شنبه, 29 ارديبهشت 1403

 



موضوع: ادبيات فارسي

ادبيات فارسي 10 سال 9 ماه ago #19624

جلال ال احمد : نويسنده مشهور معاصر كه آثار او شامل چهاردسته سفرنامه ها
(خسي در ميقات اورازان). داستانهاي (مدير مدرسه سه تار زن زيادي)مقالات
(غرب زدگي و نون و القلم) و ترجمه ها(قمارباز و بيگانه و دستهاي آلوده)ميباشد.

بچه مردم

خوب من چه ميتوانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلي ام بود كه طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگيرد. اگر كس ديگر جاي من بود چه مي كرد؟ خوب من ميبايست
زندگي مي كردم.اگر اين شوهرم هم طلاقم مي داد چه مي كردم؟ ناچار بودم بچه را يك جوري سر به نيست كنم. يك زن چشم گوش بسته ۀ مثل من ۀ غير از اين چيز ديگري به فكرش نمي رسيد. نه جاي را بلد بودم ۀ نه راه و چاره اي مي دانستم. نه اينكه جايي را بلد بودم. ميدانستم مي شود بچه را به شير خوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگري سپردولي از كجا كه بچه مرا قبول مي كردند ؟ از كجا مي توانستم حتم داشته باشم كه معطلم نكنند . و آبرويم را نبرند. و هزار اسم روي خودم و بچه ام نگذارند؟ از كجا ؟ نمي خواستم به اين صورت ها تمام شود همان روز عصر هم وقتي كار را تمام كردم و به خانه برگشتم و آنچه را كه كرده بودم براي مادرم و ديگر همسايه ها تعريف كردم .
نمي دانم كدام يكي شان گفتند : " خوب زن مي خواستي بچه ات راببري شيرخوارگاه بسپري . يا ببريش دارالايتام و...." نمي دانم ديگر كجا را گفت . ولي همان وقت مادرم به او گفت كه " خيا ل مي كني راش مي دادان ؟ هه ! "من با وجود اينكه خودم هم به فكر اين كار افتاده بودم .اما اين زن همسايه مان وقتي اين را گفت . باز دلم هري ريخت تو و بخودم گفتم : "خوب زن ۀ تو هيچ رفتي كه رات ندن ؟ " و بعد به مادرم گفتم : " كاشكي اين كارو كرده بودم ." ولي من كه سررشته نداشتم . من كه اطمينان نداشتم راهم بدهند . آن وقت هم كه ديگر دير شده بود . از حرف آن زن مثل اينكه يك دنيا غصه روي د لم ريخت . همه شيرين زباني هاي بچه ام يادم آمد . ديگر نتو انستم طاقت بياورم و جلوي هممه در و همسايه ها زار گريه كردم . امام چقدر بد بود ! خودم شنيدم يكي شان زير لب گفت : " گريه هم
مي كنه ! خجالت نمي كشه .... " باز هم مادرم به دادم رسيد . خيلي دلداريم داد خوب راست هم مي گفت . من كه اول جوانيم است چرا براي يك بچه اينقدر عصه بخورم ؟ اآن هم وقتي شوهرم مرا با بچه قبول نمي كند حالا وقت دارم كه هي بنشينم و سه و چهار تا بزايم . درست است كه بچه اولم بود و نمي بايد اين كار را مي كردم ولي خوب . حالا كه كار از كار گذشته است ۀ حالا كه ديگر فكر كردن ندارد . من خودم كه آزار نداشتم بلند شوم بروم و اين كار را بكنم شوهرم بود كه اصرار مي كرد . راست هم مي گفت نمي خواست پس افتاد ه يم نره خر ديكر را سر سفره اش ببيند . خود من هم وقتي كلاهم را قاضي مي كردم به او حق مي دادم . خود من آيا حاضر بودم بچه هاي شوهرم را مثل بچه هاي خودم دوست داشته باشم ؟ و آن ها را سربار زندگي خودم ندانم؟ خوب او هم همينطور. او هم حق داشت كه نتواند بچه مراۀبچه مرا كه نهۀ بچه يك نره خرديگر را به قول خودش – سر سفره اش ببيند. در همان دو روزي كه به خانه اش رفته بودم همه اش صحبت از بچه بود. شب آخر خيلي صحبت كرديم. يعني نه اين كه خيلي حرف زده باشيم .او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم:"خوبۀ ميگي چه كنم؟" شوهرم چيزي نگفت. قدري فكر كرد و بعد گفت:"من نمي دانم چه كني. هر جور خودت ميداني بكن. من نميخام پس افتاده يه نره خر ديگرو سر سفره خودم ببينم." راه و چاره اي هم جلويپايم گذاشت. آن شب پهلوي من هم نيامد. مثلا با من قهر كرده بود. خودم ميدانسيم كه مي خواهد مرا غضب كند تا كار بچه را يك سره كنم. صبح كه از در خانه بيرون مي رفت گفت:"ظهر كه ميام ديگه نبايس بچه را ببينمۀها!" و من تكليف خودم را از همان وقت مي دانستم. حالا هر چه فكر مي كنم نمي توانم بفهمم چطور دلم راضي شد! ولي ديگر دست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه ام نزديك به سه سالش بود. خودش قشنگ راه ميرفت. بديش اين بود كه سه سال عمر صرفش كرده بودم. اين خيلي بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بيدار ماندنهاش گذشته بود و تازه اول راحتي اش بود. ولي من ناجار بودم كارم را بكنم. تا دم ايستگاه ماشين پا به پايش رفتم . كفشش را هم پايش كرده بودم لباش خوب هايش را هم تنش كرده بودم . يك كت و شلوار آبي كوچولو همان اواخر ء شوهر قبلي ام برايش خريده بود. وقتي لباسش را تنش مي كردم اين فكر هم بهم هي زد كه "زن ء ديگه چرا رخت نوهاشو تنش مي كني ؟ " ولي دلم راضي نشد . مي خواستمش چه بكنم ؟ چشم شوهر م كور ء اگر باز هم بچه دار شدم برود و برايش لباس
بخرد . لباسش را تنش كردم . سرش را شانه زدم . خيلي خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور كمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته ء قدم برمي داشتم. ديگر لازم نبود هي فحشش بدهم كه تندتر بيايد. آخرين دفعه اي بود كه دستش را گرفته بودم و با خودم به كوچه مي بردم. دو سه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم"اول سوار ماشين بشيمبعد برات قاقا هم ميخرم." يادم است آنروز هم مثل روزهاي ديگر هي از من سوال مي كرد. يك اسب پايش توي چاله جوي آب رفته بود ومردم دورش جمع شده بودند. خيلي اصرار كرد كه بلندش كنم تا ببيند چه خبر است. بلندش كردم و اسب را كه دستش خراش برداشته بود و خون آمده بودء ديد.وقتي زمين گذاشتم گفت:"مادل – دسس اوخ سده بودس." گفتم:"آره جونم حرف مادرشو نشنيدهء اوخ شده." تا دم ايستگاه آهسته آهسته ميرفتم. هنوز اول وقت بود و ماشين ها شلوغ بود و من شايد نيم ساعت توي ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم آمد . بچه ام هي ناراحتي مي كرد و من مي داشتم خسته مي شدم . از بس سوال مي كرد حوصله ام را سر برده بود دو سه بار
گفت :" پس مادل چطول سدس؟ ماسين كه نيومدس . پس بليم قاقا بخليم ." و من باز هم برايش گفتم كه الان خواهد آمد و گفتم وقتي ماشين سوار شديم قاقا هم برايش خواهم خريد . بالاخره خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه كه پياده شديم بچه ام باز هم حرف مي زد و هم مي پرسيد . يادم است يك بار پرسيد " مادل تجا ميليم ؟ " من نمي دانم چرا يك مرتبه بي آنكه بفهمم . گفتم : " ميريم پيش بابا ." بچه ام كمي به صورت من نگاه كرد . بعد پرسيد "مادل تدوم بابا؟" من ديگه حوصله نداشتم . گفتم " جونم چقدر حرف ميزني اگه حرف برني برات قاقا نمي خرم .ها !" حالا چقدر دلم مي سوزد . اين جور چيزها بيشتر دل آ دم را مي سوزاند . چرا دل بچه ام را درآن دم آخر اين طور شكستم ؟ از خانه كه بيرون آمديم با خود عهد كرده بودم كه تا آخر كار عصباني نشوم . بچه ام را نزنم . فحشش ندهم و باهاش خوشرفتاري كنم . ولي چقدر حالا دلم مي سوزد ! چرا اين طور ساكتش كردم؟ بچكهم ديگر ساكت شد و با شاگرد شوفر كه برايش شكلك در مي آورد و حرف مي زد . گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه به او محل ميگذاشتم نه به بچه ام كه هي رويش را به من مي كرد. ميدان شاه گفتم نگه داشت و وقتي پياده مي شديم بچه ام هنوز ميخنديد ميدان شلوغ بود واتوبوس ها خيلي بودند و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتي قدم زدم. شايد نيم ساعت شد اتوبوس ها كمتر شدند. آمدم كنار ميدان. ده شاهي از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم. بچه ام هاج واج مانده بود و مرا نگاه ميكرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمي دانستم چطور حاليش كنم. آن طرف ميدان يك تخم كدويي داد ميزد با انگشتم نشانش دادم و گفتم:"بگيرء برو قاقا بخر. ببينم بلدي خودت بري بخري." بچه ام نگاهي به پول كردو بعد رو به من گفت:"مادل تو هم بيا بلبم." من گفتم:"نه من اينجا وايسادم تو رو ميپام. برو ببينم خودت بلدي بخري." بچه ام باز هم به پول نگاه كرد. مثل اينكه دودل بود و نمي دانست چطور بايد چيزي خريد. تا به حال همچه كاري يادش نداده بودم.بربر نگاهم مي كرد. عجب نگاهي بود! مثل اينكه فقط همان دقيقه دلم كرفت وحالم بد شد حالم خيلي بد شد. نزديك بود منصرف شوم. بعد كه بچه ام رفت و من فرار كردم وتا حالا همء حتي آن روز عصر كه جلوي در و همسايه ها از زور غصه گريه كردم. هيچ اين طور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزديك بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهي بود! بچه ام سرگردان مانده بود و مثل اينكه هنوز مي خواست چيزي از من بپرسد. نفهميدم چطور خود را نگه داشتم. يك بار ديگر تخمه كدويي را نشانش دادم و گفتم:"برو جونم. اينپول را بهش بده ء بگو تخمه بده ءهمين. همين. برو باريكلا." بچه كم تخمه كدويي را نگاه كرد و بعد مثل وقتي كه مي خواست بگيرد و گريه كند گفت:"مادل من تخمه نمي خام ء تيسميس ميخام." من داشتم بيچاره مي شدم. اگر بچه ام يك خرده ديگر معطل كرده بود ء اگر يك خرده گريه كرده بود ء حتما منصرف شده بودم. ولي بچه ام گريه نكرد.عصباني شده بودم . حوصله ام سر رفته بود. سرش داد زدم " كيشمش هم داره. برو هر چي ميخواهي بخر. برو ديگه ." و از روي جوي كنار پياده رو بلندش كردم و روي آسفالت وسط خيابان گذاشتم . دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم وگفتم " ده برو ديگه دير ميشه ." خيابان خلوت بودء از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسي و درشكه اي پيدا نبود كه بچه ام را زير بگيرد . بچه ام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت : " مادل ء تيسميس هم داله ؟ " من گفتم : " آره جونم . بگو ده شاهي كيشميش بده . " و او رفت . بچه ام وسط خيابان رسيده بود كه يك مرتبه يك ماشين بوق زد و من از ترس لرزيدم و بي اينكه بفهمم چه مي كنم ء خودم را وسط خيابان پرتاب كردم و بچه ام را بغل زدم و توي پياده رو ديدم و لاي مردم قايم شدم. عرق از سر و رويم راه افتا ده بود و نفس نفس مي زدم . بچهكم گفت : " مادل چطول سدس ؟ گفتم : " هيچي جونم . از وسط خيابون تند رد ميشن . تو يواش مي رفتي نزديك بود زير هوتول ." اين را كه مي گفتم نزديك بود گريه ام بيفتد بچه ام همان طور كه توي بغلم بود گفت : " خوب مادل منو بزال زيمين ء ايندفه تند ميلم. " شايد اگر بچهكم اين حرف را نمي زد مي يادم رفته بود كه چه كار آمده ام . ولي اين حرفش مرل از نو به صرافت انداخت . هنوز اشك چشمهايم را پاك نكرده بودم كه دوباره به ياد كاري كه آ مده بودم بكنم ءافتادم. بياده شوهرم كه مرا غضب خواهد كرد. افتادم . بچكهم را ماچ كردم . آخرين ماچي بود كه از صورتش برمي داشتم . ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز در گوشش گفتم:"تند برو جونمء ماشين ميادش." باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تندتر رفت. قدم هاي كوچكش را به عجله برميداشت و من دو سه بار ترسيدم كه مبادا پاهايش توي هم بپيچد و زمين بخورد. آن طرف خيابان كه رسيد برگشت و نگاهي به من انداخت. من دامن هاي چادرم را زير بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه مي افتادم همچه كه بچه ام چرخيد و به طرف من نگاه كرد ء من سر جايم خشگم زد. درست است كه نمي خواستم بفهمد من دارم در مي روم ولي براي اين نبود كه سر جايم خشگم زد. مثل يك دزد كه سر بزنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم . خشكم زده بود و دست هايم همان طور زيربغلهايم ماند. درست مثل آن دفعه كه سرجيب شوهرم بودم_ همان شوهرسابقم _ و كندوكو مي كردم و شوهرم از در رسيد. همان طور خشكم زده بود . دوباره از عرق خيس شدم . سرم را پائين انداختم و وقتي به هزار زحمت سرم را بلند كردم ء بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزي نمانده بود كه به تخمه كدوئي برسد. كار من تمام شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود . از همان وقت بود كه انگار اصلا بچه نداشته ام . آخرين باري كه بچه ام را نگاه كردم . درست مثل اين بود كه بچه مردم را نگاه مي كردم . درست مثل يك بچه تازه پا و شيرين مردم به او نگاه مي كردم . درست همان طور كه از نگاه كردن به بچه مردم مي شود حظ كردء از ديدن او حظ كردم و به عجله لاي جمعيت پياده رو پيچيدم . ولي يك دفعه به وحشت افتادم . نزديك بود قدمم خشك بشود و سر جايم ميخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسي زاغ سياه مرا چوب زده باشد . ازين خيال موهاي تنم راست ايستاد و من تندتر كردم دو تا كوچه پايين تر ء خيال داشتم توي پس كوچه ها بيندازم و فرار كوچه ها بيندازم و فرار كنم . به زحمت خودم را به دم كوچه رسانده بودم كه يكهو ء يك تاكسي پشت سرم توي خيابان ترمز كرد . مثل اينكه الان مچ مرا خواهند گرفت استخوان هايم لرزيد . خيال مي كردم پاسيان سر چهار راه كه مرا مي پائيده توي تاكسي پريده و حالا پشت سرم پياده شده و الان است كه مچ دستم را بگيرد . نمي دانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وارفتم . مسافرهاي تاكسي پولشان را هم داده بودند و داشتند مي رفتند . من نفس راحتي كشيدم و فكر ديگري به سرم زد. بي اينكه بفهمم و يا چشمم جائي را ببيند پريدم توي تاكسي و در را با سرو صدا بستم . شوفر قرقر كرد و راه افتاد و چادر من لاي در تاكسي مانده بود. وقتي تاكسي دور شد و من اطمينان پيدا كردم . در راه آهسته باز كردم چادرم را از لاي آن بيرون كشيدم و از نو در را بستم به پشتي صندلي تكيه دادم و نفس راحتي كشدم و .....
از كتاب گوهر ادب فارسي
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: معصومه مولایی