یکشنبه, 09 ارديبهشت 1403

 



موضوع: داش آکل (صادق هدایت )

داش آکل (صادق هدایت ) 10 سال 8 ماه ago #33585

به نام خدا
صادق هدایت (1281-1330)

این داستان یكی از ده داستان كوتاه كتاب « سه قطره خون » است كه صادق هدایت آن ها را در سال 1311 هجری شمسی در تهران منتشر كرده است. كتاب در سال هایی چاپ شده است كه اوج قدرت نمایی رضا شاه بوده است و می توان در آن رویكرد ها، اندیشه ها و جهت گیری های فرهنگی نواندیشان آن زمان را مشاهده كرد.
هدایت در این كتاب نیز مانند اكثر آثارش تا حدودی سبك های رومانتیسم و ناتورالیسم را در هم می آمیزد و اثری زیبا را خلق می كند كه از جهت های اجتماعی، فرهنگی و تا حدودی سیاسی قابل بررسی می باشد. نویسنده ی ناتورالیسم در پی نمایش دادن همه چیز است و این همه، شامل زیبایی ها و زشتی ها می شود. این نویسنده ها كه می توان هدایت را پیرو مكتب آن ها دانست تمامی واقعیت های جامعه را به تصویر می كشند، حال این تصویرگری از نظر جامعه خوب باشد یا بد مهم نیست، مهم بیان كل یك رخداد است و متأسفانه، با توجه به اینكه درصد بالایی از واقعیت های موجود در هر جامعه را پلشتی ها و زشتی ها در بر می گیرند، لذا نتیجه این می شود كه نویسندگان این مكتب دارای بیانی منفی می باشند.
حال به كتاب داش آكل می پردازیم، در این كتاب نویسنده بر آن است كه ابتدا تقابل بین روحیه ی پهلوانی و خیانت كاری، رسم و آیین و عاشق و معشوقی را بیان كند. او داستانش را باز هم با شكست های بی سر انجام به پایان می رساند، كه در ادامه به آن ها می پردازیم.
صادق هدایت با رو در رو قرار دادن داش آكل و كاكا رستم كه از قبل دشمنی دیرینه دارند، داستان را شروع می كند و با تحقیر كاكا رستم توسط داش آكل تخم كینه و عداوت و به بیانی، كلید شروع و پایان داستان را همزمان به حركت وا می دارد. داستان داش آكل از قهوه خانه ای در شیراز شروع می شود كه در آنجا دو پهلوان رو در روی هم هستند و داش آكل به عنوان پهلوان غالب، قوی تر و دارای افكار جوانمردی و پایبند به آیین های مردانگی بر قهوه خانه و در كل افكار مردم غلبه دارد؛ هدایت چهره ی ظاهری او را این گونه ترسیم می كند:
«داش آكل مردی سی و پنج ساله، تنومند ولی بد سیما… » و ادامه می دهد:« داش آكل قیافه ای نجیب و گیرنده ای داشت، چشم های میشی، ابروهای سیاه و پر پشت، گونه های فراخ و بینی باریك با ریش و سبیل سیاه ولی زخم ها كار او را خراب كرده بود روی گونه ها و پیشانی او جای زخم قداره بود كه بد جوش خورده بود وگوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق می زد… »
مشاهده می كنید هدایت در تصویر گری چقدر توانا و قدرتمند عمل می كند. و زشتی های صورت كسی كه اهل قمه كشی و قداره بندی بوده به تصویر كشیده و چنان با هنرمندی این توصیف ها را به كار برده كه انسان ناخودآگاه دست به صورت خود می برد تا جای زخم را لمس كند!
نویسنده قدرت نویسندگی خود را در جای جای این داستان به منصه ی ظهور می رساند. وی آن چنان زیبا این داستان را به تصویر كشیده و تصویرگری كرده است كه خواننده خود را در قالب شخصیت های داستان می بیند و احساس می كند در مكان و زمان داستان است. هدایت آن چنان خوب از كلمات بهره گرفته است كه فرد می تواند لكنت زبان كاكا رستم را بشنود و احساس كند. حتی می شود گفت خواننده در لحظه ی سخن گفتن كاكا رستم خود، كاكا رستم می شود:
« اَر – وای شك كمشان، آن هایی كه ق ق قپی پا میشند، اگ لو لوطی هستند اِ اِ اِمشب میآیند، دست و پَه پَه پَنْجَه نرم میك كنند!
«خِ خِ خیلی وقته دیگ دیگه ای این طرفها په په پیدات نیست!… اِ اِ اِمشب خاخاخانه ی حاجی عَ عَ عقدكنان است،مگ توتو را راه نه نه …
توانایی نویسنده را در این قسمت ها مشاهده می كنیم، كه چه زیبا از عهده برآمده و موفق عمل كرده تا خواننده را هر چه بیشتر درون داستان غرق كند.
در ادامه ی داستان، یكی از معتمدان بازار، حاجی صمد، می میرد و وصیت می كند كه داش آكل وصی و وكیل اموال و خانواده اش باشد. شاید در انتخاب داش آكل توسط حاجی صمد یك تفكر حافظ گونه باشد. می شود داش آكل را رندی از رندان دیوان حافظ دید كه از زهاد و صوفیان و روحانیون ظاهرپرست بهتر است. هدایت چند بار با اشاره و كنایه به زاهدان و روحانی نماهای لا قید فرصت طلب اشاره می كند و همچون حافظ آن ها را به باد انتقادی، طنز آمیز و ظریف می گیرد و آن ها را به ریزه خواری متهم می كند. زاهدانی كه از اعتماد مردم به دین سوء استفاده می كنند و اموال یتیمان و صغیران و بیوه زنان را به یغما می برند:
«واعظان كین جلوه در محراب و منبر می كنند
چون به خلوت می روند آن كار دیگر می كنند

«ولی همه داش ها و لاتها كه با او همچشمی داشتند به تحریك آخوندها كه دستشان از مال حاجی كوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده بود برای داش آكل لغز می خواندند…
و بدین ترتیب داش آكل وكیل خانواده حاجی می شود در همان روز اول كه برای مشخص شدن وصیت حاجی صمد به خانه ی او می رود برای لحظه ای چشمش به چهره ی بر افروخته ی دختری با چشمان گیرا و سیاه می افتد و دل داش آكل گرفتار می شود. در اینجا هدایت عشق را نیز وارد داستان می كند تا آیتم ها و شخصیت های داستانی را یك به یك به ترتیب كامل كند. مكتب رمانتیسم نیز از اینجا وارد داستان می شود. این معشوق سیاه چشم كسی نیست جز مرجان، دختر حاجی صمد.
داش آكل از روز بعد مشغول رسیدگی به كارهای حاجی می شود و تمام زندگی خانواده ی وی را سر و سامان می دهد و تمام اموال و موجودی های حاجی را ضبط و و در دفتری ثبت می كند. طلب های حاجی را وصول و بدهكاری هایش را پرداخت می كند. برای بچه ها معلم سرخانه می گیرد و دارایی او را در جریان می اندازد و از صبح تا شب كارش می شود سركشی به اموال و معلاقه های حاجی صمد.
از این به بعد داش آكل از شبگردی و قرق كردن چهارسو كناره می گیرد. او تمام این كارها را فقط به امید چشمان سیاه چشمی می كند (البته بدون بیان مستقیم آن) و در این راه به حرف و حدیث مردم خرده گیر و حراف اهمیتی نمی دهد:
«شب از زور پریشانی عرق می نوشید و برای سرگرمی خودش طوطی خریده بود. جلو قفس می نشست و با طوطی درد دل می كرد.
با این كه تا به حال عشق در زندگی او رخنه نكرده بود، ولی گیرایی چشمان سیاه چشمی، او را از زندگی عادی خارج می كند. صادق هدایت در بیان اولین جرقه های عشق از نمادهای زیبایی در مشرق زمین استفاده می كند مثل توجه به زلفان سیاه، لب های آتشین، چهره ای برافروخته، چشمان سیاه و داشتن شرم و حیا و…
داش آكل از طرفی عاشق دل سوخته ای است كه زندگی برایش بدون معشوق امكان ندارد و از یك طرف نیز در تقابل بین عقل و دل می خواهد كه آزاد باشد و پایبند زن و بچه نباشد و از طرف دیگر پیش خود فكر می كند كه اگر دختری را كه به او سپرده اند به زنی بگیرد، نمك به حرامی كرده است و این درگیری ها بین عشق و عقل و مرسوم است كه هدایت با زیبایی آن ها را با هم درگیر می كند و تصمیم گیری را بر عهده ی فكر و اندیشه و سلیقه ی خواننده وا می گذارد كه كدام طرف از این وزنه ها سنگین تر است و كفه های ترازو به كدام طرف می چربند.
هفت سال بر این منوال می گذرد و داش آكل از پرستاری و جانفشانی درباره ی زن و بچه های حاجی ذره ای فرو گذاری نمی كند تا این كه تمامی بچه ها از آب و گل در می آیند. ولی آن چه نباید بشود، می شود و برای مرجان شوهر پیدا می شود؛ آن هم شوهری پیرتر و زشت تر از داش آكل. باز هم در داستان شاهد غم نامه ای دیگر هستیم آن جا كه داش آكل با روحیه ای بزرگ منشانه پا روی دل خویش می گذارد و خم به ابرو نمی آورد و با خونسردی مشغول تهیه جهاز می شود و برای مرجان عقد كنانی تمام و كمال راه می اندازد و در همان مجلس در حضور مردم و امام جمعه با خانواده حاجی تصویه حساب می كند و لیست دارایی حاجی را كه در سه دفتر بزرگ ثبت شده است، تحویل می دهد و می گوید:
« تا به امروز هم هر چه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خودم داده ام حالا دیگر ما را به سی خودمان آن ها هم به سی خودشان
این هم از آزادی، آزادی همراه با اسارت، درد و اندوه: درد و اندوه برای قهرمانی كه در جوانمردی تمام و كمال است: این را می گوید و از خانه حاجی خارج می شود و مستقیم به خانه ی ملا اسحاق یهودی می رود كه پاتوق اهل خرابات است یا به قول هدایت محل عرق خوری است. باز هدایت با سلیقه ی زیبای خود شعرهایی از دهان داش آكل می گوید كه بوی سؤال های فلسفی دارد و تا حدی دوباره جنگ عقل و عشق را نمایش می دهد و از دهان مستی لاقید حرف هایی می زند كه از دهان خیلی از عاقلان و عالمان شنیده نمی شود:
« دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری،
كه نبود چاره ی دیوانه جز زنجیر تدبیری!
و در تاریكی هوا به سوی محله ی سردزك می رود آن جایی كه زمانی محل قرق و جولان او بوده. حال بعد از هفت سال و در پایان داستان دوباره تقابل داش آكل و كاكا رستم را مشاهده می كنیم كه بر سر مردانگی و محدوده غیرت درگیر می شوند و بر هم قمه می كشند. در این در گیری و پس از زد و خورد بسیار كه نویسنده با قدرتی در خور تحسین به تصویر كشیده داش آكل زخمی می شود و در بستر مرگ می افتد.
داش آكل در هنگام مرگ طوطی خود را كه تنها موجودی اوست، به پسر بزرگ حاجی صمد می سپارد و می میرد. عصر همان روز مرجان، طوطی را جلوی خود می گذارد و در حالی كه به او خیره شده است ناگهان طوطی با لحن داشی و با لحن خراشیده ای می گوید:
« مرجان… مرجان … تو … كشتی … به كه بگویم … مرجان … عشق تو … مرا كشت.
اشك از چشمان مرجان سرازیر می شود. هدایت در پایان نشان می دهد كه این عشق یك طرفه نبوده در حالی كه به عمد از بیان حالات و اتفاقاتی كه ممكن بوده در این هفت سال بیافتد تا داش آكل پی به عشق مرجان نسبت به خود ببرد، خودداری می كند تا خواننده را در یك سكون احساسی در پایان داستان فرو ببرد. داستانی كه هرگز معشوق به عاشق و عاشق به وصال معشوق نمی رسد و هر دو ناكام می مانند و تراژدی عاشقانه ی داستان با مرگ عاشق ناكام، به پایان می رسد.
داش آكل بیانگر پهلوانی است لوطی مسلك و مهربان كه همه ی اهالی شیراز او را دوست دارند و در مرگش «همه ی اهل شیراز برایش گریه كردند» و به او احترام می گذارند. او با زنان و بچه ها كاری ندارد و با زورگویان مبارزه می كند در عین حال اهل شراب و مستی و غرور و تكبر نیز می باشد و حضور كسی را بالاتر از خودش تحمل نمی كند. هدایت با دقت، این خصایص را انتخاب كرده است، تا در پایان این نتیجه را بگیرد: این آیین ها و رسوم و مسلك ها همه باعث نابودی انسان ها می شوند و اگر داش آكل به این اعتقادات و باورها پایبند نبود و به دل خویش عمل می كرد شاید حالا زنده بود و زندگی آرام و خوبی با مرجان داشت. در واقع داستان داش آكل بیان حالات و رسوم مردم شیراز یا بهتر بگوییم اغلب مردم ایران در یكصد سال اخیر می باشد. رسم ها و آیین هایی كه از نظر روشنفكری چون هدایت تا حدی دست و پا گیر و مسخره و غم انگیز به نظر می رسد.
در اكثر داستان های هدایت شكست و بی انجامی و سرخوردگی قهرمان داستان دیده می شود، در اینجا سعی می كنیم تعدادی از آن ها را به طور اخص بیاوریم و تعدادی را فقط به نام بردن عنوان داستان اكتفا كنیم. در داستان معروف او یعنی «بوف كور» (1315)، این اثر بزرگ و به یاد ماندنی، همه جا حرف از شكست های متوالی و پیاپی راوی می باشد یا در داستان «سگ ولگرد» (1321) داستان با مرگ زجر آور و ناراحت كننده ی سگ اسكاتلندی ناز نازی به پایان می رسد این داستان اشاره ای ظریف به تحولات سیاسی و اجتماعی آن زمان دارد. همچنین در داستان «بن بست» با مرگ هولناك و غم انگیز مجید و تكرار مرگ پدر مجید برای شریف، قهرمان داستان، بی فرجامی تكرار می شود و یا در داستان «گرداب» (1311) همایون بر اثر سوء ظن اشتباه نسبت به پاكی همسرش، فرزندش را از دست می دهد، در واقع او را قربانی پندار پلید خود می كند و در پایان سرخورده و دیوانه از شهر و در واقع از خودش فرار می كند. صادق هدایت مثل این شكست ها و ناكامی ها را در داستان های زیر نیز تكرار كرده است:«آینه ی شكسته» (1311)، «چنگال» (1311)، «صورتك ها» (1311)، «محلل» (1311)، «حاجی مراد» ( 1309)، «گجسته دژ» (1311)، «سه قطره خون» (1311)، « لاله»‌ (1311)، «آبجی خانم»‌ (1309)، «زنده به گور» (1308)، … هدایت در داستان داش آكل نیز پیرو افكار خود است و داستانش را با یك جور سرخوردگی و شكست قهرمان های داستان به پایان می رساند. در این داستان نیز شخصیت همه به نوعی شكسته می شوند، مثلاً كاكا رستم با رو در رو قرار گرفتن با قهرمان و جوانمرد مورد قبول عامه ی مردم یك جور شكل منفی و منفور پیدا می كند و با كشتن داش آكل این تنفر را تشدید می كند. مرجان با ازدواج با یك مرد پیر و زشت به دلیل رسوم بد و غلط مملكت و نرسیدن به عشق خود شكست می خورد و وقتی به عشق داش آكل پی می برد كه كار از كار گذشته است. امام جمعه طماع و حرص نیز با بی مهری حاجی صمد حرمت خود و هم مسلكان دون پایه ی خویش را به زیر می كشد و در رأس همه ی این شخصیت ها داش آكل است كه عشق و زندگی خود را در این قمار می بازد.
پيوست:
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: معصومه مولایی