جمعه, 14 ارديبهشت 1403

 



ترجمه چند داستان کوتاه

Colorless Night Wallpaper

I would lay my cheeks gently against the comfortable cheeks of my pillow, as plump and blooming as the cheeks of babyhood. Or I would strike a match to look at my watch.        Nearly midnight. The hour when an invalid, who has been obliged to start on a journey and to sleep in a strange  hotel, awakens in a moment of illness and sees with glad relief a streak of daylight showing under his bedroom door. Oh, joy of joys. It is morning. The servants will be about in a minute: he can ring, and someone will come to look after him. The thought of being made comfortable gives him strength to endure his pain. He is certain he heard footsteps: they come nearer, and then die away. The ray of light beneath his door is extinguished.  It is midnight; someone has turned out the gas; the last servant has gone to bed, and he must lie all night in agony with no one to bring him any help.

ممکن است گونه هایم را به آرامی به روی بالشم بگذارم که همانند دوران کودکی پتل و باطراوت است و یا برای نگاه کردن به ساعتم کبریتی را روشن کنم، تقریباً نیمه شب است. ساعتیست که فردی ناتوان که به اجبار سفری را آغاز کرده و در هتلی عجیب خوابیده به دلیل بیماری چشم از خواب میگشاید و با آرامش شادی بخشی میبیند که پرتویی از سپیده ی صبح از زیر در خوابگاهش به درون میتابد (لحظه ای به علت بیماری از خواب بیدار میشود و با خوش حالی میبیند که پرتویی از سپیده دم از زیر در اتاقش به درون میتابد.) چه سعادتی صبح شده است. مستخدمین کار را شروع می کنند و می توانند زنگ بزند کسی بیاد تا از او مراقبت کند.

فکر اینکه کسی آسایشش را فراهم میکند به او نیرویی بخشید تا در برابر دردش بردباری کند. مطمئن  ایت که صدای پایی شنیده است نزدیکتر می شود و سپس محو میگردد.شعاع از نور زیر در اتاقش خاموش میگردد. نیمه شب شده است، کسی چراغ گاز را خاموش کرده است.آخرین خدمتکار به اتاقش رفته تا بخوابد. او باید تمام شب را بدون اینکه کسی به کمکش بشتابد با درد سپری میکند.

They were nearly born on a bus, Estha and Rahel . The car in which Baba, their father, was taking Ammu, their mother, to hospital in Shillong to have them, broke down on the winding tea estate road in Assam. They abandoned the car and flagged down a crowded State Transport bus. With the queer compassion of the very poor for the comparatively well off; or perhaps only because they saw how hugely  pregnant Ammu was,  seated passengers made room for the couple and for the rest  of the journey Estha and Rahes father had to hold their mother’s stomach (with them in it) to prevent it from wobbling. That was before they were divorced and Ammu came back to live in Kerala. According to Estha, if they’d been born on the bus, they’d have got free bus rides for the rest of their lives. It wasn’t clear where he’d got this information from, or how he knew these things, but for years the twins harboured a faint resentment against their parents for having diddled them out of a lifetime of free bus rides.

  

استا و راهل  نزدیک بود در اتوبوس به دنیا بیایند، که خانم آمو به همراه همسرش  بابا برای وضع حمل به بیمارستان شی لانگ میبرد. در یکی از پیچ های جاده آسام در کنار یک مزرعه چای خراب شد. آن ها را رها کردند و برای متوقف کردن اتوبوس شلوغ حمل ونقل ایالتی دست تکان دادند. مسافرانی که نشسته بودند با دلسوزی عجیبی که یا به دلیل مقایسه فقرشان با زوج ثروتمند و یا دیدن بارداری آمو بود برای آن ها جا باز کردند. پدر مجبور بود  آموی باردار را به خاطر جلوگیری از تکان های اتوبوس مراقبت کند، این اتفاقات قبل از طلاقشان و برگشتن آمو برای زندگی به کرالا بود. استا، یکی از دوقلوها اعتقاد داشت که که اگر آن ها در اتوبوس استفاده میکردند، مشخص نبود اولین اطلاعات را از کجا به دست آورد، یا چگونه این چیزها را می دانسته اما دو قلوها سالها برای اینکه والدینشان برای استفاده رایگان از اتوبوس فریبشان داده بودند. کینه ی مبهمی نسبت به آن ها در خود پروراندند.    

Society would consider a wrong or an ill turn. Far from it. The evil was of a deeper, subtler sort; so intangible, as to defy clear, definite analysis in words. We all experience such thing at some period in our lives. For the first time, we see a certain individual, one whom, the very instant before, we did not dream existed, and yet, at the first moment of meeting, we say: “I do not like that man.” Why don’t we like him? Ah, we do not know why; we know only that we do not. We have taken a dislike that is all. And so had I taken a dislike to john Claverhouse.

 

 

 

از جان کلاور هوس متنفر بودم نه به این دلیل که کاری بامن کرده بود که از نظر جامعه نادرست به حساب می آمد. نه هرگز شرارتش عمیق تر و زیرکارانه بود چنان اغفال گر جنان ناملعوس که به روشن و دقت به لفظ در بیاید. همه ی ما در دوره ای از زندگیمان چنین چیزهایی را تجربه می کنیم. برای نخستین بار فرد خاصی را میبینبم کسی که یک لحظه پیش حتی تصوری هم از او نداشتیم حال آنکه در همان لحظه ی اول دیدار می گوییم آن فرد را دوست نداریم. چرا او را دوست نداریم افسوس که علت آن را نمی دانیم فقط می دانیم که از او بی زاریم بنابراین من از جان متنفرم.

 

 Destiny

During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt. On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is tails we shall lose." "Destiny will now reveal itself." He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious. After the battle.         A lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny." "Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both sides.

 

 

 

سرنوشت

در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز میشوند اما سربازانش تردید داشتند و دودل بودند. در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر خط آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد. سکه را به هوا پرتاب کرد وهمگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد ، انتخاب کرد با یک سکه ، ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست .

 

 The purpose

Of life a long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered. Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible. Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself." The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard every day to make more money, to gain power and recognition. We neglect our health, time with our family and to appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love. One day when we look back, we will realize that we don't really need that much, but then we cannot turn back time for what we have missed. Life is not about making money, acquiring power or recognition. Life is definitely not about work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life. Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which king of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?

 

 

 

 

 

 

 

مقصد زندگی

سال ها پیش، حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت: مقدارسرزمین هایی را که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید. همان طور که انتظارمی رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسبش شد و باسرعت شروع کرد به تاختن. با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و میتاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشتسرزمین های بیشتری را طی کند. وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ایرسید خسته بود و داشت می مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاشکنم و این مقدار زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجبخاک برای دفن کردنم نیاز دارم. داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است     برایبدست آوردن ثروت، قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برایخانواده صرف کرد، غفلت   می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوستداریم مشغول باشیم.وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه خواهیم شد که هیچگاهبه این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جویبازگرداند. زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست.زندگی قطعا فقط کار نیست ، بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیباییها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد. زندگی تعادلی است بین کار و تفریح،خانواده و اوقات شخصی بایستی تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی. اولویتهایت را تعریف کن و بدان که چه طور می توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشهاجازه بده که بعضی از تصمیماتت بر اساس غریزه درونیت باشد. شادی معنا و هدف زندگیاست. هدف اصلی وجود انسان، اما شادی معناهای متعددی دارد. چه نوع شادی را شماانتخاب می کنید؟ چه نوع شادی روح بلند پروازتان را ارضا خواهد کرد؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Mymom only had one eye.

 I hated her… she was such an embarrassment

My mom only had one eye

She cooked for students & teachers to support the family.

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

I was so embarrassed. How could she do this to me?

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

The next day at school one of my classmates said, “EEEE, your mom only has one eye!”

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

So I confronted her that day and said,” If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!”

My mom did not respond…

I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

I was oblivious to her feelings.

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

I was happy with my life, my kids and the comforts

Then one day, my mother came to visit me.

She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren.

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

I screamed at her, “How dare you come to my house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!”

And to this, my mother quietly answered, “Oh, I’m so sorry. I may have gotten the wrong address,” and she disappeared out of sight.

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

My neighbors said that she is died.

I did not shed a single tear.

They handed me a letter that she had wanted me to have.

“My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children.

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

But I may not be able to even get out of bed to see you.

I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

A mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye.

So I gave you mine.

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

With my love to you,

مادر من فقط یکچشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسهای ها غذا می‌پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسهکه به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اونچطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط باتنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم. روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو..مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاشزمین دهن وا میکرد. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد. روز بعد بهش گفتم اگهواقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی‌میری ؟ اون هیچ جوابی نداد. حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چونخیلی عصبانی بودم. احساسات اون برایمن هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اوننداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپوربرم اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه وزندگی ... . از زندگی،بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد بهدیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو، وقتی ایستاده بود دم دربچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا،اونم بی‌خبر سرش داد زدم، چطور جراتکردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همینحالا اونبه آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعدفورا رفت واز نظر ناپدید شد.یک روز یک دعوت نامه اومد در خونهمن درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتمکه به یک سفر کاری میرم. بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقطاز روی کنجکاویهمسایه ها گفتنکه اون مرده ولی من حتی یک قطرهاشک هم نریختم اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بهمن بدن ای عزیزترین پسر من، منهمیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها توترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآیاینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام توروببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدمخیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلیکوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی مادری که یک چشم داشت و پسرش خجالتمی‌کشید!  به عنوان یک مادرنمی‌تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جایمن دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه عشق و علاقه من به تو.

نويسنده : محمدرضا دهقانی سانیج

این کاربر 2 مطلب منتشر شده دارد.

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.