خوش آمديد,
مهمان
|
|
به نام خدا
نام و نام خانوادگی دانشجو: لیلا صفری با توجه به دشواريها و مشكلات اقتصادي و سياسي، ضرورت توجه و پرداختن به برنامهريزي فرهنگي چيست؟ َ براي اين كه در مورد ضرورت برنامهريزي فرهنگي صحبت كنيم، قبلاً لازم است بدانيم كه منظور از برنامهريزي (در سطح كلان) چيست، تا بتوانيم در مورد ضرورت آن اظهار نظر كنيم. لذا لازم است قبل از هرچيز كوشش شود تا يك تعريف مفهومي از مفهوم برنامهريزي و مفهوم فرهنگ ارايه شود. اتفاقاً دو مفهوم «برنامهريزي» و «فرهنگ» هر دو با وجود آن كه از شايعترين مفاهيم كليدي هستند، لكن از صراحت مفهومي لازم برخوردار نيستند. اين خود ميتواند هم موجب سوء تعبير و گاهي نتايج سوء براي جوامع شود. منظور از برنامهريزي، مداخلات هدفمند، آگاهانه و سنجيده انساني در سير حوادث و فرآيندهاست كه نتيجه آن ممكن است موفقيتآميز باشد يا نباشد. به بيان منطق تار(Fuzzy logic) تعريف مزبور را اين چنين ميتوان مطرح كرد كه مراد از برنامهريزي، مداخلات هدفمند، آگاهانه و سنجيده انساني در سير حوادث و فرآيندهاست كه نتيجه آن ممكن است موفقيتآميز باشد، يا كم و بيش موفقيتآميز باشد ويا اصلاً موفقيتآميز نباشد. خوب، اگر نتايج موفقيتآميز باشد، يعني حوادث و فرآيندها عيناً همانند آنچه در برنامه تصور آنها رفته، در عالم واقع بازتوليد شوند، در اين صورت ميتوان به اين مجموعه از حوادث و فرآيندهاي بازتوليد شده مفهوم «برنامهريزي شده» را اتلاق كرد. پس منظور از مفهوم «برنامهريزي شده»، آن دسته از حوادث و فرآيندهايي است كه توسط مداخلات آگاهانه انساني شكل گرفته و در واقعيت بازتوليد شدهاند. به تعبيري كليتر و انتزاعيتر، مفهوم «برنامهريزي شده» انگاشت(Mapping) موفقيتآميز سازه(Construct) به واقعيت (Reality) است. اما آن دسته از نتايج ناخواسته (شكست خورده) ناشي از برنامهريزي را چه بناميم كه هم محتمل و هم معمول هستند. به لحاظ منطقي، اين جا با مفهوم نقيض مفهوم «برنامهريزي شده» مواجه هستيم. يعني براي مجموعه حوادث و فرآيندهاي غيرقابل پيشبيني، مفهومي را كه به اين دسته از حوادث و فرآيندها راجع است معمولاً با الفاظي نظير «تصادف»، «خودانگيختگي»، «قدر»، «ضرورت» و نظير آن معرفي ميكنند. فعلاً همين بس كه به اين نكته توجه شود كه در بحث برنامهريزي در هر سطحي ما با همان مناقشه ديرينه فلسفي يعني «جبر در مقابل اختيار» و يا «ضرورت در مقابل آزادي» مواجه هستيم كه حل اين تناقض در تحليل مفهومي در امر برنامهريزي نكته بسيار مهمي است كه اگر لازم شد در ادامه بحث به آن باز خواهيم گشت. و اما مفهوم فرهنگ، همانطور كه ميدانيد در ادبيات علوم انساني تعاريف گوناگوني از فرهنگ شده است. اما با نگاهي به اين تعاريف در بستر زمان اين نكته كم و بيش آشكار ميشود كه هرچه از قرن نوزدهم فاصله ميگيريم و به پايان قرن بيستم نزديك ميشويم در همان حال كه تمايزات مفهومي در مورد ابعاد جامعه افزايش مييابند و هركدام استقلال نسبي پيدا ميكنند، حوزه تعاريف مفهومي فرهنگ تقليل مييابد. يعني در حالي كه انسانشناسان قرن نوزدهم فرهنگ را بعنوان يك مفهوم شهودي (و غيردقيق) در يك تعريف بسيار وسيع معادل سبك زندگي معرفي ميكردند، در حال حاضر جامعهشناسان معاصر بدرستي فرهنگ را بعنوان يك مفهوم با منزلت تحليلي (و نسبتاً دقيق) در يك تعريف محدود در معناي مجموعه انديشهها، معاني، باورها و هنجارها معرفي ميكنند. بايد توجه داشت كه فرهنگ در معناي وسيع آن چنانكه در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم رايج بود، بسيار گنگ، مبهم، غيرتحليلي و غيركاربردي است. با اين حساب، فرهنگ در معناي وسيع آن از حيث علمي، تحليلي، عملورزي(Operationalization) كاربردي و برنامهريزي از حيزانتفاع ساقط است. لذا براي امر برنامهريزي فرهنگي حداقل بهاقتضاي امكانشناسي(Feasibility) ناگزير بايد تعريفي محدود از فرهنگ اتخاذ شود، يعني فرهنگ بعنوان مجموعهاي از نمادها و انديشهها، ارزشها و هنجارها. اينك بعد از تدقيق نسبي تعاريف مفهومي «فرهنگ»، «برنامهريزي» و «امر برنامهريزي شده»، اجازه دهيد به اصل سؤال بازگرديم كه ناظر به ضرورت برنامهريزي فرهنگي است. براي بحث پيرامون ضرورت فرهنگي شايد لازم باشد قبلاً اشارهاي به ضرورت فرهنگ بعنوان يك مقوله عامتر بشود وسپس به ضرورت برنامهريزي فرهنگي بپردازيم. فرهنگ ضمن آن كه بستر علايق مشترك و فهم مشترك است، در همان حال محملي (وسيلهاي) براي روابط بين ذهني و توليد فكري انسان و جهتيابي، تنظيم، هماهنگي اعمال و انواع مناسبات او در جامعه است. شايد بتوان به يك معنا، مضمون جمله اخير را با استعانت از يك تمثيل بهتر شناخت. نسبت رابطه انسان به فرهنگ همانند نسبت رابطه ماهي به آب است. ماهي براي بقاي خود نه تنها مجبور است در آب زندگي كند، بلكه همزمان آب جزيي از خوراك او نيز است. انسان نيز نه تنها در فرهنگ زندگي ميكند (بستر فرهنگي)، بلكه فرهنگ خوراك فكري او نيز است. در سطح كلان، نظام فرهنگي همزمان داراي دو كاركرد محوري متناقضنما است؛ يكي، تغيير و نوآوري اجتماعي و ديگري، تداوم اجتماعي. كاركرد تداومي فرهنگ ناشي از اثر تعميمي (Generalization) فرهنگ است، بويژه تأثير تعميمي آن روي سياست و اقتصاد. بعبارت ديگر، فرهنگ با تأثير تعميمي خود شقوق احتمالي كنش را در حوزههاي اقتصاد و سياست كاهش ميدهد و به اين ترتيب اثر كنترلي روي اين دو حوزه دارد. بعلاوه، حوزه فرهنگ با فراهمكردن چارچوب مرجع ارزشي، به ساير حوزههاي كنش هويت ميبخشد و اين باعث استمرار جامعه در خلال زمان ميشود. همزمان نظام فرهنگي داراي اثر تغييردهندگي است و اين تأثير بيشتر روي نظام اجتماعي (System Communal) اعمال ميشود؛ چرا كه فرهنگ از طريق فرآيند تعميمي، حوزه كنش را وسعت ميبخشد و بدين وسيله به نظام اجتماعي پويندگي ميبخشد. ضرورت برنامهريزي فرهنگي را بايد در دو چيز جست و جو كرد. از يك طرف، در همين كاركرد دوگانه و متناقضآميز فرهنگ يعني كاركرد تغيير و تداوم آن. از طرف ديگر، جوامعي نظير جامعه ما كه مرحله گذر را طي ميكنند و چندي است كه از لفافه خارج شده و تحولات سريع و ناهمگون و نابرابر را تجربه ميكنند، همزمان احتياج به نظم و تغييرات همگون و جهتدار دارند. از چهار خرده نظام اجتماعي، تنها حوزهاي كه ميتواند همزمان سهم مؤثري در ايجاد نظم و تغيير داشته باشد، خرده نظام فرهنگي جامعه است. از همين روست كه ضرورت برنامهريزي فرهنگي عليالخصوص براي جوامع در حال گذر برجسته ميشود. |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|