت که در باد به آرامی تکان می خوردند، نشسته بود. یک دختر و یک سرباز از خیابان می گذشتند. نشان های روی یقه سرباز زیر نور چراغ خیابان می درخشیدند و دختر که هیچ پوششی روی سر خود نداشت؛ با عجله در کنار او راه می رفت.

یکی از پیشخدمت ها گفت:

-         پاسبان سرباز را دستگیر خواهد کرد.

-         چه فرقی می کند، اگر بداند که بعد چه برایش پیش می آید؟

-         آنها پنج دقیقه پیش از اینجا گذشته اند؛ به هر حال بهتر است که زودتر خیابان را ترک کند وگرنه پاسبان او را دستگیر خواهد کرد.

پیرمرد نشسته در سایه با لیوانش به بشقاب کوچک زیر لیوان ضربه زد.

پیشخدمت جوان تر به سمت او رفت.

-         چیزی می خواستید؟

پیرمرد به او نگاه کرد و گفت: یک براندیدیگر

پیشخدمت گفت: شما مست خواهید شد. پیرمرد فقط به او نگاه کرد.

پیشخدمت به داخل کافه برگشت و به همکار خود گفت: او تمام شب را می ماند اما من الان خوابم می آید. من تا حالا نتوانسته ام قبل از ساعت سه به رختخواب بروم. او باید هفته ی پیش خودش را می کشت.

پیشخدمت بطری نوشیدنی را به همراه یک پیش دستی دیگر از روی پیش خوان کافه برداشت و به سمت میز پیرمرد راه افتاد. پیش دستی را روی میز گذاشت و لیوان را پر کرد.

او به پیرمرد ناشنوا گفت: تو باید هفته ی پیش خودت را کشته باشی!

پیرمرد به لیوانش اشاره کرد و گفت: یکم بیشتر

پیشخدمت نوشیدنی را به داخل لیوان سرازیر کرد تا حدی که سرریز شد و از بدنه ی لیوان پائین آمد و پیش دستی را پر کرد.

پیرمرد تشکر کرد.

پیشخدمت بطری را به داخل کافه برگرداند و دوباره روی صندلی کنار همکار خود نشست و گفت:

-         الان دیگر مست است!

-         او هر شب مست است!

-         برای چه می خواسته خودش را بکشد؟

-         من از کجا باید بدانم!

-         چطور این کار را کرده؟

-         با طناب خودش را آویزان کرده است.

-         چه کسی نجاتش داده است؟

-         دختر خواهرش

-         او چرا این کار را کرده است؟

-         از ترس عذاب وجدان

-         پیرمرد چقدر پول دارد؟ او خیلی پولدار است!

-         او باید هشتاد سالش باشد! بله، به هر حال باید بگویم هشتاد سالش هست!

-         ای کاش به خانه اش می رفت. من هیچ وقت نتوانسته ام قبل از ساعت سه به رختخواب بروم. آخه این چه ساعتی است برای به رختخواب رفتن؟!

-         پیرمرد بیدار می ماند. برای اینکه بیدار ماندن را دوست دارد.

-         او تنهاست! اما من تنها نیستم؛ من یک همسر دارم که در خانه منتظرم است.

-         پیرمرد هم زمانی همسر داشته!

-         الان همسر نمی تواند برای او خوب باشد!

-         تو نمی توانی این را بگویی؛ شاید با یک همسر وضعیتش بهتر باشد!

-         خواهر زاده اش که هست! او از پیرمرد مراقبت می کند. خودت گفتی او نجاتش داده است!

-         می دانم!.... من نمی خواهم به اندازه ی او پیر بشوم؛ پیرمردها کثیفند!

اما نه همیشه! این پیرمرد تمیز است؛ او می نوشد بدون اینکه روی خودش بریزد. حتی الان که مست است. نگاهش کن!

-         من نمی خوام به او نگاه کنم! من فقط می خواهم که به خانه اش برود. او اصلا ملاحظه کسانی را که مجبور هستند کار کنند، نمی کند!

پیرمرد در حالی که از پشت لیوانش به اطراف نگاه می کرد به سمت پیشخدمت ها برگشت و گفت: یک براندی دیگر و به لیوانش اشاره کرد.

پیشخدمتی که عجله داشت به سمتش آمدو با لحنی که آدمهای بی فکر هنگام صحبت با مستها یا خارجیها به کار می برند گفت:

-         تمام شده! دیگر بیشتر از این نه ! کافه تعطیل شد!

پیرمرد گفت، یکی دیگر!

پیشخدمت در حالی که با دستمال لبه ی میز را پاک می کرد، سرش را تکان داد و گفت: نه! تمام شده!

پیرمرد از جایش بلند شد و به آرامی پیش دستی ها را شمرد؛ یک کیف پول چرمی از جیبش بیرون آورد و پول نوشیدنی ها را پرداخت کرد. نیم پزوتا[2] هم برای انعام گذاشت.

پیشخدمت به مرد خیلی پیر که با قدمهای لرزان اما با وقار در طول خیابان پائین می رفت نگاه می کرد.

در حالی که مشغول پائین کشیدن پرده ها شده بودند؛ پیشخدمتی که عجله نداشت پرسید:

-         چرا اجازه ندادی بیشتر بماند؟ هنوز که ساعت دو و نیم هم نشده؟!

-         من می خواهم به خانه بروم و بخوابم

-         یک ساعت زمان زیادی است؟!

-         برای من بیشتر از آنی است که برای او است!

-         یک ساعت فقط یک ساعت است! فرقی نمی کند!

-         تو هم مثل پیرمردها حرف می زنی! او می توانست یک بطری بخرد و در خانه اش بنوشد!

-         در خانه نشستن و نوشیدن با در کافه نشستن فرق می کند!

-         بله! فرق می کند!

پیشخدمتی که همسر داشت حرف همکارش را تایید کرد او نمی خواست فقط به خاطر اینکه عجله دارد بی انصاف به نظر برسد.

-         حالا تو؟! نمی ترسی دیر به خانه برسی؟

-         منظورت چیه؟ مسخره ام می کنی؟

-         نه مرد! فقط خواستم شوخی کنیم!

پیشخدمتی که عجله داشت کرکره آهنی پائین کشید و در حالی که بلند می شد گفت: نه! من به خودم مطمئنم. من کاملا به خودم مطمئنم!

پیشخدمت پیرتر گفت:

-         تو جوانی، اعتماد به نفس داری و یک شغل؛ تو همه چیز داری!

-         و تو چه نداری؟

-         من هیچ چیز ندارم جز کار.

-         تو همه چیز را که من دارم، داری!

-         نه! من هیچ وقت اعتماد به نفس نداشته ام و دیگر جوان هم نیستم!

-         بی خیال! این حرفهای بی معنی را تمام کن و قفل را بزن!

پیشخدمت پیرتر گفت: من هم از آنهایی هستم که دوست دارند تا دیروقت در کافه بنشینند. از آنهایی که نمی خواهند به رختخواب بروند. از آنهایی که برای شب به روشنایی نیاز دارند.

-         من می خواهم به خانه بروم و بخوابم.

پیشخدمت پیرتر در حالیکه لباس پوشیده بود و آماده بود که به خانه برود گفت:

-         ما دو آدم متفاوت هستیم. فقط مسئله ی جوانی و اعتماد به نفس نیست هر چند گه این چیزها خیلی خوب هستند. اما من هرشب دو دلم که کافه را تعطیل کنم. برای اینکه فکر می کنم شاید کسی به کافه نیاز داشته باشد.

-         - سخت نگیر مرد! این اطراف « بار[3] » هم هست که تمام شب بازه!

-         تو درک نمی کنی! اینجا یک کافه ی تمیز و دوست داشتنی است. اینجا روشن است؛ روشنایی خیلی خوب است تازه اینجا سایه ی برگها هم هست!

پیشخدمت جوان تر گفت:

-         شب به خیر

-         شب به خیر

پیشخدمت پیرتر لامپ ها را خاموش کرد و به حرف زدن با خودش ادامه داد.

البته «بارها» هم روشن هستند اما یک جا برای نشستن باید پاک و دوست داشتنی هم باشد. تو موسیقی نمی خواهی. مطمئنا تو به موسیقی احتیاج نداری! هرچند که بار برای همین لحظه ها درست شده، اما نمی شود در یک بار با وقار ایستاد......

پیرمرد از چه می ترسد؟! نه! ترس و دلهره ای در کار نیست!

احساس پوچی! چیزی که او به خوبی درکش کرده است. همه اش پوچی است و یک مرد هم پوچ است. فقط پوچی و همه چیزی که او نیاز دارد نور و روشنی است و یک مکان کاملا پاک و مرتب.

بعضی ها همه عمر در پوچی زندگی می کنند و هیچوقت آن را درک نمی کنند. اما پیرمرد به خوبی می داند که همه اش پوچی است. فقط پوچی و پوچی از پوچی برای پوچی. پوچی ما که هنر نمایی می کند در پوچی. پوچی که هویتت می شود و فرمانروایت. پوچی که پوچ خواهد شد در پوچی برای اینکه پوچی است.

پوچی هر روزه ما را به ما بده و هیچ کن پوچی ما را همانطور که ما هیچ می کنیم پوچی هایمان را و ما را از پوچی خلاص کن، به دلیل پوچی. و هیچ است که می بارد سرشار از هیچ و هیچ همراه توست.

پیشخدمت در مقابل پیشخوان یک بار که بخار شفاف دستگاه قهوه ساز از آن بالا می رفت ایستاده بود و لبخند بر لب داشت که ناگهان با سوال متصدی بار به خود آمد.

-         چی میل دارین؟

-         پوچی

متصدی بار گفت: یک دیوانه دیگر و رویش را برگرداند.

پیشخدمت گفت: یک لیوان کوچک

متصدی بار یک لیوان برای او پر کرد.

پیشخدمت گفت:

-         نور اینجا خیلی خوب و دوست داشتنی است ولی خوب نظافت نشده

متصدی بار نگاهی به او انداخت اما جوابی نداد. آن ساعت شب برای صحبت کردن خیلی دیر بود.

متصدی بار پرسید: یک لیوان دیگر می خواهید؟

پیشخدمت گفت: نه! و از آنجا بیرون رفت. او بارها را دوست نداشت. به نظر او یک کافه ی تمیز و روشن چیز دیگری بود. حالا او دیگر نمی خواست که بیشتر فکر کند؛ فقط می خواست که به خانه و اتاقش برود. و روی تختش دراز بکشد و همزمان با طلوع خورشید به خواب برود.

در آخر پیشخدمت به خودش گفت:

-         شاید فقط مرض بی خوابی باشد؛ مرضی که لابد خیلی ها به آن مبتلا هستند.



براندی : نوعی نوشیدنی قوی الکلی که معمولا از شراب تهیه می شود

2Pseseta : پول رایج اسپانیا بین سالهای 1869 تا 2002

Bar : نوشگاه                                                                                                                  

A Clean, Well-Lighted Place

BY ERNEST HEMINGWAY

 

It was very late and everyone had left the cafe except an old man who sat in the shadow the leaves of the tree made against the electric light. In the day time the street was dusty, but at night the dew settled the dust and the old man liked to sit late because he was deaf and now at night it was quiet and he felt the difference. The two waiters inside the cafe knew that the old man was a little drunk, and while he was a good client they knew that if he became too drunk he would leave without paying, so they kept watch on him.

"Last week he tried to commit suicide," one waiter said.

"Why?"

"He was in despair."

"What about?"

"Nothing."

"How do you know it was nothing?"

"He has plenty of money."

They sat together at a table that was close against the wall near the door of the cafe and looked at the terrace where the tableswere all empty except where the old man sat in the shadow of the leaves of the tree that moved slightly in the wind. A girl and a soldier went by in the street. The street light shone on the brass number on his collar. The girl wore no head covering and hurried beside him.

"The guard will pick him up," one waiter said.

"What does it matter if he gets what he's after?"

"He had better get off the street now. The guard will get him. They went by five minutes ago."

The old man sitting in the shadow rapped on his saucer with his glass. The younger waiter went over to him.

"What do you want?"

The old man looked at him. "Another brandy," he said.

"You'll be drunk," the waiter said. The old man looked at him. The waiter went away.

"He'll stay all night," he said to his colleague. "I'm sleepy now.I never get into bed before three o'clock. He should have killed himself last week."

The waiter took the brandy bottle and another saucer from thecounter inside the cafe and marched out to the old man's table. Heput down the saucer and poured the glass full of brandy.

"You should have killed yourself last week," he said to the deafman. The old man motioned with his finger. "A little more," hesaid. The waiter poured on into the glass so that the brandy slopped over and ran down the stem into the top saucer of the pile."Thank you," the old man said. The waiter took the bottle back inside the cafe. He sat down at the table with his colleague again.

"He's drunk now," he said.

"He's drunk every night."

"What did he want to kill himself for?"

"How should I know."

"How did he do it?"

"He hung himself with a rope."

"Who cut him down?"

"His niece."

"Why did they do it?"

"Fear for his soul."

"How much money has he got?" "He's got plenty."

"He must be eighty years old."

"Anyway I should say he was eighty."

"I wish he would go home. I never get to bed before three o'clock.What kind of hour is that to go to bed?"

"He stays up because he likes it."

"He's lonely. I'm not lonely. I have a wife waiting in bed for me."

"He had a wife once too."

"A wife would be no good to him now."

"You can't tell. He might be better with a wife."

"His niece looks after him. You said she cut him down."

"I know." "I wouldn't want to be that old. An old man is a nasty thing."

"Not always. This old man is clean. He drinks without spilling.Even now, drunk. Look at him."

"I don't want to look at him. I wish he would go home. He has no regard for those who must work."

The old man looked from his glass across the square, then over at the waiters.

"Another brandy," he said, pointing to his glass. The waiter who was in a hurry came over.

"Finished," he said, speaking with that omission of syntax stupid people employ when talking to drunken people or foreigners. "Nomore tonight. Close now."

"Another," said the old man.

"No. Finished." The waiter wiped the edge of the table with a towel and shook his head.

The old man stood up, slowly counted the saucers, took a leathercoin purse from his pocket and paid for the drinks, leaving half a peseta tip. The waiter watched him go down the street, a very oldman walking unsteadily but with dignity.

"Why didn't you let him stay and drink?" the unhurried waiter asked. They were putting up the shutters. "It is not half-past two."

"I want to go home to bed."

"What is an hour?"

"More to me than to him."

"An hour is the same."

"You talk like an old man yourself. He can buy a bottle and drinkat home."

"It's not the same."

"No, it is not," agreed the waiter with a wife. He did not wish to be unjust. He was only in a hurry.

"And you? You have no fear of going home before your usual hour?"

"Are you trying to insult me?"

"No, hombre, only to make a joke."

"No," the waiter who was in a hurry said, rising from pulling down the metal shutters. "I have confidence. I am all confidence."

"You have youth, confidence, and a job," the older waiter said."You have everything."

"And what do you lack?"

"Everything but work."

"You have everything I have."

"No. I have never had confidence and I am not young."

"Come on. Stop talking nonsense and lock up."

"I am of those who like to stay late at the cafe," the older waitersaid.

"With all those who do not want to go to bed. With all those who need a light for the night."

"I want to go home and into bed."

"We are of two different kinds," the older waiter said. He was now dressed to go home. "It is not only a question of youth and confidence although those things are very beautiful. Each night I am reluctant to close up because there may be some one who needs the cafe."

"Hombre, there are bodegas open all night long."

"You do not understand. This is a clean and pleasant cafe. It is well lighted. The light is very good and also, now, there are shadows of the leaves."

"Good night," said the younger waiter.

"Good night," the other said. Turning off the electric light he continued the conversation with himself, It was the light of course but it is necessary that the place be clean and pleasant. You do not want music. Certainly you do not want music. Nor can you stand before a bar with dignity although that is all that isprovided for these hours. What did he fear? It was not a fear ordread, It was a nothing that he knew too well. It was all anothing and a man was a nothing too. It was only that and light was all it needed and a certain cleanness and order. Some lived init and never felt it but he knew it all was nada y pues nada y naday pues nada. Our nada who art in nada, nada be thy name thy kingdom nada thy will be nada in nada as it is in nada. Give usthis nada our daily nada and nada us our nada as we nada our nadas and nada us not into nada but deliver us from nada; pues nada. Hail nothing full of nothing, nothing is with thee. He smiled and stood before a bar with a shining steam pressure coffee machine.

"What's yours?" asked the barman.

"Nada."

"Otro loco mas," said the barman and turned away.

"A little cup," said the waiter.

The barman poured it for him.

"The light is very bright and pleasant but the bar is unpolished,"the waiter said.

The barman looked at him but did not answer. It was too late at night for conversation.

"You want another copita?" the barman asked.

"No, thank you," said the waiter and went out. He disliked bars and bodegas. A clean, well-lighted cafe was a very different thing. Now, without thinking further, he would go home to his room. Hewould lie in the bed and finally, with daylight, he would go to sleep. After all, he said to himself, it's probably only insomnia. Many must have it.

نويسنده : مجید آقاابراهیمی سامانی

این کاربر 1 مطلب منتشر شده دارد.

نظرات  

 
#1 سپیده شهبازی 1392-03-17 17:39
i like hemingway too much. thanks i enjoyed
 

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.