خوش آمديد,
مهمان
|
|
تو نیستی باز
بهار رو یادت هست این روزها تنهام بی رفیق گل زندگی من این روزها روزگارم مثل باران خیس است همه مهربانی هایت را در دفتر خاطرات ورق می خورد من مترسکی شده ام که کلاغان برایم قفسی ساخته اند پالتویی که برایم خریده ای هنوز نو نوار مانده دلم نمی آد در این سرمای زمستان حتی آن را بپوشم دلتنگم برای یک فنجان چای گرم در کافه ای که خوب فکر کن که کی و چی ما رو از هم جدا کرد |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|