خوش آمديد,
مهمان
|
|
طمع شبلي يكي از عارفان وارسته بود ، روزي با همراهان وارد مكتب خانه اي شد نگاه به شاگردان كرد ، ديد هنگام چاشت است و ملاي مكتب به آنها اجازه داده تا غذايي كه با خود آورده اند بخورند ، در اين ميان ديد دو كودك كنار هم نشسته اند ، از وضع لباس و غذاي آنها پيدا است كه يكي فقيرزاده ، و ديگري از خانواده مرفهي است ، به نگاه خود ادامه داد ، ديد فقيرزاده به نام روغني و حلواي ثروتمند زاده نگاه كرد و طمع نمود و به او گفت : از نان و حلواي خود كمي به من بده ، ثروتمندزاده در پاسخ او گفت : اگر سگ من بشوي و مثل سگ ، عوعو كني ، به تو مي دهم فقير زاده پيشنهاد او را پذيرفت ، عوعو مي كرد و كم كم از ثروتمند زاده نان و حلوا مي گرفت ، شبلي به همراهان گفت : ببينيد ، اگر آن فقير زاده قناعت داشت ، خود را سگ نمي كرد تا كمي حلوا بگيرد ، و اين درس را بياموزيد كه طمع موجب ذلت و خواري است داستانهاي صاحبدلان نوشته محمد محمدی اشتهاردی |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|