خوش آمديد,
مهمان
|
|
شب ها و روزهایم می گذرند
اما انگار همگی تکراری اند روزمرگی را دوست ندارم اما به تو و خاطرات با تو بودن که می اندیشم همه غم هایم را به باد می سپارم خسته که می شوم به یاد تو می افتم به یاد تو و زیر باران قدم زدنمان راه رفتن مان و صدای خش خش برگ های پاییزی زیر پاهایمان و رقص برگ ها در مسیر باد که گویی گلباران می شدیم به یاد آلاچیقی که ساعت ها در آن به گفتگو نشسته بودیم و بی خیال گذر زمان و غرق در رویاهایی شیرین چه خوب بود آن روزها و من چقدر مغرور بودم و بیخیال از اینکه شاید حتی ثانیه ای از تو جدا بمانم چه برسد به ساعت ها و روزها و ماه ها و من باید تنهای تنها با خاطرات سر کنم راستی تو این روزها چه می کنی ؟ |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|