خوش آمديد,
مهمان
|
|
در این ایام که زمین با برگ های پاییزی فخر می فروشد به زمان
من نیز فخر می فروشم به دیگران برای زمانی که با تو قدم می زدم در روزهای بارانی و پاییزی که صدای خنده هایمان حسرت را بر دل ها می گذاشت و شاید چشمانی حسود عشق و محبت را از دل من و تو جدا کرد و با نیرنگ و فریب توانست از کینه ای که در دل داشت من و تو را از هم جدا کند اما مرا باکی نیست هراسی نیست من می اندیشم به روزی که تو برگشتی و از همین امروز باز منتظر ماه اردیبهشتم روز میلادت تا برایت جشن تولد بگیرم تکه ای کیک و فنجانی قهوه در یک کافه دوست همیشگی من به قلب من بیا هنوز جایت را کسی پر نکرده و هنوز جایت سبز است |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|