خوش آمديد,
مهمان
|
|
سیاووش
سیاووش عزیزترین پهلوان شاهنامه است. او نیز مانند ایرج به سبب خوبی سرشت خود، قربانی میان خیر و شر میگردد. گویی برای آنکه درخت خوبی از خشکیدن مصون بماند. باید گاهبهگاه از خون یکی از بیگناهترین و آراستهترین فرزندان آدمی آبیاری شود.بر سر کینخواهی سیاووش، هزاران هزار تن، بیگناه و باگناه، جان خود را از دست میدهند، ولی این مهم دانسته نشده، مهم آن است که به هر قیمت هست حق بر کرسی بنشیند و گناهکار به کیفر برسد، اگر جز این باشد، در نظر شاهنامه، هجوم خیل بدی دنیا را در ظلمت فرو خواهد برد. جنگ ایران و توران، در کینخواهی سیاووش، یادآور جنگ یونانیان و ترواییان، در ایلیاد هُمر است. با این تفاوت که در ایلیاد نبرد بر سر زیبایی درگیر میشود و در شاهنامه بر سر خوبی، جنگ شاهنامه مفهومی عمیقتر و انسانیتر دارد. سیاووش نیز مانند آن دسته از پهلوانانی که با سرنوشت خاص و برای مأموریت خاص به دنیا میآیند، برای به وجود آمدنش مقدّماتی فراهم میگردد که همراه با غرابت است؛ به این معنی که مادر سیاووش که نبیرۀ گرسیوز است، به طور غیرعادی در بیشه یافته میشود و به همسری کاووس درمیآید، در اینجا دو خون ایرانی و تورانی به هم آمیخته میشوند، و بعدتر همین گرسیوز در ریختن خون نوادۀ خود که سیاووش باشد، جهد میکند. در شاهنامه، و در فکر باستانی ایران، خوبی و بدی، دو شاخۀ یک درخت هستند: یکی ثمر نیک میدهد، یکی ثمر بد، چنان که از تخم فریدونف ایرج مبیّن نیکی میشود و سلم و تور مبیّن بدی، برعکس، سیاووش و کیخسرو و فرود، با داشتن خون تُرک به جانب نیکی میگرایند. سیاووش، چه از جهت زیبایی و آراستگی و چه از جهت سرنوشت واژگونهای که اخترشناسان در طالعش میبینند، استثنایی مینماید. ماجرای دلدادگی سودابه، دختر پادشاه هاماوران و زن کاووس بر سیاووش، زندگی شاهزاده را وارد مرحلۀ تازهای میکند. در اینجا یک وجود نابکار و یک وجود پارسا با هم روبهرو میگردند و از برخورد این دو است که بار دیگر دو روی تیره و روشن طبیعت بشر رخ مینماید. سودابه، روزی سیاووش را در نزد کاووس میبیند و همان دم به او دل میبندد پس درصدد برمیآید که وسیلهای برانگیزد تا شاهزاده را به شبستان خود بکشاند. سیاووش در این پیشنهاد، بند و دستانی میبیند و آن را قبول نمیکند. سودابه به پادشاه متوسّل میشود. کاووس از او میخواهد که به خواهش سودابه گردن بگذارد و به شبستان برود. سیاووش به فرمان شاه به نزد او میرود؛ نخستین بار به همراه هیربد، سودابه از تخت فرود میآید و به پیشباز شاهزاده میشتابد و پردهنشینان و دختران کاووس را یکایک به او نشان میدهد. مقصودش این است که دختر خود را به نامزدی او درآورد. شاهزاده پاسخ نمیدهد، سودابه با بیشرمی به دلربایی میپردازد، سپس به او وعده میدهد که دختر خود را به او به زنی خواهد داد و از او میخواهد که با او بر سر مهر بماند: من اینک به پیش تو استادهام تن و جان شیرین تو را دادهام زمن هر چه خواهی همه کام تو برآرم نپیچم سر از دام تو سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد همانا که از شرم ناورد یاد رخان سیاووش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم از این کنایههای گناهآلود و از این بوسه، شاهزاده را دل به جوش میآید. شاهزاده به گناه گردن نمینهد و چون قهرآلود آهنگ رفتن میکند، سودابه چنگ در گریبانش میزند، هیاهو به گوش شاه میرسد و برای آگاهی بر ماجرا به سراپرده میآید. پادشاه خشمناک، سیاووش و سودابه را به نزد خود میخواند و ماجرا را از پسر میپرسد. کاووس سودابه را بزهکار میشناسد و آهنگ کشتن او میکند ولی در این کار دو دل میماند، بدینگونه از کشتن سودابه درمیگذرد، ولی ملکه آرام نمینشیند و برای آلودن دامن شاهزاده چارهجویی میکند. بدینمنظور خود را به بیماری میزند و از یکی از پرستاران خود که آبستن است، میخواهد که جنین را بیفکند، سپس به کاووس وانمود میکند که چون سیاووش با او گلاویز شده، بچۀ او فرو افتاده. شاه این واقعه را نیز تحقیق میکند و بر نیرنگ سودابه واقف میشود. اما سودابه از پا نمینشیند و شاه را در شکّ جانفرسایی نگاه میدارد. سرانجام، کاووس از موبدان راهنمایی میخواهد. موبدان برای کشف حقیقت چاره را در آن میبینند که شاهزاده به آزمایش خدایی گذارده شود، یعنی از آتش بگذرد تا بدین گونه گناه یا بیگناهیش به اثبات برسد. سیاووش به سلامت از آتش میگذرد و سودابه گناهکار شناخته میشود. شاه آهنگ کشتن او را میکند، ولی سیاووش عفو او را میخواهد. سومین مرحلۀ زندگی سیاووش در خاک توران آغاز میشود. سیاووش به جنگ افراسیاب میرود، ولی بازی روزگار او را به راهی میافکند که جنگ را رها کند و به دشمن پناه ببرد. آنچه شاهزاده را برمیانگیزد که رو به جنگ گذارد، در درجۀ اول، قصد فرار از محیط مسموم دربار و توطئههای سودابه است. افراسیاب به دنبال کینۀ دیرینه بین ایران و توران که از زمان قتل ایرج شروع شده، به ایران لشکر میکشد. ایران باید سپاهی به مقابلۀ او بفرستد و سرکردگی این سپاه، به تقاضای خود سیاووش به او واگذار میشود. سیاووش با دلتنگی و اکراه دعوت افراسیاب را میپذیرد، نامهای گِلهآمیز نزد پدر میفرستد، آنگاه سپاه ایران را به بهرام میسپارد و خود با سیصد سوار رو به لشکرگاه افراسیاب میگذارد. افراسیاب واقعاً مهر سیاووش را در دل میگیرد، همان روز اول ورود او، پسرش شیده را مأمور میکند که هدیههای گرانبها نزد او برد. اما روزگار که سرنوشت خاصی را برای سیاووش آماده کرده، آرام نمینشیند. از همان آغاز، ستارۀ بخت سیاووش به بلندی مینهد، تا چون خوب به اوج خود رسید، فرو نشیند. در عین آن که مورد محبّت افراسیاب و پیران است و آن دو دختر خود را به زنی به او میدهند و او شهر سیاووشگرد را بنا مینهد و آن را مانند بهشت میآراید و در سراسر توران هیچکس به آراستگی و قدرت و حشمت او نیست، در همان زمان، زمانه آرام آرام زمینۀ نابودیش را فراهم میکند. گرسیوز چون دستگاه سیاووش را میبیند، آتش حسد در درونش زبانه میکشد، توطئهای در سر بر ضدّ سیاووش پخته است، با دروغهایی که تعبیه کرده، مسلم است که دل شاه را از شاهزاده برخواهد گرداند. سخنانی که به افراسیاب برای برانگیختن خشم او میگوید، از نظر روانی، شاهکار است. نخست از رابطۀ پنهانی شاهزاده با کاووس دم میزند. آنگاه از ماجرای تور (جدّ افراسیاب) و ایرج سخن میگوید و دشمنی دیرینۀ دو خاندان را که به نظر او هرگز به دوستی تبدیل نخواهد شد، به یاد میآورد. بدینگونه افراسیاب برمیآشوبد و کینههای دیرینه را به یاد میآورد و آمادۀ نبرد با سیاووش میشود. سیاووش که سخت مشوّش است خواب هراسناکی میبیند. فرنگیس او را دلداری میدهد، سیاووش سپاه خود را بسیج میکند و همان زمان لشکریان افراسیاب به سیاووشگرد میرسند. فرنگیس به سیاووش توصیه میکند که از آنجا بگریزد. سیاووش خود را تسلیم تقدیر میکند، لحن او در پاسخ زنش، لحن تسلیم و رضای ایرج را به یاد میآورد. وصیتهای خود را نزد زنش بر زبان میآورد، سرنوشت خویش را پیشبینی میکند و از کشته شدن خویش و زادهشدن کیخسرو و جنگهای کینخواهی و غیره نزد او سخن میگوید. بدینگونه زندگی سیاووش به پایان میرسد و از پس آن جنگی بیامان آغاز میگردد. گیاهی که از خون سیاووش روییده است، نهال مرموز باغ زندگی است. آیت امیدبخش نیاز روح بشر است که در کشمکش جاودانی خود، آرزومند آن است که لااقل نیم رمقی از عدالت و حقّ و آزادگی و پاکیزگی در جهان برجای ماند. در این راه اگر هزاران هزار قربانی هم داده شود، چنان که در جنگ ایران و توران داده شده، باکی نیست، زیرا باید در برابر بزرگترین خطری که از آغاز آفرینش تاکنون، بشریت را تهدید کرده است ایستاد و آن خطر انقراض انسانیّت انسان است.
برگرفته از کتاب "گوهر ادب فارسی"
|
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|
|
تشکر ، در ارجاعات مطالب بعدی شماره صفحه ونام نویسنده نیز ذکر شود
|
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|