خوش آمديد,
مهمان
|
|
پیرزن خسته از راه به منزلش رسید
برای قلب دردی که این روزها امانش را بریده بود دکتر رفته بود خسته و بی رمق بود گفت برم یک کمی شیر بخورم تا گلویم تازه شود هر چه تلاش کرد نتوانست درب شیر را باز کند در دل گفت آب معدنی می خورم اما باز هم نتوانست درب آن را باز کند گفت بی خیال دوغ هست یه دوغ بخورم اما باز هم نتوانست درب بطری را باز کند یه کم عصبانی شد و خواست تا در قرص قلبش را باز کند اما نتوانست در دل گفت خدا خیرتان بدهد با این بسته بندی هایتان |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|