خوش آمديد,
مهمان
|
|
دخترک مثل هر روز صبح در محل کارش حاضر شد
اما امروز انگار روز دیگری بود از صبح دلشوره عجیبی داشت تمام روز کار کرد کارش که تمام شد یکی از همکارانش آمد و گفت شنیدم دیگه نمی خوای بیای حسابداری تسویه ات و زده دخترک بی خبر از همه جا گفت من نگفتم نمی آم گفتم چند روز می رم مرخصی فقط همین گفت پس چرا داری کارها رو به دیگران یاد می دی گفت مدیر خواسته تا اونا هم یاد بگیرن انگار دنیا روی سرش خراب شد و تازه فهمید چقدر ساده است که بعد 8 سال هنوز دوست و دشمن رو نمی شناسه کسی که دیروز رفیق اون بوده پیشنهاد داده تا یکی دیگه رو جای اون بیارن بی صدا شکست اما تنها سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت هر آنکس که دندان دهد نان دهد خدای ما هم بزرگه نمی دونم شاید عمر این شرکت تنها 1 سال دیگر باشه شاید هم کمتر اما کاش مدیر به این می اندیشید که دست بالای دست بسیاره و شاید هیئت مدیره به زودی عذر وی را بخواهند و |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|