شنبه, 15 ارديبهشت 1403

 



جزیره مرد مرده

 89

 

عنوان

ترجمه داستان جزیره مرد مرده

 

نام استاد :

سرکار خانم شهبازی

ترجمه :

زیبا حیات پور

 

آمدن به انگلستان

اسم من کارول سدرز است. من الان در انگلستان زندگی می کنم، اما وقتی من جوانتر بودم، من در هنگ کنگ زندگی می کردم. پدرم تاجر آنجا بود و مادرم به عنوان یک منشی کار می کرد ما به مدت هفت سال در هنگ کنگ زندگی می کردیم.

من در مدرسه با خیلی از دوستان شاد بودم، ما اوقات خوبی داشتیم. من از موسیقی پاپ رولینگ استونز، دیوید بوی و جک روسو که موسیقی مورد علاقه من بودند خوشم می آمد جک روسو خواننده مورد علاقه من بود. او در یک تصادف ماشین سالی که من مدرسه را ترک کردم مرد. اما من همه ی اوقات به ضبط پاپ او گوش می کردم. من صدها عکس از او و عکس هایی که از روی دیوار اتاق خوابم داشتم. بعد از آن یک روز در زمستان وقتی من هفده ساله بودم چیزهایی در من شروع به خراب شدن کرد. پدرم به دنبال شغلش به استرالیا رفت من او را خیلی زیاد دوست داشتم و دوست نداشتم او به فاصله دور برود.

من همیشه به او می گفتم خیلی زود به خانه بیا، او دو هفته در استرالیا بود سپس یک روز در مسافرتش به خانه ، با یک هواپیما از سیدنی در هنگ کنگ جنوبی توی دریا سقوط کرد. همه در آن هواپیما مردند من در مورد سقوط هواپیما از تلویزیون شنیدم. اولش، من فکری در مورد پدرم نکردم. بعدا من به یادم آمد که او در آن روز پرواز برگشت از سیدنی داشت. اوه نه ! من گریه کردم.

من به فرودگاه تلفن زدم اما آنها نام همه ی مسافران را نمی دانستند. من فکر کردم، شاید پدرم سوار آن هواپیما نشده باشد اُه ، لطفا!لطفا!.

مادرم سرکار بود و من باهاش تماس گرفتم. او خیلی سریع به خانه آمد و ما به فرودگاه رفتیم و منتظر خبرها شدیم. بعد از آن، به ما خبر دادند که پدرم در آن هواپیما بوده من داد می زدم حقیقت ندارد. اما حقیقت بود و من شروع کردم به گریه کردن. من برای هفته ها، هفته ها گریه کردم. من روزهای زیادی را تنها در اتاقم می گذراندم. من غمگین و تنها بودم و هم چنین می خواستم که بمیرم. من بیرون رفتن با دوستانم را متوقف کردم من به جک روسو گوش نمی کردم و عکس هایش را از دیوار اتاق خوابم برداشتم موسیقی گوش نمی کردم یا تلویزیون تماشا نمی کردم. دیگر چیزی مهم نبود سپس من گریه را تمام کردم من احساس پر از غم را متوقف کردم و احساس خشم شروع شد.

من از مادرم می پرسیدم چرا آن اتفاق برای او افتاد، چرا آدم های خوب مردند؟ جک روسو . پدرم

مادرم می گفت ، من ... من نمی دانم کارول، او همچنین ناراحت بود.

در زمان سقوط هوایپما من دانشجوی دانشکده بودم. من از کار کردن و زندگی دانشجویی خیلی زیاد لذت می بردم. اما بعد از مرگ پدرم من کارم در دانشکده انجام ندادم. من شروع کردم با بعضی از دوستان جدید بیرون رفتم. آنها با دیگر دوستانم متفاوت بودند مادمر از آنها خوشش نمی آمد. او به من می گفت کارول آنها آدم های بدی هستند. آنها کارهای خطرناکی انجام می دهند. من می گفتم، آنها مرا به هیجان می آورند. و من از آنها خوشم می آید. می دانستم مادرم عصبی بود. اما من مراقب نبودم. اما بعد از آن من مطلع شدم دوستان جدیدم داروی اعتیادآور مصرف می کنند و من هم چنین داروهای اعتیادآور مصرف کردم. آن احمقانه و اشتباه بود من الان آن را می دانم، اما من عصبی و ناراحت بودم پلیس به دانشکده آمد بعضی از دانشجویان را دستگیر کرد آنها مرا دستگیر نکردند، ولی من دانشکده را ترک کردم آن زمان بدی بود مادرم خیلی برایم ناراحت بود او می گفت کارول من با تو چه کار کنم؟ من بهش گفتم متاسفم ، مادرم گفت ما به انگلستان برمی گردیم. تو می توانی یک دانشکده آنجا پیدا کنی. شاید تو بتوانی در انگلستان شادتر باشی. من گفتم درسته، می خواهم آنچه اتفاق افتاده را فراموش کنم. من می خواهم آنچه که من انجام داده ام را فراموش کنم و یک زندگی جدید با یک شخص جدید شروع کنم.

یک ماه بعد، به انگلستان برگشتیم. ما در لندن در هتل زندگی می کردیم آن اولش عجیب بود با همه اتوبوس های قرمز و همه که انگلیسی صحبت می کردند.

آن شروع تابستان بود سه ماه قبل دانشکده در پاییز شروع شد لندن پر از جهانگرد بود و ما به ساختمان مشهور مکان ها، برج لندن نگاه می کردیم ما در عصر به رستوران ها و تئاتر می رفتیم.

آن جالب و مهیج بود و من شروع به فراموش شدن اوقات بدی که در هنگ کنگ داشتم کردم.

من به مادرم گفتم ، من خوشحالم به لندن آمدیم. اما بعد از چند هفته، او گفت کارول تو نیاز داری یک دانشکده پیدا کنی تو باید درس بخوانی و من یک شغل نیاز دارم آن شب، ما به روزنامه نگاه کردیم من گفتم این در مورد چیه؟ من کار روزنامه به مادرم نشان دادم.

مادرم گفت: خوب آن جا مطمئن من دوست دارم به عنوان یک منشی روی یک جزیره در اسکاتلند کار کنم. کارول آن کشور زیباست و تو می توانی در پاییز به دانشکده آنجا برو.

من گفتم و آن برای تابستان مکان زندگی است. هتل ها پر هزینه هستند.

مادر به گریتاروس تلفن زد گریتاروس به او گفت بیا فردا ببینمت. ساعت 11 به هتل ساوی بیا. من با مادرم به هتل ساوی رفتم آن هتل گران و بزرگ بود بزرگتر از هتل ما بود و در مرکز لندن بود من فکر می کردم مادر به این کار نیاز دارد و یک جزیره خصوصی در اسکاتلند که مکانی جالب برای زندگی است شاید من اگر آنجا بروم بتوانم آنچه اتفاق افتاد را فراموش کنم.

زنی که پشت میز هتل بود گفت اتاق 220 بروید بالا خانم روس الان شما را می خواهد ببیند. گریتا منتظر ما بود او حدودا سی ساله بود و خیلی زیبا بود او یک لباس قرمز گران پوشیده بود و موهایش خیلی بلند و سیاه بود. مادرم گفت این دخترم کارول است. گریتا روس گفت، سلام کارول. من گفتم سلام، مادرم گفت، کارول هجده ساله است. اگر من شغل گرفتم می توانم او را با خود بیاورم شاید او بتواند در خانه یا در باغچه کمک کند. او باغبانی را دوست دارد او در دانشکده کشاورزی را مطالعه کرده . گریتا روس گفت : شاید، آنجا یک مزرعه کوچک در جزیره است . من گفتم : من از کار کردن روی مزرعه خوشم می آید.

گریتاروس به مادرم نگاه کرد: چه مدت شما در هنگ کنگ زندگی کردید خانم سندرز؟ مادرم جواب داد، هفت سال. همسرم سال گذشته در سقوط هواپیما مرد به این علت، برای زندگی انگلستان برگشتیم. شما قبل از هنگ کنگ کجا زندگی می کردید. ما سه سال در هندوستان زندگی کردیم. بعد از آن گریتاروس مادرم را به داخل اتاق برد و از او سوالات بیشتری پرسید من بیرون منتظر بودم.

من فکر می کردم گریتاروس جالب هست من امیدوار بودم مادرم شغلش را بگیرد. کمی بعد در باز شد و مادرم بیرون آمد او با لبخند بود.

گریت روس گفت، لطفا اینجا یک دقیقه منتظر باشید خانم سدرز من می خواهم یک تلفن بزنم او به داخل اتاق برگشت و در را بست. من روی صندلی نزدیک در نشسته بودم، و من می توانستم فقط صدای حرف زدن تلفن گریتاروس را بشنوم.

او می گفت: من فکر کنم من کسی را پیدا کردم او یک دختر دارد اما آن دختر می تواند در باغ یا روی مزرعه کار کند... نگران نباش. آنها ده سال دور از انگلستان بودند. درست خواهد شد، من به شما می گویم ... نگران نباش.

بعد از چند دقیقه گریتاروس گوشی تلفن را گذاشت و از اتاق بیرون آمد.

او به مادرم گفت، شما شغل را گرفتید. مادرم خوشحال شد او گفت از شما تشکر می کنم.

من نیز خوشحال شدم. اما من در مورد آن تلفن نگران بودم من آن را نفهمیدم.

نويسنده : زیبا حیات پور

این کاربر 1 مطلب منتشر شده دارد.

نظرات  

 
#1 سپیده شهبازی 1392-03-17 21:25
it is good. pay attention to the figurative meaning of expressions
 

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.