دوشنبه, 17 ارديبهشت 1403

 



موضوع: نظریه های جامعه شناسی

نظریه های جامعه شناسی 10 سال 11 ماه ago #10113

از نظر ماركس جامعه ازتركيب و مجموعه نيروهاي متضاد ساخته ميشود و بر اثر تنشها و در گيريهاي اين نيروها دگرگوني اجتماعي پديد مي آيد ‘ او معتقد به نظريه تكاملي بود ‘ بنظر او نه رشد آرام ‘ بلكه نبرد موتور محركه پيشرفت جامعه بشريست ‘ اين طرز تفكر ماركس اگرچه با بيشتر انديشه هاي جامعه شناسي قرن نوزدهم در مغايرت بود اما در عوض با انديشه هاي صده 19 هماهنگ بود .

از ديدگاه ماركس نيرو محركه تاريخ همان شيوه ايست كه انسانها منابع زيست و حياتشان را از چنگ طبيعت بيرون ميكشند ‘ به زعم او جستجوي خوراك ‘ پوشاك و مسكن ‘ اهداف اوليه انسانها ازآغاز تاريخ بشريت بود و اگر جامعه معاصر و نوين را بخوبي تحليل كنيم باز شاهد خواهيم بود كه اين اهداف هنوز در كانون تلاشها وكوششهاي انسان كنوني قرار دارد . بنابر اين تازماني كه اين نيازهاي اساسي و اصلي بشر برآورده نشود مبارزه انسان با طبيعت همچنان باقي خواهد ماند .

انسان يك حيوان هميشه ناخرسند است كه هر گاه نيازهاي اصلي او برآورده شود نيازهاي تازه اي پديد خواهد آمد و همين توليد نو به نوي نيازها خود نخستين عمل تاريخي است . انسانها همين كه در سير تكاملي شان مرحله ابتدايي و اشتراكي اوليه را پشت سر گذاشتند براي تامين نيازهاي نخستين و ثانويه شان در گير يك همزيستي تنازع آميز ميشوند . همين كه تقسيم كار در جامعه شكل ميگيرد اين تقسيم كار به پيدايش طبقات متعارض و مخالف هم منجر ميشود و همين طبقاتند كه بازيگر اصلي در تاريخ هستند .



ديدگاه تاريخي ماركس :

ماركس يك تاريخ انديش نسبي نگر بود ‘ چرا كه به اعتقاد او همه روابط اجتماعي بين انسانها و همه نظام فكري وابسته به دوره هاي گوناگون تاريخي هستند بعنوان مثال ماركس معتقد بود كه افكار وتحولات فكري مانند آن روابطي كه بازتاب دهنده افكار هستند ثابت و جاودانه نبوده . بلكه فرآورده هاي تاريخي وگذرا هستند و برخلاف اقتصاد دانان كلاسيك كه تقسيم كار سه گانه بين ( زمين داران ‘ سرمايه داران و مزد بگيران ) را يك امر جاودانه ميدانستند ‘ ماركس اين تقسيم بندي را مختص يك دوران تاريخي خاص تلقي ميكرد .

ويژگي تاريخي : نشانه خاص رهيافت ماركس بود ‘ بعنوان مثال او معتقد بود كه نبردهاي طبقاتي در سراسر تاريخ بر حسب دوران مختلف تفاوت ميكند و يكسان نيست ‘ ماركس بر خلاف همفكران راديكال گذشته كه تاريخ را نبردي يكنواخت ‘ ميان دارا و ندار تعريف ميكردند معتقد بود كه دو طرف نبرد با گذشت زمان دگرگون ميشوند .

بعنوان مثال شاگردان صنفي قرون وسطي كه بر عليه ارباب صنفي خود مي جنگيدند با كار گردان صنعتي جديد كه در برابر سرمايه داران صف آرايي ميكردند شباهت دارند اما حقيقت اينست كه دو طرف نبرد در دو موقعيت متفاوت قرار دارند چرا كه كارگران صنعتي برخلاف شاگردان صنفي براي هميشه از تسلط بر وسايل توليدشان محروم مانده اند و مجبورند نيروي كار شان را به دارندگان اين وسايل بفروشند .

اين عمل وضعيت ويژه اي بلحاظ تاريخي به آنها ميبخشد وآنها را از طبقات استثمار شده دوران پيش بطور كلي متمايز ميكند.

ديدگاه تحليلي ماركس : برخلاف كنت و هگل كه معتقد بودند تكامل نوع بشر در اصل از تكامل در افكار يا روح انسان ناشي ميشود ماركس به تكامل اوضاع مادي بشر معتقد بود ‘ از ديدگاه ماركس روابط حقوقي و نيز صورت هاي حكومتي را نبايد از روي خود آنها و نه از طريق مطالعه تحول عالم ذهن بشري دريافت كرد بلكه اينها ريشه در اوضاع مادي زندگي دارد .

به اعتقاد ماركس دگرگوني نظام اجتماعي را نميتوان برحسب عوامل غير اجتماعي همچون جغرافيا ‘ آب و هوا تعيين كرد اين عوامل در برابر دگرگوني هاي تاريخي نسبتاً ثابت ميمانند همانطور كه نميتوان آنها را بر حسب پيدايش افكار تازه تبيين كرد چرا كه تكوين و پذيرش افكار بستگي به چيزي دارد كه خود از جنس انديشه نيستند ‘ افكار محرك اوليه نيستند بلكه خود افكار واكنش مستقيم منافع مادي اند كه انسانها را به معامله با ديگران وادار ميكند .

ماركس رهيافت كل گراي خود را از هگل و شايد از منتسكيو گرفته باشد ‘ رهيافتي كه جامعه را از نظر ساختاري يك كل متقابل وابسته به يكديگر در نظر ميگيرد ‘ برابر با اين ديدگاه هر جنبه اي ازاين كل ازقوانين حقوقي ‘ نظام آموزشي تا دين و هنر را نميتوان جداگانه و بدون توجه به جنبه هاي ديگر درك كرد .

ماركس برخلاف هگل توانست پديده مستقلي را شناسايي كند كه برساير پديده ها تاًثير ميگذارد وآن شيوه توليد اقتصادي است .

به عقيده ماركس اگر چه پديده هاي تاريخي نتيجه تأثير و تأثرعوامل گوناگون هستند اما در تحليل نهايي همگي آنها بجز متغيراقتصادي وابسته هستند ‘ تحول ‘ سياسي ‘ حقوقي ‘ فلسفي و ادبي همگي بر تحول اقتصادي استوارند امّا همه اينها بر يكديگر و بر مبناي اقتصادي نيز تاثير ميگذارند ‘ اين بدان معني نيست كه تنها عامل اقتصادي ‘ علّت فعال و ساير چيزها تنها معلول منفعل اين علّت است بلكه در چها رچوب ضرورت اقتصادي اين عوامل گوناگون دركنش و واكنش با يكديگر هستند .

در ديدگاه ماركس كل روابط توليدي يعني روابطي كه انسانها ضمن استفاده مواد خام و فنون و مهارتهاي موجود براي دستيابي و رسيدن به هدفهاي توليدي با يكديگر برقرار ميسازند ‘ بنيادهاي واقعي است كه روساختار فرهنگي كل جامعه بر روي آنها ساخته ميشود ‘ البته منظور از روابط توليدي تنها تكنولوژي نيست بلكه آن روابط اجتماعي كه مردم ازطريق اشتراك در زندگي اقتصادي با يكديگر برقرار ميسازند اهميت درجه يكم را دارند .

منافع طبقاتي : به اعتقاد ماركس انسانها در جامعه زاده ميشوند و جامعه روابط مالكيت را پيش از زاده شدن آنها تعيين ميكند ‘ اين روابط مالكيت بنوبه خود به پيدايش طبقات گوناگون منجر ميشود ‘ انسانها همين كه بر حسب تولدشان به طبقات ويژ ه اي تعلق پيدا ميكنند ‘ شيوه رفتار ويژه اي نيز به آنها اختصاص مييابد بعبارت ديگر افراد معيّن كه به شيوه معيّن فعاليت توليدي ميكنند وارد روابط اجتماعي و سياسي معيني نيز ميشوند و همين نقش طبقاتي ماهيت انسان را به گونه اي مؤثر نشان ميدهد .

مكانها و جايگاه هاي متفاوتي كه انسانها درطيف طبقاتي جامعه كسب ميكنند منجر به منافع طبقاتي ويژه نيز خواهد شد ‘ اين منافع نه تنها مستقل از آگاهي طبقاتي است بلكه از موقعيت و جايگاه عيني افراد درفرا گرد توليد ناشي ميشود ‘ چرا كه انسانها ممكن است به منافع اقتصادي خود آگاه نباشند اما با اين حال اين نيرو بعنوان يك مكانيسم نامرئي انسانها را بسوي منافع شان سوق ميدهد .

تقسيم جامعه به طبقات ‘ جهان بيني سياسي ‘ فلسفي ‘ اخلاقي و مذهبي گوناگوني را بوجود آورده است ‘ جهان بيني هايي كه روابط طبقاتي موجود را بيان ميكند و گرايش به آن دارند و قدرت و اقتدار طبقه مسلط را در جامعه تحكيم و يا تضعيف كند .

ازديدگاه ماركس افكار طبقه حاكم همان افكار حاكم بر جامعه است طبقه اي كه نيروي مادي مسلط بر جامعه است نيروي فكري مسلط بر جامعه نيز خواهد بود .

با اينهمه ماركس معتقد بود كه طبقات ستمديده و ستمكش ‘ اگر چه دست و پايشان را چيرگي ايدئولوژي ستمگران بسته است اما به هر جهت آنها قادرند كه براي مقابله با ستمگران ضد ايدئولوژي حاكم را نيز بوجود آورند ‘ چنانكه در دوران انقلاب يا پيش از انقلاب ‘ برخي از بورژوا ها قادر هستند كه مسير انقلاب را بخوبي تشخيص داده و به جنبش بپيوندند .

نحوه گذار طبقاتي ( تعارض طبقاتي )

نيروهاي مادي توليدي هر نظام اجتماعي معمولاً دچار تغيير و دگرگوني هستند ‘ منظور از نيروهاي مادي همان منابع طبيعي هستند كه ميتوان آنها را بكمك تكنولوژي و تكنيكهاي علمي مهار و قابل استفاده كرد ‘ با تحول نيروهاي مادي توليد روابط اجتماعي دچار دگرگوني ميشود ‘ در يك نقطه معيّن روابط اجتماعي دگرگون شده توليدي با روابط مالكيت موجود يعني با شيوه تقسيم بندي بين مالكان و غير مالكان تضاد پيدا ميكند ‘ وقتيكه جامعه به چنين مرحله اي ميرسد نمايندگان طبقات رو به رشد ‘ روابط مالكيت موجود را مانع تكامل و پيشرفت خود محسوب ميكنند و تنها دگرگوني در روابط مالكيت موجود را ‘ راه حل پيشرفت و تكامل تصور خواهند كرد و به طبقات انقلابي تبديل ميشوند .

براثر تضادها و تنش هاي موجود در چار چوب ساختار رايج اجتماعي ‘ روابط اجتماعي تازه اي پديدار ميشود و اين روابط بنوبه خود به تضادهاي موجود دامن ميزند ‘ براي مثال شيوه توليد صنعتي از بطن جامعه فئودالي بيرون مي آيد و به بورژوازي اجازه ميدهد كه با چيرگي طبقاتي مبارزه كند و هنگامي كه كفه شيوه توليد بورژوازي سنگيني كافي و مؤثر پيدا كند ‘ روابط فئودالييست كه خود از بطن آن پديد آمده است را در هم ميشكند . همينطور شيوه توليد سرمايه داري طبقه پرولتاريا يا كارگران كارخانه ها را پديد مي آورد .

همينكه كارگران آگاهي طبقاتي پيدا كنند و اختلاف و تعارض بنياديشان را با بورژوا تشخيص دهند براي براندازي رژيمي كه ضامن بقاي سرمايه داريست لحظه اي سكوت نميكنند .

نظريه هاي طبقاتي ماركس : نظريه هاي طبقاتي ماركس بر اين اصل استوار است كه تاريخ تمام جوامعي كه از آغاز تا به امروز . تاريخ نبردهاي طبقاتي بوده است . جوامع بشري همينكه از حالت ابتدايي و تمايز نيافته بيرون آمد . منقسم به طبقاتي شده كه در جستجوي منافع طبقاتي شان با يكديگر برخورد داشته اند .

سؤال بنيادي ماركس اينست كه چگونه روابط ميان انسانها با توجه به موقعيت آنها در ارتباط با ابزار توليدي شكل ميگيرد ‘ بزعم او اين روابط به ميزان دسترسي افراد به منابع و قدرتهاي تعيين كننده بستگي دارد ‘ البته اين بدان معنا نيست كه دسترسي نا برابر به منابع در همه زمانها و شرايط به نبرد طبقاتي ختم ميشود ‘ بلكه فقط امكان در گيري طبقاتي در ذات يك جامعه تمايز يافته بيشتر است ‘ چرا كه چنين جامعه اي بين اشخاص وگروه هايي كه درون ساختار اجتماعي و در ارتباط با ابزار توليد پايگاه متفاوتي دارند ‘ برخورد منافع ايجاد ميكند .

نكته مهم اينست كه چگونه پايگاه هاي ويژه در يك ساختار اجتماعي منجر به كسب تجارب اجتماعي خواهد شد و آنها را به اعمالي در جهت منافع مشتركشان سوق ميدهد ‘ در ديدگاه ماركس منافع طبقاتي بدون سابقه پديد نمي آيد مردمي كه پايگاه ويژه اي دارند وقتي در معرض مقتضيات اجتماعي قرار بگيرند منافع طبقاتي خاصي پيدا ميكنند ‘ بعنوان مثال در كارخانه ها عامل رقابت و حفظ منافع شخصي ‘ كارگران را از همديگر دور ميكند اما حفظ دستمزد هايشان آنها را با هم متحد ميسازد ‘ براين اساس افراد جداگانه تنها زماني تشكيل يك طبقه ميدهند كه در يك نبرد مشترك عليه طبقه اي ديگر در گير شوند ‘ در غير اينصورت آنها بعنوان رقيب هاي همديگر‘ روابط خصمانه اي با يكديگر خواهند داشت .

برخلاف نظر اقتصاد دانان كلاسيك : ماركس معتقد بود كه منافع طبقاتي از منافع فردي تفاوت بنيادي دارد و نمي تواند از آن ناشي شود ‘ منافع اقتصادي اعضاي يك قشر در ارتباط با ابزار توليد شكل ميگيرد ‘ امّا اين امكان بالقوه تنها زماني بالفعل خواهد شد كه طبقه در خود به طبقه اي براي خود تبديل ميشود و شبكه اي از ارتباطات ميان آنها پديد آيد آنان از اين طريق به سرنوشت مشتركشان آگاه ميشوند. دراين صورت اين افراد بخشي از يك طبقه ي منسجم خواهند شد و به منافع مشتركشان آگاه خواهند شد .



بنظر ماركس مبنايي كه نظام قشر بندي اجتماعي بر آن استوار است همان رابطه مجموعه اي از انسانها با ابزار توليد است .

براين اساس طبقات جديد عبارتند از : ( مالكان قدرت ‘ مالكان سرمايه و مالكان زمين ) كه منابع درآمدشان بترتيب عبارت خواهد بود از : دستمزد ‘ سود و اجاره زمين .

طبقه مجموعه اي از افراد هستند كه در سازمان توليد كار يكساني انجام ميدهند .

امّا بوجود آمدن يك طبقه خود آگاه به مجموعه اي از عوامل بستگي دارد از جمله : شبكه اي از ارتباطات ‘ تمركز توده هاي مردم . دشمن مشترك و نوع سازماندهي .

ازاين رو ماركس اظهار داشت طبقه كارگر همينكه شرايط مناسب بوجود آيد بدون شك به آگاهي طبقاتي دست خواهد يافت ‘ در حاليكه بورژوا ‘ بدليل روابط ذاتاً رقابت آميز ميان توليد كنندگان سرمايه دار‘ نميتواند به يك آگاهي فرا گير نسبت به منافع جمعي اش برسد .

ماركس و اقتصاد دانان كلاسيك :

اقتصاد دانان كلاسيك اعتقاد داشتند كه نظام اقتصاد بازارآزاد تنظيم كننده جامعه است كه درآن هر كس كه بدنبال منافع شخصي و تأمين بيشترين سود براي خود باشد ‘ منافع كل جامعه را نيز تأمين ميكند ‘ اما ماركس معتقد بود هر انساني كه بدنبال منافع شخصي خود است هم كاركرد ضروري رژيم را تسهيل ميكند و هم بجهت نابودي آن خدمت ميكند .

برخلاف فايده گرايان كه جستجوي نفع شخصي را تضمين كننده يك جامعه هماهنگ تلقي ميكردند ‘ ماركس معتقد بود كه همين نفع شخصي در ميان سرمايه داران ‘ نابود كننده نفع طبقاتي عام است و به نابودي نهايي سرمايه داري بدست خود سرمايه داران منجر خواهد شد ‘ زيرا زماني كه سرمايه دار درجهت منافع شخصي خود عمل ميكند به ايجاد بحران در سرمايه داري و در نتيجه به نابودي منافع مشترك سرمايه داران كمك ميكند .

شرايط كار و نقش هايي كه كارگران بر عهده ميگيرند آنها را مستعد همبستگي ميسازد وآنها را وادار ميكند كه رقابت اوليه خود را رها كنند و به يك عمل دسته جمعي در جهت منافع مشترك طبقاتي روي آورند .امّا رقابت در ميان سر مايه داران مانع از دستيابي آنها به منافع مشترك طبقاتي ميشود .

اصولاً بازار و شيوه رقابت آميز توليدي خاصيتي كه دارد آنست كه توليد كنندگان فردي را از يكديگر جدا ميسازد . اگرچه ماركس پذيرفته بود كه براي سرمايه داران نيز اين امكان وجود دارد كه از منافع شخصي خودشان بگذرند اما به اعتقاد او اين گذشت تنها در حوزه سياسي و عقيدتي است نه در عرصه اقتصادي امّا در جهت جبران اين نقيصه سرمايه داران توان آن را دارند كه يك ايدئولوژي توجيه كننده و نظام سلطه را بپرورانند كه در خدمت منافع همگاني آنها بكار مي آيد .

پس قدرت سياسي و ايدئو لوژيكي براي سرمايه داران همان نقش آگاهي طبقاتي براي كارگران را ايفا ميكند اما اين شباهت جنبه ظاهري دارد چرا كه بنظر ماركس قلمروي اقتصادي هميشه عرصه تعيين كننده است سرمايه داران ميتوا نند يك آگاهي طبقاتي را پرورش دهند اما اين آ گاهي يك آگاهي كاذب است و نميتواند ازذات و ساختار شيوه توليد اقتصادي سرمايه داري فراتر رود .

ازخود بيگانگي :

از نظر ماركس تاريخ بشر جنبه دوگانه اي دارد ازيكسو تاريخ ‘ نظارت آفريننده انسان بر طبيعت است .از سوي ديگر تاريخ ‘ ازخود بيگانگي هرچه بيشتر انسانهاست .

از خود بيگانگي ‘ به وضعيتي اتلاق ميشود كه درآن انسانها تحت چيرگي نيروهاي خود آفريده شان قرار ميگيرند و اين نيروها بعنوان قدرتهاي بيگانه درمقابلشان مي ايستد .

بعقيده ماركس همه جنبه هاي عمده سرمايه داري ازدين و دولت گرفته تا اقتصاد و سياست دچار ازخود بيگانگي هستند كه اين جنبه هاي ازخود بيگانگي در قلمروي كار چها ر جنبه دارند :

1 - انسان از محصولي كه توليد ميكند ‘ همچون يك نيروي بيگانه در برابرش قرار ميگيرد . هرقدر كارگر خود را وقف كارش كند چيزهايي كه برضد خودش مي آ فريند نيرومند تر ميشود و او در زندگي دروني اش فقيرتر ميشود و كمتر به خودش تعلق مييابد .

2 - ازخود بيگانگي در فرا گرد توليد : اگر محصول كار از خود بيگانگي است و درخود فعاليت توليدي نيز بايد يك نوع از خود بيگانگي فعال باشد .

3 - از خود بيگانگي از خود : در اين نوع بيگانگي ‘ انسان قادر به پرورش جنبه هاي گوناگون شخصيت خود نخواهد بود ‘ كارگر براي كارگر جنبه خارجي پيدا ميكند و ديگر بخشي از ماهيت او را نميسازد و درنتيجه او خودش را دركار خود محقق نميسازد بلكه ازاين طريق خودش را انكار ميكند و تنها در زمان اوقات فراغت احساس ميكند كه خودش هست .

4 - سرانجام ازخود بيگانه ‘ از اجتماع بشري و از هستي نوع خود نيز بيگانه ميشود . انساني كه در برابرخودش قرار ميگيرد در برابر انسانهاي ديگر نيز قرار ميگيرد هر آنچه در رابطه انسان با خودش كارش و فعاليت توليدي صدق ميكند در ارتباط با انسانهاي ديگر نيز مصداق مييابد .

جامعه شناسي معرفت :

همه تلاش ماركس اين بود كه كوشيد تا بين فلسفه ها ‘ افكار و ساختارهاي اجتماعي عيني كه زمينه پيدايش اين افكار هستند نوعي همبستگي برقرار سازد . پس از آن كوشيد روشهايي را به تحليل بكشد كه براساس آن نظامهاي عقايد با پايگاه هاي اجتماعي و بويژه پايگاه هاي طبقاتي هواداران اين عقايد وابستگي پيدا ميكند .

ماركس كوشيد . نسبي بودن افكار را بر حسب كاركردشان تحليل كند و انديشه افراد را به نقش هاي اجتماعي و پايگاه هاي طبقاتي شان مرتبط سازد ‘ در واقع او معتقد بود كه اگر ما افكار طبقه حاكم را از خود طبقه حاكم مبرا سازيم و براي اين افكار وجود مستقلي قائل شويم يا تنها به اين امر بسنده كنيم كه در عصر معيني اين يا آن فكر مسلط بوده اند و بر شرايط توليد و توليد كنندگان افكار توجهي نكنيم در واقع به بيراهه رفتيم .

ماركس معتقد بود كه افكار را بايد به اوضاع زندگي و موقعيت تاريخي كساني ارتباط داد كه به آن افكار معتقدند ‘ وجود افكار انقلابي در يك عصر نشانه وجود يك طبقه انقلابي در جامعه است ‘ افكار مسلط در هرعصري ‘ پيوسته همان افكار طبقه حاكم بوده است . هرگاه مردم از افكاري كه جامعه را به انقلاب ميكشاند سخن بميان مي آورند ‘ در واقع اين واقعيت را بيان ميكنند كه در چهارچوب موجود ‘ عناصري از يك جامعه نوين درحال خلق است و زوال افكار قديم با زوال شرايط زندگي پيشين همراه و همگام است .

عقيده پردازان و نمايندگان سياسي يك طبقه نياز ندارند كه در همه ويژگيهاي مادي طبقه شان سهيم باشند بلكه كافي است قالب ذهني كل طبقه شان را بيان كنند و درآن سهيم شوند . ماركس پذيرفته بود كه افراد خاص ممكن است هميشه بر وقف منافع طبقاتي شان فكر نكنند و تحت تأثير طبقه اي كه بدان تعلق دارند نباشند اما اين در مورد طبقات مردم بمعناي متمايز از افراد جداگانه صحت پيدا نميكند چرا كه آنها هميشه تحت تأثير طبقه شان هستند .

پويايي و دگرگوني اجتماعي : ماهيت انديشه هاي جامعه شناسي ماركس با دگرگوني اجتماعي هويت پيدا ميكند ‘ بنظر ماركس نيروي محركه تاريخ را نبايد در هيچيك از عوامل فرا بشري مانند مشيت الهي يا روح عيني جستجو كرد . او بر اين باور بود كه انسانها خود تاريخ شان را ميسازند ‘ تاريخ بشري همان فرا گردي است كه انسانها از رهگذرآن خودشان را دگرگون ميسازند حتي هنگاميكه براي چيرگي برطبيعت به مقابله با آن برمي خيزند .

انسان برخلاف حيوانات كه براي بدست آوردن جاي امني در طبيعت تلاش ميكند خود را با طبيعت سازگار ميكند . انسان در ارتباط با محيط پيرامونش خصلتي دارد . او براي دگرگون ساختن سكونت گاه طبيعي خود ابزارهايي را ابداع ميكند .

انسانها همين كه به مرحله ابزار سازي ميرسند در واقع خود را از حيوانات نيز متمايز ميكنند ‘ انسانها با توليد وسايل زيستشان بگونه اي غير مستقيم زندگي مادي بالفعل شان را نيز توليد ميكنند .

اما انسان كه در فراگرد توليد هر روز زندگي شان را دوباره ميسازند ‘ تنها در اجتماع با ديگران چنين كاري را انجام دهند ‘ همين عامل است كه انسان را به يك جانور سياسي تبديل ميكند ‘ روابطي كه انسان از رهگذر كار با طبيعت برقرار ميسازند ‘ در روابط اجتماعي شان انعكاس مييابد .

انسانها طي نبردشان با طبيعت و تأمين معيشت از طريق كار دسته جمعي سازمانهاي ويژه اي را خلق ميكنند كه با شيوه هاي توليد خاصشان هماهنگ باشد همه اين شيوه هاي سازمان اجتماعي بجزء آن شيوه هايي كه در نخستين مرحله كمونيسم ابتدايي رايج بودند با نابرابري اجتماعي مشخص ميشوند .

همين كه جوامع بشري از حالت جماعت هاي تمايز نيافته بيرون مي آيد تقسيم كار به پيدايش قشر بندي اجتماعي مي انجامد يعني به پيدايش طبقاتي از مردم كه براثر دسترسي هاي متفاوتشان به وسايل توليد و قدرت اجتماعي از يكديگر متمايز ميشوند .

با توجه به كميابي نسبي منابع . اضافه محصولي كه انباشته ميشود بدست كساني مي افتد كه از طريق سلب مالكيت ديگران از وسايل توليد ‘ تسلط بدست آورده باشند ‘ اما اين تسلط هرگز ابدي و بلا منازع نيست چرا كه تاريخ جوامع بشري تا اكنون تاريخ نبرد طبقاتي بوده است ‘ اما هر نبرد طبقاتي ريشه در شرايط توليدي خاصي دارد و بايد در همان شرايط ويژه اش مورد تحليل قرار بگيرد .

هر مرحله اي از تاريخ را بايد با شيوه هاي توليد ويژه اش در نظر گرفت يعني همان شيوه هايي كه درگيريهاي خاص را ميان طبقات استثمار كننده و استثمار شونده هر عصري پديد مي آورند ‘ البته همه طبقات استثمار شده اين شانس را ندارند كه در يك نبرد پيروز مندانه عليه استثمارگرانشان ابراز وجود كنند.

اگرچه ماركس يك تكامل انديش تاريخي است اما نبايد او را به اشتباه يك انديشمند معتقد به تكامل تك خط بپنداريم او به دوره هاي ركود نسبي در تاريخ بشري بويژه در جوامع شرقي بخوبي آگاه بود و ميدانست كه دوره هايي در تاريخ وجود دارندكه با وقفه و توازن موقتي طبقاتي مشخص ميشوند .

اگر چه ماركس در سراسر زندگي اش بسختي بر اين اعتقاد بود كه آينده به طبقه كارگر تعلق دارد و اين طبقه راه را براي پيدايش يك جامعه بي طبقه هموار ميسازد . با اينهمه او اين امكان را در نظر داشت كه طبقه كارگر شايد كه شايسته وظيفه تاريخي اش نباشد و بشريت به يك نوع بربريت نوپديد بكشاند .

ماركس پس ازمرحله آغازين كمونيسم ابتدايي . چهار شيوه توليد عمده پياپي را در تاريخ بشري در نظر گرفت :

توليد آسيايي‘ باستاني ‘ فئودالي و بورژوايي ‘ هريك ازاين شيوه هاي توليدي از رهگذر تناقض ها و تنازع پرورده در دل نظام پيشين پديد مي آيد . تنازع هاي طبقاتي ويژه هر شيوه توليد خاص به پيدايش طبقاتي مي انجامد كه ديگر نميتواند در چهارچوب نظام موجود منافع شان را تأمين كنند‘ در ضمن رشد نيروهاي توليدي برآخرين حدود روابط توليدي موجود ميرسد ‘ هرگاه چنين لحظه اي فرا برسد طبقات جديدي كه نمايندگان توليد نويني هستند پرورانده ميشوند .





(( اميل دور كيم ))

اميل دور كيم در پي آن بود كه جامعه شناسي علمي و جديدي را پايه گذاري كند تا بتواند به فرانسه براي غلبه بر بحران اخلاقي كه دست به گريبان بود كمك كند . بازتاب اين بحران كه بر جامعه ي فرانسه سايه انداخته بود در موجي از آشوب ‘ خشونت و نارضايتي ديده ميشد .

فرانسه بعد از انقلاب بواسطه كشمكش بين سلطنت طلبان و ضد سلطنت طلبان ‘ مذهبي ها و مخالفان غير مذهبي آنها و تعارض بين سرمايه و كار‘ رنج و عذاب فراواني را متحمل گشت . در چنين اوضاع و احوالي روشنفكران در فكرماهيت اين بحران و چاره و علاج احتمالي آن بودند . محافظه كاران آرزوي بازگشت به دين ‘ اقتدار و سلسله مراتب را در سر مي پروراندند . يعني جامعه اي كه ثبات گذشته را داشته باشد . ليبرال ها به آزادي و حقوق فردي و استفاده از روشهاي صلح آميز براي رسيدن به جمهوري دمكراتيك ‘ غير مذهبي و آزاد اعتقاد داشتند .

افراطيون و تند روها نيز فكر ميكردند كه براي رسيدن به عدالت اجتماعي يك دگرگوني انقلابي ضروريست طبقات پايين جامعه خواستار برابري بيشتر بودند . در همين حال طبقات بالا تمايل در حفظ و بازيافتن قدرت و امتياز بيشتر خود را داشتند . دولت ها و حكومت هاي مختلف يكي پس از ديگري روي كار مي آمدند



همانطور كه گفته شد هدف دور كيم بنيان گذاري يك علم جامعه شناسي بود كه بتواند بر بحران اخلاقي فايق آيد . دور كيم به ماهيت منحصر به فرد جامعه پي برده و آن را بعنوان يك ارگانيسم زنده تعريف كرد و از گسترش يك جامعه شناسي علمي كه از روشهاي مورد استفاده علوم طبيعي استفاده ميكند حمايت كرد

(( مشروعيت بخشيدن به يك رشته علمي ))

تأسيس جامعه شناسي بعنوان يك رشته علمي درست و منطقي نيازمند تحقق چند مورد بود .

ابتدا ضرورت داشت كه جامعه شناسي موضوع پژوهشي خود را داشته باشد . دوّم اينكه موضوع بصورت علمي مورد مطالعه قرار گيرد . يعني جامعه شناسي داراي ابزارهاي مطالعاتي قدرتمند ميشود كه آنرا از ديگر رشته هاي علمي كه امكان خطا ي مبحث با آنان وجود داشت ‘ متمايز گرداند و بعنوان يك رشته علمي بايد بگونه اي تثبيت شود كه دركنار ديگر علوم ريشه دار‘ مانند فيزيك و شيمي از مشروعيت برخوردار باشد .

تعريف دور كيم از حيطه ي اختصاصي جامعه شناسي بر پايه تكوين بنا شده است كه سطوح واقعيت را از يكديگر متمايز ميسازد . تعامل ‘ سازماندهي ‘ ارتباط ساختاري و روابط دو سويه پديد ه ها در سطحي از واقعيت باعث بروز پديده اي جديد و در حال تكوين در سطح بالاتر ميشود .

پديده هاي در حال تكوين را بايد بر حسب موجبات و عللي كه در سطح واقعيت خودشان قرار دارد توضيح داد و نميتوان بر حسب علل و موجباتي كه در سطح پايين تر قرار دارد تبيين كرد . بعبارت ديگر نميتوان پديده ها را براي تبيين به سطحي پايين تر از سطح واقعي آن تنزل داد . دقيقاً همانطور كه نميتوان آب را برحسب ويژگيهاي جداگانه اكسيژن و هيدروژن تبيين كرد . پديده هاي اجتماعي را نيز نميتوان بر حسب خصيصه ها و ويژگيهاي افراد بيان كرد و توضيح داد . بلكه آب و اجزاي آن نسبت به ويژگيهاي خود كه تعامل و روابط آنان باعث بوجود آمدن اين دو پديده درحال تكوين بشمار مي روند .



دوركيم پديد هاي اجتماعي را بعنوان پديده طبيعي ‘ يعني بخشي از طبيعت مي ديد و چون اينگونه بود وي اين پديده ها را با استفاده از همان روش علمي مطالعه كرد كه قدرت آنها در ساير رشته ها به اثبات رسيده بود ‘ مانند روشهاي علمي مورد استفاده درفيزيك ‘ شيمي و زيست شناسي كه به مطالعه جنبه هاي ديگر طبيعت مي پردازد . علم معلولها را بر حسب علل خاصشان مطالعه ميكند تا بدين ترتيب قوانين و نظريه هاي حاكم براين روابط ‘ علل و معلول را كشف كند .

دانشمندان و اهل علم نبايد كار خود را بشكل قياسي به پيش برند و مفاهيم و نتيجه گيري پيش پنداشته را در باره واقعيت بكار گيرند ‘ بلكه بايد كار خود را با جهان طبيعت شروع كنند و واقعيت را طبقه بندي كنند و آنگاه كار خود را بصورت استقرايي به پيش ببرند تا روابط علّت و معلولي را كه بواسطه اين واقعيت آشكار ميشود دريابند وآنرا مشخص سازند .



(( رابطه بين فرد وجامعه ))

دور كيم از دو انگاره راجع به جامعه بشكل مؤثر استفاده ميكرد ‘ يكي از انگاره ها با استفاده از زبان و پنداشت هاي علوم طبيعي روزگار او ‘ فرد و جامعه را به مثابه دو نيروي مخالف يكديگر مي ديد . اين تقابل در نظريه دور كيم منشاء تضاد و تنش انرژي است .

دور كيم با نشان دادن اينكه نيروهاي اجتماعي چگونه بر نيروهاي فردي غلبه كرده و در جهت گيري ‘ تحت فشار قرار دادن ‘ كنترل و اجتماعي كردن فرد نقش دارد ‘ نه تنها اين نكته را به اثبات رساند كه جامعه شناسي مستقل از روان شناسي است ‘ بلكه قدرت نيروي اجتماعي نسبت به نيروي فردي را نيز آشكار ساخت و بدين ترتيب مشروعيت علمي جامعه شناسي را ثابت كرد .



فرد در نظريه دور كيم يك مفهوم نظري است كه كاملاً با فردي كه در جامعه با آن برخورد داريم متفاوت است اين مفهوم به بخش اجتماعي نشده شخصيت فرد ‘ به فردي كه در زندگي اجتماعي نشده وگاهي به فردي كه در پي تمايلات و منافع خود خواهانه است ‘ اتلاق ميشود . در مقايسه با اين مفهوم ‘ افرادي كه ساكن يك جامعه هستند موجودات اجتماعي هستند كه بوسيله قواعد اخلاقي راهنمايي ميشوند .

در واقع دور كيم فكر ميكند كه ما در وجود خود بهترين چيزها را داريم از جمله : زبان ‘ جهان بيني ‘ خلاقيت و احساسات كه ما را از حيوانات متمايز ميسازد .

ن ‘ كنتر فشار قرار دادن ‘ كنتربجتماعي چگونه بر نيروهاي فردي غلبه كرده ودر جهت گيري ‘ تحت فشار قرار دادن ‘ كنتربي روزگار او ‘ فر

دومين انگاره دور كيم از جامعه نه از فيزيك ‘ بلكه از زيست شناسي گرفته شده است . يعني جامعه مانند بدن انسان يك سيتم ساختي – كار كردي است كه اجزاء آن از طريق تعامل ‘ مبادله ‘ تنظيم و تعديل دو سويه و ياري رساندن به يكديگر ‘ مشاركت لازم براي بقاء و حيات كل را انجام ميدهد . ساختار بر حسب تغييرات و يا كاركرد هايشان ‘ يعني برحسب خدمتي كه به سيستم ميكند ‘ تحليل و بررسي ميشوند .

خانواده بچه را بدنيا مي آورد ‘ به او مشروعيت مي بخشد و او را اجتماعي ميكند . دين جامعه را يكپارچه ميسازد ‘ دولت اعمال قانون ميكند ‘ مناقشات را داوري كرده و تصميماتي اتخاذ ميكند كه به كل جامعه مربوط ميشود و اقتصاد كالا و خدمات لازم براي بقاء جامعه را فراهم ميكند .

(( سه عامل همبستگي جامعه ))

دور كيم در اولين كتاب خود يعني تقسيم كار در جامعه با استفاده از كاركرد گرايي تكاملي ‘ شالوده هاي متحوّل شده ي همبستگي اجتماعي را مورد مطالعه قرار داده است . جوامع ابتدايي بواسطه تشابهات نهفته در همبستگي مكانيكي بصورت يكپارچه در مي آيند و سپس به جوامع پيشرفته تمايل پيدا ميكنند .

در جوامع پيشرفته تمايزات نهفته در همبستگي ارگانيكي باعث يكپارچگي آنان ميشود . جوامع ابتدايي از تعداد كمي از افراد شبيه به هم تشكيل يافته كه يك توده همگون و يك پارچه را بوجود مي آورند .

واكنش شديد احساسي در قبال تخطي از اصول اخلاقي سخت و بي رحم در درون وجدان جمعي – يعني اعتقادات ‘ ارزشها ‘ عقايد و احساسات مشترك گنجانده شده است و قانون سركوبگري كه در كانون اين وجدان جمعي قرار دارد و شالوده كيفرهاي بيرحمانه و مجازات شديدي را تشكيل ميدهد‘ به تشابهات در همبستگي ارگانيكي تداوم ميبخشد .

در طول زمان جوامع رشد پيدا مي كنند و فشار بر منابع كه بشكل روز افزوني كمياب تر ميشوند ‘ بيشتر ميشود به اعتقاد دور كيم افزايش نبرد براي ادامه حيات باعث تخصصي شدن و تقسيم كار ميشود و امكان ميدهد كه همين منابع محدود دراختيار افراد بيشتري قرار گيرد .



دسته بندي شدن فعاليت هاي فرد در نهادهاي مختلفي كه در كار خود تخصص دارند جامعه را بلحاظ ساختي و كاركردي دستخوش دگرگوني و تفكيك ميسازد . افراد و نهادها براساس تمايزها و ناهمساني مكمّل كه آنان را بشكلي متقابل به يكديگر وابسته ميكند ‘ به يكديگر مرتبط ميشوند ‘ وجدان جمعي ضعيف تر شده و حالتي انزاعي تر پيدا ميكند و امكان رشد و فرديت و آزادي را فراهم ميسازد .



همبستگي مكانيكي كه برپايه مشابهات و وجدان جمعي قدرتمند بنا شده ‘ بطور فزاينده اي جاي خود را به تقسيم كار مي دهد كه محصول يك همبستگي ارگانيك است . اين همبستگي ارگانيكي براساس وابستگي تقابل دو سويه آزاد و گروه ها به يكديگر شكل ميگيرد و قانون باز دارنده جايگزين قانون سركوبگر ميشود ‘ قانوني كه ديگر درپي گرفتن انتقام نيست ‘ بلكه قصد دارد امور را به وضعيتي برگرداند كه گويي تخطي از قانون اتفاق نيفتاده است .

بطور كلي مشخصه تكامل اجتماعي حركت از جوامع كوچك ساده و همگون قبيله اي كه يكپارچگي آنان بواسطه شباهت وجدان جمعي قدرتمند بوجود مي آ يد ‘ بسمت جوامعي بزرگ ‘ مدرن ‘ و صنعتي هستند يكپارچگي اين جوامع بواسطه كنش متقابل افراد و ساختارهايي است ‘ كه بواسطه تقسيم كار بوجود آمدند .



(( خود كشي ))

هدف دور كيم از مطالعه خود كشي اثبات اهميّت رشته جامعه شناسي است . در ظاهر امر ‘ فردي كه اقدام به خود كشي ميكند دليل خاصي براي انجام آن دارد و از اين رو خود كشي عمدتاً بعنوان عملي شخصي تلقي ميشود با اين حال چنانچه اثبات ميشد كه خودكشي پديده اي اجتماعي بوده و لذا داراي علّتي اجتماعي است آنگاه دليل محكمي بر اهميّت عوامل اجتماعي بدست مي آمد و بر اعتبار جامعه شناسي افزوده ميشد .

دور كيم در پي آن نبود كه نمونه هاي فردي خود كشي را تبيين و تشريح كند ‘ براي توضيح اينكه چرا برخي دست به خود كشي ميزنند و برخي ديگر به اين كار اقدام نميكنند ‘ دور كيم به تفاوتهاي فردي كه در انگيزه شخص و ميزان افسردگي يا سلامت روان افراد وجود دارد ‘ توجهي نكرد بلكه در صدد آن بود كه تفاوتهاي موجود در نرخ هاي خود كشي را توضيح دهد .

چرا اين نرخ در يك گروه نسبت به گروهي ديگر پايين تر است و يا اينكه چرا نرخ خود كشي افراد در يك وضعيت اجتماعي نسبت به يكديگر بالاتر است .

دور كيم خود كشي را بر حسب دو متغيير مستقل يعني يكپارچگي و هنجار تبيين وتشريح ميكند و يكپارچگي و هنجار اگر بيش يا كمتر از حد معمول باشد باعث خود كشي ميشوند ‘ از اين رو بالا و پايين بودن ميزان يكپارچگي خودخواهي و نيز بالا بودن ميزان هنجارها ‘ تقدير گرايي و پايين بودن ميزان هنجارها ( هنجار گسيختگي ) باعث خود كشي ميشود .



خود كشي از نوع خود خواهانه و هنجار گسيختگي عامل اصلي خود كشي در دنياي مدرن است .

دور كيم با بكار بردن نظر خود خواخانه در جامعه ديني خانوادگي و سياسي نشان داد كه هر چه خود خواهي بيشتر باشد ميزان خودكشي نيز بالاتر خواهد بود . در مقايسه با ساير گروه هاي يكپارچه خودخواهانه داراي نرخ تعامل كمتري هستند افراد آن بيشتر از آنكه به ديگران فكر كنند به خود فكر ميكنند و تعهد پيوندي كمتري با يكديگر دارند . معاشرت و حشر و نشر كمتري بين آنها وجود دارد وكنترل اجتماعي ضعيف تر است . هنجارگسختگي بمعني ضعيف بودن قانون و يا نبودن هنجار است . هنجار گسيختگي مزمن بوسيله تغييرات تدريجي كنترل اجتماعي بوجود مي آيد . در مقابل هنجارگسيختگي بحراني بواسطه تغييرات ناگهاني در وضعيت فردي خاص مثل طلاق يا از دست دادن همسر يا نهادهاي اجتماعي بطور مثال : رونق و ركود اقتصادي بوجود مي آيد .

دور كيم با بكار گيري هنجار گسيختگي مزمن در باره ازدواج و نهادهاي اقتصادي استدلال ميكند كه كاهش كنترل اجتماعي ‘ باعث بالا رفتن ميزان خود كشي ميشود . دور كيم با بكار گيري هنجار گسيختگي بحراني در باره طلاق و از دست دادن همسر ‘ ادعا ميكند زمانيكه تغييرات اقتصادي سريعي اتفاق مي افتد‘ اين تغييرات ناگهاني باعث تضعيف كنترل اجتماعي ميشوند ‘ چرا كه در شرايط جديد بوجود آمده ‘ قواعد قديمي ديگر كاربرد نداشته و قواعد جديد نيز هنوز فرصت آن را نيافته كه قوام پيدا كنند .

از اين رو با تضعيف كنترل اجتماعي ‘ ميزان خود كشي براي افرادي كه طلاق گرفته اند يا همسر خود را ازدست داده اند ‘ در مقايسه با كسانيكه از وضعيت نأهل باثباتي برخوردارند ‘ افزايش پيدا ميكند .



تضعيف كنترل اجتماعي در طول زمان يا رونق اقتصادي در مقايسه با دوران ثبات ‘ باعث افزايش ميزان خودكشي ميشود .

دليل بالا رفتن خود كشي بدليل هنجار گسيختگي ناشي از آن است كه انساتها بعنوان موجودات اجتماعي در پي دست يافت به آرزوها و اهداف خود هستند . امّا اين اهداف و آرزوها ذاتاً قابل افزايش و بسط يافتن بوده و دستيابي به آنها باعث برانگيخته شدن ميل خواهش براي آرزوهاي بيشتر ميشود .

تنها چيزي كه ميتواند خواهش هاي ذاتي سيري ناپذير را كنترل كند هنجار اجتماعي است . از اين رو زماني كه هنجار اجتماعي تضعيف ميشود خواهش ها از امكانات مربوط به بر آورده شدن و تحقق پيشي ميگيرند و باعث نوميدي و ناراحتي افراد شده و آنها را مستعد خود كشي ميكند .



آخرين كار اصلي و اساسي دور كيم ‘ يعني صُور بنياني حيات ديني يكي از اساسي ترين كارهاي انجام شده در قرن بيستم است . دور كيم از اين كار با بسط دادن تحليلي كه از احساسات بروز ميدهد و با نشلان دادن اهميّت نمادها و سمبل ها بشرح زير به تعامل ‘ بعنوان منشاء همبستگي يكپارچه ‘ عمق و غناي بيشتري بخشيد . دور كيم تصورميكرد كه ماهيّت اصلي دين را ميتوان در ساده ترين صورت دين كه در ساده ترين جوامع يافت ميشود مشاهده كرد .

به اعتقاد وي دين را نمي توان براساس ماوراء الطبيعه بودن آن و يا برحسب مفاهيمي كه براي خدايان و ارواح وجود دارد تعريف كرد . چرا كه چنين عقايدي در برخي از اديان يزرگ مانند بودايي و چين اساساً وجود ندارد و يا باوري ثانوي است .

دور كيم دين را بر حسب آنچه وي اساسي ترين فرق گذاري كه انسان ميشناسد يعني مقدس و نامقدس تعريف ميكند . نمادهاي ديني و باورهاي ديني موضوعاتي مقدس هستند و اعمال ديني بسمت موضوعاتي مقدس جهت گيري شده اند .

نمادهاي ديني ‘ باورها و تعهدات افراد را به آنها ياد آوري و بدين ترتيب افراد براي اجراي آيين هاي مذهبي گرد هم مي آيند و در گير رفتارهاي آييني ميشوند كه نمادهايي از باورهاي ديني است .

آيين ها همچنين موجب بوجود آمدن احساسات شديد و پر شور ميگردد كه اين احساسات با پيوند يافتن به باورهاي نمادين شده در اين آيين نامه ها و همچنين با پيوند خوردن به افراد شركت كننده در اين مراسم باعث تقويت آنان ميشود و در عين حال شركت كنندگان را به يكديگرپيوند ميدهد .

بدين ترتيب آيين نامه هاي مذهبي با تقويت باورهاي جمعي و اخلاقيات و نيز با پيوند شركت كنندگان به يكديگر باعث همبستگي جامعه ميشود .



(( كاركرد دين در جامعه يكپارچه كردن و انسجام آن است ))

(( دين نظامي است از تقويت متقابل باورها ‘ آيين نامه ها ‘ رفتارها و نمادها ))



سازمان قبيله آرونتا بصورت زير طايفه اي بوده و هركدام نماد ديني تقدس خود يا توتم است .

امّا منشاء توتم مقدس ‘ ( يعني احساس احترام و خوفي را كه برمي انگيزد ) چيست ؟

دوركيم اين نظر را كه آنچه توتم مظهرآ نست ‘ داراي ويژگي ذاتي است و اين ويژگي باعث بروز احساس احترام ميشود ‘ رد ميكند ‘ چرا كه توتم ظاهر نيروهاي مخوف طبيعت مثل رعد و برق نيستند ‘ بلكه مظهر چيزهاي مادّي و بسيار معمولي زندگي روزمرّه مانند گياهان و يا نوعاً مظهر حيوانات خاصي مانند كانگور و يا كلاغ هستند . علاوه بر اين ‘ خود اين چيزها مقدس نيستند ‘ بلكه تنها مظهر نمادين تر آنها يعني توتم حالتي مقدس دارد .

تقدس را به توتم ميدهد ؟

شركت كنندگان در آيين هاي مذهبي احساس ميكنند كه اين قدرت و احساس توسط اين آيين نامه ها بوجود مي آيند . آنها قادر نيستند منشاء اين قدرت را توضيح دهند لذا آن را به موضوعاتي كه در اطرافشان قرار دارد نسبت ميدهند و يا موضوعاتي حالت تقدسي پيدا ميكنند .

علاوه بر اين ‘ به عقيده دور كيم اگر توتم مظهر طايفه اي قرار گيرد آيا اين بدين معني نيست كه اين طايفه و توتم در نهايت يك چيزند و آيا به اين معني نيست كه توتم مظهر قدرت اين جامعه است كه بطور مشخص آيين نامه هاي جمعي ديني به نمايش در مي آورند ؟ دور كيم نتيجه گرفت كه اين صرفاً جامعه است كه خود را مي پرستد
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
كاربر(ان) زير تشكر كردند: نرگس مرادخانی
مدیران انجمن: نرگس مرادخانی