پنج شنبه, 13 ارديبهشت 1403

 



موضوع: زندگینامه مولانا

زندگینامه مولانا 10 سال 8 ماه ago #33578

زندگینامه مولانا
زادگاه مولانا:
جلال‌الدين محمد درششم ربيع‌الاول سال604 هجري درشهربلخ تولد يافت. سبب شهرت او به رومي ومولاناي روم، طول اقامتش‌ و وفاتش درشهرقونيه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذكره‌نويسان وي درهنگامي كه پدرش بهاءالدين از بلخ هجرت مي‌كرد پنجساله بود. اگر تاريخ عزيمت بهاءالدين رااز بلخ در سال 617 هجري بدانيم، سن جلال‌الدين محمد درآن هنگام قريب سيزده سال بوده است. جلال‌الدين در بين راه در نيشابور به خدمت شيخ عطار رسيد و مدت كوتاهي درك محضر آن عارف بزرگ را كرد.
چون بهاءالدين به بغدادرسيدبيش ازسه روزدرآن شهراقامت نكرد و روز چهارم بار سفر به عزم زيارت بيت‌الله‌الحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوي شام روان شد و مدت نامعلومي درآن نواحي بسر برد و سپس به ارزنجان رفت. ملك ارزنجان آن زمان اميري ازخاندان منكوجك بودوفخرالدين بهرامشاه‌نام داشت، واو همان پادشاهي است حكيم نظامي گنجوي كتاب مخزن‌الاسرار را به نام وي به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قريب يكسال بود.
بازبه قول افلاكي، جلال‌الدين محمددرهفده سالگي ‌درشهرلارنده به‌امرپدر، گوهرخاتون دخترخواجه لالاي سمرقندي را كه مردي محترم و معتبر بود به زني گرفت و اين واقعه بايستي در سال 622 هجري اتفاق افتاده باشد و بهاءالدين محمد به سلطان ولد و علاءالدين محمد دو پسر مولانا از اين زن تولد يافته‌اند.
شرح و تفسیر مثنوی معنوی:
دفتر اول:
مولانا جلال الدین محمد بلخی، عارف و شاعر فرهیخته قرن هفتم، متولد 604 و وفات او در سال 672 ه.ق واقع شد. و در همین مدت طول عمر خود، از همان ابتدا در مکتب پدر با علوم قرآنی و فرهنگ اسلامی آشنا گردید. یعنی اولین موازینی که در زندگی او به وجود آمد و اولین چیزهایی که به دست آورد در مکتب پدر بود. پدر مولانا-معروف به "سلطان العلما"- او دارای جلسات تدریس علوم قرآنی و فرهنگ و معارف اسلامی بود. مولانا از همان ابتدا در آغوش پدر با قرآن آشنا گردید. مرحوم دکتر زرین کوب و دکتر فروزانفر در این مطلب اشاره کرده اند. مولانا در سنین نوجوانی و بلکه زودتر از آن راه خود را یافته بود و نقل شده است که روزی به هنگام بازی با کودکان همسن خود، زمانی که کودکی میگوید: "بیایید از این بام به آن بام بپریم"، در جواب این جمله را می گوید که: "بیایید از بام زمین به بام آسمان پرواز کنیم".
پدر مولانا، به دلیل حسادت افرادی که نمیتوانستند وجود او را تحمل کنند، از بلخ (محل تولد مولانا) برای زیارت خانه خدا هجرت کرد. در حین این سفر، به نیشابور نیز وارد شد،در آن زمان مولانا 10 ساله بود (ولی وقتیکه به قونیه رسید 18 سال داشت). در آن تاریخ میان عطار نیشابوری و پدر مولانا –سلطان العلما- ملاقاتی صورت میگیرد. در آن جلسه عطار که خود عارف فرزانه ای بود به نبوغ و استعداد مولانا پی میبرد و در همان جلسه خطاب به پدر مولانا بهاالدین ولد- سلطان العلما- میگوید: "زود باشد که فرزند تو آتش در دلها زند". و الهی نامه خود را تقدیم به مولانا می کند. در این جریان ذکر این نکته ضروری است که هم عطار مردی فرهیخته بوده است و هم پدر مولانا، و در چنان جمعی عطار به فضل و کمالات مولانا اشاره میکند.
همین سخن عطار سالها بعد،بعد از تحریر مثنوی، بار دیگر به این صورت تکرار میشود که: روزی مولانا هنگامی که از کنار حجره خود میگذشت یکی از مریدانش را می بیند که اشعار او را پشت سر خود قرار داده است. مولانا به او میگوید: "این کتابی نیست که تو آن را پشت سر خود قرار دهی و به زودی آتش در دلها خواهد زد".
به هر حال مولانا در کنار خانواده خود، یعنی همراه پدر و مادر و افراد خانواده و بعضی از مریدان پدر، از شرق ایران به سوی مکه و پس از آن به عراق و سپس به سوی قونیه حرکت کرد. قبل از اینکه وارد قونیه شود همراه خانواده خود به شهر "لارنده" میرسد. در آن زمان به سن 18 سالگی رسیده بود و در آنجا با گوهر خاتون ازدواج میکند. به دعوت حاکم سلجوقی به همراه پدر به قونیه می رود و در آنجا تا سن 25 سالگی در مکتب پدر به فراگیری علوم مختلف می پردازد. هنگامیکه "سلطان العلما" وفات میکند، مولانا به پیشنهاد مریدان بر مسند پدر می نشیند. و یکی از مریدان پدر او که برای دیدن "سلطان العلما" به قونیه آمده بود- به نام "ترمذی"- معلمی مولانا را به عهده میگیرد و حدود 9 سال مولانا از وجود او نیز بهره مند میگردد.در سال 638 ه.ق. "ترمذی" نیز وفات می یابد.
مولانا اکنون به درجه یک انسان کامل رسیده است، یک عالم زاهد.
برخورد مولانا با شمس تبریزی او را از یک عالم ِ زاهد، تبدیل به یک عالمِ عاشق میکند. این ملاقات که در واقع جرقه ای بود در زندگی مولانا، در سال 642 حادث شد.
افسانه هایی در مورد دیدار شمس و مولانا ذکر شده است:
روزی مولانا در حال درس دادن بود که شمس وارد مجلس می شود. شمس لباسی مندرس بر تن داشته و در گوشه ای از حجره می نشیند. در انتهای جلسه شمس از مولانا می پرسد:" این کتابها چیست در دست تو؟" مولانا نگاهی به ظاهر شمس می اندازد و جواب می دهد: "تو ندانی". فی الحال آتش در کتابها می افتد. مولانا میگوید: "این چه شد؟" شمس پاسخ می دهد: "تو ندانی".
افسانه بالا را با این تفاوت هم نقل کرده اند که شمس جواب میدهد: "آن که در دست داشتی قال بود و این حال".
در بازار قونیه شمس دکه ای داشت و قفل بزرگی بر آن زده بود. همگان گمان می بردند که باید چیز با ارزشی داخل مغازه باشد، در صورتی که جز یک زیلو و خود شمس چیز دیگری نبوده. یک روز مولانا با همراهان به حمام می رود، سوار بر اسب و با وسایل بسیار. شمس جلوی مولانا را میگیرد می پرسد که :"بایزید بالاتر بود یا محمد(ص)؟" مولانا جواب میدهد: "این چه سوالی است. معلوم است که محمد(ص) بالاتر از بایزید بود". شمس میگوید: "پس چطور است که پیامبر خطاب به خداوند میگفت: هیچ کس نتوانست آنقدر که حد تو بود، تو را عبادت کند و هیچ کس نتوانست آنقدر که حد تو بود، تو را فهم کند. ولی بایزید بسطامی میگفت: من آنچنان در عبادت خداوند به مرتبه بالایی رسیده ام که باید خودم را تسبح کنم". مولانا از جواب شمس عاجز میماند و از آن به بعد مرید او میشود و این آغازین دیدار آنها بوده است.(جواب سوال شمس: ظرف محمد(ص) آنقدر گنجایش داشته که هرچه از معرفت در آن ریخته میشده باز کم بوده ولی گنجایش بایزید کم بوده که چنین حرفی را میزند. گرچه بایزید بسطامی از عرفای بزرگ و انسانهای وارسته زمان خود بوده است.)
یک مورد دیگر هم از روابط شمس و مولانا نقل شده که: شمس و مولانا به دریاچه ای می رسند. شمس به مولانا میگوید: "تو بگو یا شمس! یا شمس! و به دنبال من بیا". مولانا همین کار را میکند و با شمس بر روی دریاچه راه می روند. مولانا دقت میکند و میبیند که خود شمس میگوید: یا علی! پس او هم میخواهد همین کار را بکند. میگوید:" یا علی!" در دم در آب فرو میرود.
نه شمس انسان معمولی بوده است و نه مولانا. هر دو انسانهای بزرگی بوده اند. نکته دیگر در این باب اینکه اینطور نبوده است که شمس تنها اسرار وجود را برای مولانا بازگو کرده باشد. بلکه انسانهای دیگری هم بوده اند که شمس در سر راه آنها قرار گرفته باشد. اما این نکات تنها در مولانا جلال الدین تاثیر کرده و او را پخته و عاشق میکند. در همین راستا داستان درویش و عطار است که میگویند: روزی درویشی به در حجره عطار می آید و به اشیا و لوازم درون عطاری او خیره میشود. بعد از مدتی طولانی عطار از این کار او خسته می شود و از او می پرسد که چرا به اینها نگاه میکنی؟ چرا به اینها دل میبندی(یا جمله ای با این مضمون). درویش پاسخ میدهد:" من به چیزی دل نمیبندم. من هیچ چیز در این جهان ندارم و آنقدر از این دنیا دل کنده ام که هر وقت که بخواهم میمیرم". و همان زمان درون حجره عطار بر روی زمین دراز میکشدو می میرد. و این آغاز تحول در عطار است. بدون شک درویش پیش از عطار نزد افراد دیگری هم رفته و کرامات خود را نشان داده ولی این تاثیر را فقط در عطار نیشابوری میگذارد. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که هم مولانا به شمس احتیاج داشته، برای کسب معرفت و هم شمس به مولانا، برای انتقال معرفت.
از آن زمان به بعد مولانا شاگردان و مریدان خود را رها میکند و با شمس به خلوت می نشیند و رفته رفته به سماع یعنی یکنوع رقص همراه با غزلیات و موسیقی روی می آورد و باید توجه داشت که تمامی حرکات سماع خود دارای یک مفهومی است. این رقص نمادی است از حرکت کائنات بر محور خداوند.
پس از اینکه شمس مورد حسادت اطرافیان مولانا قرار میگیرد، از مولانا جدا میشود. مولانا ابتدا فرزند خود را برای یافتن او به دمشق می فرستد و پس از اینکه شمس بازمی گردد، بار دیگر مورد حسادت مریدان واقع میشود. (در هر نوبت حدود دوسال مولانا در محضر شمس بود.) و پس از آن شمس غیبت میکند. باز هم در اینجا افسانه هایی نقل شده است، نظیر اینکه فرزند کوچک مولانا شمس را به قتل میرساند. یا بعضی ها میگویند در کنار مقبره شمس چاهی است که جسد شمس در آن پیدا شده. ولی اکثریت اینگونه میگویند که شمس تبریزی ناگهان غیبت میکند.
از این لحظه به بعد یعنی از سال 645 تا پایان عمر که سال 672 بوده مولانا به سرودن مثنوی و غزلیات شمس می پردازد. که مجموعا حدود 60 هزار بیت(مثنوی 25 هزار و غزلیات 35 هزار) می باشد.
اخلاق وافکار مولانا:
در اينجا سخن از پارسای عاشق پيشه و پاكباز ؛ مجذووب و سرانداز و سوخته بلخ است كه سالها اسير بي دلان بود و به بركت عشق ترك اختيار كرد و سوزش جان را نه از طريق كلام بلكه بوسيله نغمه هاي ني بگوش جهانيان رسانيد؛ نواي بي نوايي سر داد و بلاجويان را به دنياي پرجاذبه و عطرانگيز عشق دعوت كرد و در گوش هوششان خواند كه در اين وادي مقدس ؛عقل ودانش را باعشق سوداي برابري نيست.جلال الدين محمد مولوي ،جان باخته دلبسته محتشمي است كه بي پروا جام جهان نما ي عشق را از محبوبي بنام شمسملك داد تبريز در دست گرفت و تا آخرين قطره آن را مشتاقانه نوشيد و سپس گرم شد ،روحش بپرواز در آمد بروي بالهاي گسترده آواهاي دل انگيز موسيقي نشست وصلا در داد :
جان من كوره است و با آتش خوش است
كوره راه اين يبس كه خانه آتش است
خوش بسوز اين خانه را اي شير مست
خانه عاشق چنين اولي تر است
اوست كه در عرصه الهام و اشراق پرو بال گشود مفهوم عشق را به شيوهاي نظري و عملي براي صاحبدلان توجيه كرد وخواننده كنجكاو اشعارش را از محدود به نامحدود سير داد او از خود واراسته و بروح ازلي پيوسته بود موج گرم و خروشان عشق پسر بهاء ولد صاحب تعينات خاص را پريشان و آشفته كرد خرقه و تسبيح رابسويي گذاشت و گفت:
آن شد كه مي نشستم چون زاهدان به خلوت
عنقا چگونه گنجد در كنج آشيانه
منبعد با حريفان دور مدام دارم
در گوشه خرابات با زخمه چغانه
مولانا در لحظات و آنات شور و شيدايي كه با عتراف خودش «رندان همه جمعند در اين دير مغانه» چه زيبا آتش سوزان را برابر ديدگان وارستگان بكمك كلمات موزون الهامي مجسم مي كند بطوريكه خواننده صاحبدل لهيب اين اسطر لاب اسرار حقايق را در جان عاشق پيش خود احساس مي نمايد شمس تبريزي كه بود كه چنين آتشي در تار و پود فقيه بلخ افروخته بود كه وادارش كرد مانند چنگ . رباب مترنم شود و بگويد:
همچو پروانه شرر را نور ديد
احمقانه در فتاد از جان بريد
ليك شمع عشق آن شمع نيست
روشن اندر روشن اندر روشني است
او به عكس شمعهاي آتشي است
مي نمايد آتش و جمله خوشي است
جلال الدين محمد مديحه سراي صفا وفا وانسانيت توجيه تازه ظريف و دقيقي از عشق دارد كه تا كنون در فرهنگنامه هاي دارالعلم جهاني عشق درباره آن چنين سخني نيامده و توجيه نشده است مكالمه و مناظره عقل با عشق در ديوان كبير و ديوان معرفت «مثنوي» بحث انگيز و خواندني است مولاناي عاشق بلاكشان صبور آتش خواري را در وادي عشق مي طلبد و وارستگاني را دعوت مي كند كه در برابر ناملايمات ناشي از مهجوري و مشتاقي دامن تحمل و توكل از دست ندهد و سوز طلب را از بلا باز شناسد.
بيقراري نا آرامي جلال الدين محمد مولود حدت . شدت . غيرت و صداقت در عشق شمس اسيت كه همه كاينات را دروجود معشوق مي ديد و خود را ديوانه عشق مي دانست چه بسيار روزان و سرشباني سركشتگي و آشفتگيش را در سماع و پايكوبي مي گذرانيد واستمرار در چرخندگي بيانگر طبيعت نا آرامش بود ظاهر بيان قونيه مي گفتند مدرس بلامنازع روم شرقي را از درد عشق ديوانه شده است .
مولانا با اينكه در سي و پنجمين بهار زندگيش بود عشق شمس كهنسال طوفاني در روح و جانش برانگيخت ولي جلاالدين محمد از اين طوفان كه چون نيزك يا شهاب تاقب در آسمان دلش جهيد و سراسر پيكرش يكباره گرم كرد شادمان بود و رندانه مي گفت :
من ذوق و نور شده ام اين پيكر مجسم نيستم
براي درك عظمت منشور عرفان ويژه جلال الدين محمد كه در آثارش پنهانست بايد شناگر باد تجربه اي بود از درياهاي مواج و سهمگين ديوان كبير شش دفتر مثنوي و رساله مافيه نهراسيد و شناوري كرد تا صدفهاي حامل درهاي يتيم را فراچنگ آورد. بمراتب درين سير و سلوك كه هفت وادي يا هفت منزل و بقولي هفت خوان نصوف است توجهي نداشته فقط مداح عظمت و مقام و مرتب انسان و حضورش در كاينات بوده و معرفت صوفيانه را از خويشتن شناسي آغاز كرده و معتقد است هر سالك مومني وقتيكه صفحات كتابي وجود تكويني خود را با خلوص نيت مطالعه و محتواي آنرا بخوبي درك نمود بي شك پروردگار خود را بهتر شناخته است پس مفاتح عرفان جلال الدين محمد خود شناسي است .
اخلاق ،افكار وعقايد مولوي دريايي بس عطيم و پهناور است كه در اين گفتار بيش از يك قطره آن ر ا نمي توان ارائه داد،بايد سالها در عرفان غور كرد تا توفيق درك مطالب اثر عظيم مولانا را به دست آورد و توانست پيرامون افكار او شرح و تعليق نوشت.مولانا جلال الدين رومي يا مولانا محمد بلخي خراساني در بيان اطوار عشق ‌‌، زبان خاص خود را دارد . مولانا داراي بياني گرم و نغماني خسته و در مقام بيان تحقيقات عرفاني مطالب را تنزل مي دهد تا به فهم نزديك شود و در عذوبت بيان و گرمي سخن آدمي را جذب مي كند و شور و حالي خاص مي بخشد.مولانا نيك آگاه بود كه همه مظاهر جز اسطرلابهاي ضعيفي كه راه به سوي آفتاب الهي را نشان ميدهند ،نيستند .اما اگر غباري بر نمي خاست و يا برگهاي باغ به رقص در نمي آمد ند ،جنبش نسيم پنهان كه جهان را زنده ميدارد گچونه قابل رءيت مي شد ؟هيچ چيز بيرون از اين رقص نيست:
عالم همه مظهر تجلي حق است
مولوي مردي پخته و عارفي جامع و در عين شوريدگي داراي متانت و از لحاظ جامعيت و تبحر در علوم ادبي ‌،عربي و فارسي و احاطه به دواين شعرا و تسلط به حديث و قران و علم كلام و تحصيل عرفان و تصوف به نحو عميق ،و افزون بر همه فضائل داراي هوش و استعداد حيرت آور است مولانا عارف كاملي بود كه با شمس الدين تبريزي بر سبيل اتفاق مواجه شد و آنچنان استعداد ذاتي ومقام و حال او مستعد از براي جهش و جذبه آماده از براي جرقه اي بود كه خرمن وجود او را بسوزاند و تبديل به شعله تابناك كرد .و چه بسا نزد مولانا نيز حقايقي بود كه شمس بعد از انقلاب احوال دوست ومريد حود مي توانست از آن تاثير پذيرد .
زهي خورشيد بي پايان كه ذراتت سخن گويان
تو نور ذات الهي ،تو الهي ،نمي دانم
آنچه را مولوي مي ستايد ،تنها خورشيد درخشان وفيض بخش نيست ،بلكه آن نور مشفقي است كه ثمره به بار مي آورد و عالم را سرشار مي سازد.
نردبان روحاني:
مولوي حيات را حركت بي وقفه به سوي تعالي مي داند .استكمال تمامي آفرينش از فروترين تظاهر تا برترين تجلي ‌،و سير تكاملي فرد ،هردو را مي توان در رتو اين نور لحاظ كرد.نردباني كه انسان را رو به آسمان مي برد پير راشد در مراحل منظم ،مرد سفر را به سوي حقايق عالي تر ارشاد مي كندتا آنكه درهاي حق گشوده مي شود و ديگر در عشق نياز به نردبان نيست ،سماع نيز نردباني به سوي آسمان است سلامت نفس و صفا وصميميت دميدن حيات و روحيه نشاط واميد در ارواح و نفوس از خواص بارز مولاناست.
روحيه مريدداري و جلب نفوس و تزريق عبوديت نسبت به او در مريدان در روح بلند آن رادمرد وجود نداشته است .مطالعه آثار مولانا و پژوهش در افكار او از موجبات عدم ابتلاء انسانها به الحاد و بد آموزي و سبب درك مباني و عقايد ديني و ارجاع نفوس به توحيد و ايجاد شوق در پي گيري مباحث اصول وعقايد است.او در نتزل دادن مباني صعب عرفاني و القاء آن به صاحبان ذوق بي اندازه ماهر و موفق بوده است و در كلمات او شطحيات ديده نمي شود.مولانا در جنب بيان حقايق با بياني جذاب به ادبيات فارسي خدمت وصف ناپذير كرده است .
تواضع و مردم آمیزی مولانا در میان بازاریان و بازرگانان و حتی رنود عیاران شهر هم علاقه مندان بسیار برای او فراهم آورده بود.وی که در موکب مریدان خاص و طالب علمان مشتاق با هیبت و جلال عالمانه به محل درس یا وعظ میرفت در کوی وبازار با شرم وفروتنی انسانی حرکت می کرد ،با طبقات گونه گون مردم از مسلمان ونصارا ،سلوک دوستانه داشت .عبوس رویی زهد فروشان وخودنگری عالم نمایان بین او وکسانی که مجذوب احوال و اقوالش می شدند فاصله به وجود نمی آورد .در برخورد با آنها تواضع میکرد ،به دکان آنها می رفت ،دعوت آنها را می پذیرفت ،واز عیادت بیمارانشان غافل نمی ماند .حتی از صحبت رندان وعیاران هم عار نداشت و نسبت به نصارای شهر نیز با لطف و رفق برخورد می کرد و به کشیشان آنها تواضع می کرد و اگر گه گاه با طنز ومزاح سر بسرشان می گذاشت ناظر به تحقیر آنها نبود نظر به تنبیه و ارشاد آنها داشت.
از کثرت مریدان زیاده مغرور نمی شد و اگر از تحسین و تملق آنها لذت می برد ، از اینکه آن گونه سخنان را در حق خود باور کند پرهیز داشت و اگر گه گاه سخنانش از دعوی خالی به نظر نمی آمد ناظر به تقریر حال اولیا بود ،در مورد خود چنان دعویها را جدی نمی گرفت .با این مریدان ،هرگز از روی ترفع و استعلا سخن نمی گفت ،نسبت به آنها مهر و دوستی بی شائبه می ورزید و از تحقیر و ایذای آنها ، که رسم بعضی مشایخ عصر بود ،خودداری داشت.در خلوت و جلوت به سوالهاشان جوابهای ساده ،روشنگر وعاری از ابهام می داد .آنها را در مقابل تجاوز و تعدی ظالمان حمایت می کرد ، در مواردی که خطاهاشان خشم ارباب قدرت را بیش از د استحقاق بی می انگیخت از آنها شفاعت می نمود .درباره آنها هر جا ضرورت می دید نامه توصیه به ارباب می نوشت و هر جا میان آنها با عمال سلطان مشکلی پیش می آمد در رفع آن اهتمام و عنایت خاص می ورزید. او هیچ اصراری در جلب عوام نداشت ،خواص شهر هم مثل عوام مجذوب او می شدند و در بین طبقات امرا و اعیان هم مثل طبقات محترقه و اصناف دوستداران بسیار داشت .در عبور از کوی وبازار حتی منسوبان درگاه سلطان وقار و استغنای محجوبانه او را با نظر توفیر می دیدند و در ادای احترام به وی از مریدان و طالب علمانی که در رکابش حرکت می کردند واپس نمی ماندند .در تمام مسیر او هر کس فتوایی شرعی می خواست ،هر کس مشکلی در شریعت یا طریقت برایش پیش می آمد ،وحتی هر کس مورد تعقیب یا آزار حاکمی یا ظالمی بود عنان او را می گرفت ،از او سوال می کرد ، با او می گفت و می شنید ،و از او یاری وراهنمائی می جست .معهذا خار اندیشه ای مبهم و نامحسوس این غرو ر وناخرسندی او را منغض می کرد .بیحاصلی علم ،بیحاصلی جاه فقیهانه و بی حاصلی شهرت عام هر روز بیش از پیش در خاطرش روشن می شد .درس ،فتوا و تمام آنچه وی آن را به قول مریدان برای نیل به اکملیت جستجو کرده بود هر روز بیش از پیش نمود سراب ونقش بر آب به نظرش می رسید .کدامیک از اینها بودکه انسان را از حقیقت ،از انسانیت و از خدا دور نمی ساخت ؟با این مایه شهرت و این اندازه حیثیت انسان می توانست قاضی و حاکم شود،مستوفی و کاتب شود ،والی ووزیر شود ،در اموال یتیمان و املاک محرومان به هر بهانه ای تصرف نماید ،اوقاف و وصایا و حسبت و مظالم را قبضه کند ،امابا آنچه از این همه برایش حاصل میشد جز آنکه هر روز بیش از پیش در حیات بهیمی مستغرق گردد و هر روز بیش از پیش از حقیقت انسانی ،از کمال نفس و از راه خدا فاصله پیدا کند چه حاصل دیگر عایدش میشد. به اعتقاد وی تا آنجا که سلوک روحانی سیر الی الله بود ضرورت پیروی از شریعت را از سالک را از هر گونه بدعتگرایی و انحراف پذیری باز می داشت .مولانا که هر گونه تجاوز و عدول از احکام شریعت را در این سلوک از جانب سالک موجب ضلال و در خور تقبیح می دانست رعایت این احکام را نه فقط لازمه تسلیم به حکم حق بلکه در عین حال متضمن مصلحت خلق نیز تلقی می کرد .از جمله یک جا که برای علمای اهل دیانات به تقریر علل غایی اجکام شریعت می پرداخت خاطر نشان کرد که ایمان ناظر به تطهیراز شرک بود،نماز توجه به تنزیه از کبر ،زکات برای تسبیب رزق منظور شد،جنانکه هدف از منکر به جهت تقویت دین بود،امر به معروف به رعایت مصلحت عام بود و نهی از منکر به جهت بازداشت بی خردان از نارواییها ضرورت داشت.بدین گونه حکم شریعت را هم مشتمل بر ضرورت و هم متضمن مصلت نشان می داد ..
پيوست:
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: فاطمه حاجی کرم