پنج شنبه, 13 ارديبهشت 1403

 



موضوع: جامعه شناختی کلاسیک و روان شناسی تحولی

جامعه شناختی کلاسیک و روان شناسی تحولی 10 سال 11 ماه ago #7690

دورکیم

دورکیم این مساله را مطرح می­کند که اجتماع انسانی تعیین­ کننده ی احساس و اندیشه ­ی انسان­ هاست. عضویت در یک گروه می ­تواند بر زندگی فردی تاثیرگذار باشد. اهمیتی که دورکیم بر مساله­ ی خودکشی قرار داده است، نشان دهنده ­ی توجهی است که به سلامت روان در اجتماع مبذول می ­دارد. خودکشی نیز مانند سایر مسائل روانی، مساله ای فردی نیست؛ میزان خودکشی به همبستگی فرد با اجتماعی که در آن زندگی می­کند بستگی دارد. او در سنخ شناسی خود چهار نوع خودکشی را شناسایی می­کند. خودکشی دگرخواهانه در شرایط وجود همبستگی شدید اجتماعی رخ می دهد. خودکشی خودخواهانه در شرایط همبستگی ضعیف اجتماعی رخ می دهد. خودکشی تقدیرگرایانه در شرایط انتظام شدید و خودکشی آنومیک در شرایط انتظام ضعیف اجتماعی رخ می دهد.

همبستگی اجتماعی در نگاه دورکیم اهمیت تعیین ­کننده­ ای دارد. طوری که در زمان­ های شدت و ضعف این همبستگی رخداد خودکشی محتمل می ­گردد. او به علاوه به انتظام اجتماعی نیز توجه می­ کند زیرا معتقد است که نیاز های انسانی پایان ­ناپذیرند و تنها زمانی که کنترلی بر آنان وجود داشته باشد قابلیت هماهنگ کردن آنان با محیط و امکانات بیرونی وجود دارد.

بنابراین از دیدگاه دورکیم در حوزه­ ی سلامت روان، می­ توان این برداشت را داشت که هر نوع همبستگی و درگیری اجتماعی سبب افزایش سلامت روانی می ­شود. به نظر می رسد که همه ی پیش­بینی ­های دورکیم در این زمینه تایید تجربی دریافت نکردند و برخی معتقدند که نظریه­ ی دورکیم به این شکل تغییر شکل یافته است که نه تمام روابط اجتماعی و نه هرنوع همبستگی بلکه پیوند های اجتماعی که دارای ارزش و معنای مثبتی هستند در کنار عوامل دیگر مانند نقش و حمایت اجتماعی و ... سبب افزایش سلامت روان می ­شوند. برای نمونه دورکیم تصور می­ کرد که تولد فرزندان به دلیل افزایش همبستگی درون خانواده، بر سلامت روان والدین تاثیر مثبت خواهد داشت؛ در حالی که داده های تحقیقات تجربی نشان داده است که عملا این اتفاق نمی ­افتد. به نظر می رسد که دورکیم عامل نقش و اضافه ­بار نقش را که بر سلامت روان تاثیرگذار است در نظر نگرفته بود. نقش­ سنگین نگهداری از فرزند که گاه ممکن است در تعارض با نقش­ های دیگر والدین باشد، ضمن افزایش دادن مسئولیت­ های والدین تاثیر منفی بر سلامت آنان دارد.

تحقیقات تجربی نشان داده است که روان ­شناسی تحولی نقطه­ی مشترکی با نظریه­ ی دورکیم دارد. مطالعات این رشته نشان داده است که نوزاد انسان از همان بدو تولد به پیوند اجتماعی نیاز دارد و کودکانی که این پیوند را دریافت نمی ­کنند در معرض آسیب­ های روانی در دوران کودکی یا بزرگسالی هستند. مطالعات انجام شده بر نخستی­ها نیز این مساله را تایید کرده است. همانند کودکان انسان، کودکان نخستی­ها نیز زمانی که از نزدیکان خود دور می ­شوند، برخی هورمون­ های استرس­زا در بدن ­شان ترشح می ­شود. این واکنش جسمانی محدود به دوران کودکی نیست طوری که در بزرگسالان نیز همین رویداد با جدا کردن جفت ­ها از هم اتفاق می ­افتد. بنابراین می ­توان این گونه نتیجه گرفت که برخی از پیوندهای اجتماعی در طول دوران تحول انسان در وجود او باقی مانده ­اند. ممکن است که در دنیای امروزی جدایی از زوج اختلال کارکردی خاصی برای فرد ایجاد نکند، اما تحول انسان در دوره­های اولیه گرایش به تولید استرس در هنگام جدایی از زوج را در وجود انسان به میراث گذاشته باشد.

مارکس

مارکس اقتصاد را زیربنای ساختارهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی می ­دانست. او معتقد بود که نیروهای تولید و روابط تولید تعیین­ کننده ی نظام ­های اجتماعی بوده و هستند. مارکس کار را جوهره­ ی وجود بشری تعریف می کرد. به نظر او انسان با عمل معنا می ­یافت و عمل در قالب کار به بهترین شکل خود را تحقق می بخشید. او معتقد بود که در جهانی که مالکیت خصوصی وجود داشته باشد کار کارگران تحت استثمار کارفرمایان قرار می ­گیرد. ارزش اضافه ­ی پرداخت نشده به کارگر، کارفرما را به سمت رشد و کارگر را به سمت درجازدن در یک طبقه دائمی سوق می­دهد و طبقات اقتصادی-اجتماعی را تحکیم می ­کند که روابط مسلط بر آن افراد را در مقابل اختلالات آسیب ­پذیر می ­سازد. کارگر از کار، خود، دیگران و محصول تولیدی­اش بیگانه می­شود. از خودبیگانگی او را تبدیل به ماشینی می­کند که خودآگاه او را از کار می­اندازد. مارکس تنها راه فرار از این سرنوشت محتوم را از بین رفتن تقسیم کار، مالکیت خصوصی و طبقات اقتصادی اجتماعی می ­داند.

به نظر می ­رسد که پیش ­بینی مارکس و فلسفه­ی عمل­گرای او در مورد کار درست باشد. تحقیقات تجربی نشان داده است که دوره ­های رکود و بیکاری با بروز و افزایش مشکلات و اختلالات روانی بسیار همراه است. ضمن این که قرار گرفتن در کارهای یکنواخت و تکراری که هیچ پیچیدگی ندارند و فرد بر آنان سلطه ­ای ندارد یا قرار گرفتن در رده های پایین سلسله مراتب شغلی یا رده های پرمسئولیت روابط کاری سلامت افراد را در معرض خطر قرار می ­دهد. پس ازخود بیگانگی نیز بر افراد تاثیر روانی بدی دارد. در ارتباط با مفاهیم بهره­ کشی و طبقه نیز مطالعات بسیاری در سلامت روان صورت گرفته که نشان می ­دهد طبقه مفهومی مجزا از قشربندی است و قرار گرفتن در ساختارهای طبقاتی میانی می ­تواند بیش از رده ­های بالا یا پایین تاثیرات منفی داشته باشد. ضمن این که گروه­ هایی که بی ­قدرت هستند نیز پریشانی بیشتری را تجربه می­ کنند.

مطالعات انجام شده در اجتماعات نخستی ­ها نشان می ­دهد که افرادی که تحت سلطه هستند هورمون ­های استرس بیشتری تولید می­ کنند و بیشتر دچار اختلالات روانی می ­شوند و با ایجاد تغییر در ساختار سلطه میزان تجربه­ این اختلالات تغییر می­ پذیرد. البته بحث در مورد انسان به دلیل بهره بردن از مکانیسم­ های حمایتی و مقابله ­ای قطعا دشوارتر است اما ممکن است که انسان نیز همین ویژگی را به شکل ژنتیکی به ارث برده باشد.
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.