دوشنبه, 10 ارديبهشت 1403

 



موضوع: زندگی نامه حضرت آدم

زندگی نامه حضرت آدم 9 سال 8 ماه ago #97744

زندگی نامه ی حضرت ادم:
پروردگار عالمیان خطاب به فرشتگان فرمود بدرستیکه با خلقت آدم در زمین خلیفه ای قرار دادم و ملائک گفتند آیا کسی را آفریدی که در زمین فساد کند و خونهای زیاد بریزد در حالیکه ما همه شکر و حمد ترا بجا می آوریم و خداوند فرمود: ( آنچه را که من میدانم شما نمی دانید ).قبل خلقت حضرت آدم در روی زمین هیچکس نبود، روزی خداوند رحمان و آفریدگار بزرگ تصمیم به خلق موجودی دیگر گرفت که حتی از فرشتگان هم شریفتر بود و این موجود آدم صفت اله نامیده شد ، خداوند به جبرئیل فرمان داد که از زمین مشتی خاک بیاور، و چون جبرئیل چنین کرد، زمین به فریاد آمد و جبرئیل رابه ذات خداوند سوگند داد که موجودی خلق می شود که بر روی من آشوب ها بپا می کند و چون جبرئیل سوگند را شنید بعرش بازگشت و گفت: خداوندا تو خود واقف به اسراری ، این بار میکائیل حاضر به چنین کاری شد و او نیز چون جبرائیل دست خالی بازگشت .
چنانچه پس از او اسرافیل عازم زمین شد و او نیز همچون ۲ فرشته دیگر بدون خاک از زمین بازگشت .و خداوند این بار عزرائیل را فرستاد و عزرائیل به سوگند زمین توجه نکرد و چون خاک را آورد خداوند به گفت: چرا سوگند زمین را گوش نکردی؟ و عزرائیل پاسخ داد : اجرای امر پروردگارم را نمودم و خداوند فرمود حال که چنین شد تو را مأمور گرفتن جان اولاد آدم خواهم کرد
خاکی را که عزرئیل از زمین آورده بود در جایگاهی نهادند و طبق امر خداوند با آب باران خیس شد تا سر انجام تبدیل به گل گردید و از این گل پیکر آدم شل گرفت و روح خدا در آن دمیده شد و آدماز عالم نیستی قدم به عالم هستی گذارد.
چون آدم خلق گردید خداوند به فرشتگان فرمان داد تا او را تعظیم کنند همه فرشتگان آدم را تعظیم کردند اما در میان آنها فرشته ای متکبر بود که ابلیس نامیده می شد، و او بر خلاف سایرین در مقابل خداوند ایستاد و چنین گفت ،جنس من از آتش است و جنس آدم از خاک ، من هزار سال تو را عبادت کردم و او هنوز تو را عبادت نکرده ، پس من او را تعظیم نمی کنم .خداوند خطاب به او گفت من چیزی می دانم که تو نمی دانی ، او به تمام علوم آگاه است و اسماء را می داند، او خلیفه و جانشین من در زمین است و تو هیچ چاره ای نداری مگر اینکه او را تعظیم کنی و اگر چنین نکنی از درگاه رانده می شوی .
اما با این وجود باز هم ابلیس گفت: حاشا که من اینچنین نخواهم کرد .
پس از آن خداوند، ابلیس را از پیشگاه کبریائی خود راند و فرشته ای که هزار سال عبادت خدا را کرده بود بخاطر نا فرمانی رانده شد که از این مطلب شاید بتوانیم نتایج زیادیکسب کنیم . و یکی از این نتیجه ها این است که فرشته ای با هزار سال عبادت برای خود داری از تعظیم به آدم مغضوب واقع شد ، یعنی درواقع بخاطر نافرمانی از دستور خدا ، پس تکلیف بنی آدم چیست که عمری در نافرمانی خداوند به سر می برند.
اما ابلیس به این مطلب اکتفا نکرد و پادش عبادات خود را طلب کرد، و خداوند فرمود بجز حضور در عرش هر چه می خواهی طلب کن ، ابلیس که با آدم دشمنی وکینه پیدا کرده بود گفت: می خواهم قدرت نفوذ در آدم واولاد او را داشته باشم و خداوند گفت بجز قلب آدم و اولادش که جایگاه من است اشکالی ندارد و « و شاید بخاطر همین مطلب است که قلب انسان که همانا وجدان هر شخص می باشد مظهر تمام پاکی هاست و هرگز خطا ها را قبول ندارد . کما اینکه هر خطا کاری هم شخصاً اعتقاد دارد که کارش صحیح نیست . مثلاً هیچ دزدی نمی گوید دزدی خوب است و هیچ قاتلی قتل را تائید نمی کند ، و هیچ فرد گناهکاری ، گناه را نمی پسندد و حضرت آدم پس از طی مراحلی سر انجام وارد بهشت شد ، اما از تنهایی بسیار رنج می برد واز این جهت غمگین بود تا اینکه یکروزکه خوابیده بود خداوند استخوانی از سمت چپ پهلوی آدم جدا کرد و از آن حوا را آفرید و از آن پس ایندو از نعمت های خداوند استفاده می کردند ، آنهمه چیز میخوردند الا یک میوه و آن هم گندم بود ،چرا که خداوند آنها را ا زخوردن منع فرموده بود .
البته آدم از این مطلب اصلاً ناراحت نبود و زندگی خود را با خوبی و خوشی می گذراند . شیطان که با خود عهد کرده بود آدم و اولاد آدم او را گمراه کند از خوشی آدم در رنج بود و پیوسته در صدد طرح نقشه ای برای باز گرفتن عزت آدم بود و سر انجام آنچه را که در داشت اجرا کرد . او خود را در دهان ماری پنهان کرد و طاووس را فریفت که آن مار را به بهشت ببرد و پس از آن در بهشت به کمین آدم نشست .دریکی از روزها که آدم و حوا در بهشت گردش می کردند مار یا همان شیطان بر سر راه آدم حضور یافت و به گریه و زاری پرداخت آدم که دلش برای او سوخته بود نزدیک مار رفت و گفت ترا چه می شود که اینقدر بی تابی می کنی ، شبطان پاسخ داد: بی تابی من برای خودم نیست ، بلکه برای شماست.
آدم گفت ما که اندیشه ای نداریم ، تو از چه جهت برای ما ناراحتی ؟ شیطان گفت : برای اینکه شما از انعام بهشتی محروم هستید .آدم گفت ما خیلی هم خوش هستیم و تو بی مورد برای ما دلسوزی می کنی ، اما در این میان حوا به میان صحبت آدم پریده گفت: چرا نمی گذاری ما را راهنمایی کند ؟ آدم گفت مارا خدا راهنمایی می کند و به راهنمایی یک مار نیازی نداریم . اما حوادست بردار نبود و گفت ممکن است خواهش کنم برایمان بیشتر توضیح دهید . ومار گفت این میوه ( اشاره به درخت گندم) از تمام میوه های بهشت خوشمزه تر است در حالیکه مجاز به خوردن آن نیستید . آدم در پاسخ گفت: خداوند همه نعمت های را به ما داده و گندم را هرگز و حوا گفت چرا نه؟
آدم گفت: امر، امر حضرت حق است و تبعیت از فرمانش بر ما واجب است . و دراین میان شیطان وسوسه میکرد و حوا سست می شد و سر انجام به گریه و زاری پرداخت تا اینکه آدم را نیز سست کرد وآدم و حوا میوه ممنوعه را خوردند و این اولین نا فرمانی نوع بشر از دستور خداوند بود که به اخراج آدم و حوا از بهشت انجامید . آدم و حوا درسواحل دریای هند ،….نزدیکی جده وآدم به کوه سر اندیب افتاد…
با چنین اقدامی نه تنها آدم و حوا از بهشت رانده شدند بلکه از یکدیگر هم جدا افتادند ، و این جدائی میان آدم و حوا بیش از د.ویست سال طول کشید و در این مدت هر دو سرگردان و سر در گریبان و گریان بودند تا اینکه به وساطت حضرت جبرئیل به یک دیگر رسیدند که زندگی آنان از این پس توأم با عشق یکدیگر بود ، و خداوند را متفقاً عبادت می نمودند.
پس از چندی فرزندان بسیاری از آدم و حوا بوجود آمد و هر بار که حوا زایمان می کرد دو قلو می زایید یک پسر و یک دختر و به همین ترتیب تا ۳۰ سا ل حوا زایمان کرد و ۴۰ دختر و ۴۰ پسر از او بوجود آمد و آدم و حوا دختران و پسران خود را به ازدواج هم در می آورند . البته آنان موظف بودند از ازدواج پسر و دخترهایی که با یکدیگر هم زایمان بودند جلوگیری کنند . و هر پسر و دختری را می گرفت که با او همزاد نبود و غالباً چند سال پس از او بدنیا آمده بود و این فرمان خدا بود که دختر و پسری را که از یک زایمان متولد شده اند به یکدیگر ندهد . در میان اولاد آدم دو پسر او هابیل و قابیل مشهورترند . هابیل جوانی بود زیبا روی و مومن و قابیل درست نقطه مقابل او .
و این مطلب همواره بهانه ای بود که موجبات اختلاف اولاد آدم را فراهم می ساخت و اما هابیل همواره با گذشت خود اختلاف را کم می کرد تا اینکه سر انجام هنگام ازدواج آنان پیش آمد و با توجه به دستور العمل آدم ( که امری خدائی بود و او موظف به اجرای آن بود ) .
در رابطه با نحوه ازدواج اولادش ،….. بزرگترین اختلاف میان هابیل و قابیل شکل گرفت زیرا که هنگام تولد قابیل دختری همزاد او بود که اقلیما نام گرفت و آدم در صدد بود که اقلیما با هابیل ازدواج کند . اما قابیل به این مطلب اعتراض کرد ،… او گفت اقلیما همزاد من است باید با من ازدواج کند . آدمگفت: پسرم، این گفتار خواستۀ من نیست که با اراده تو از آن برگردم ، بلکه فرمان رب جلیل است ، که اجرای آن بر همگان لازم می باشد.
اما قابیل باز هم فقط پایفشاری کرده او کسی نبود که از خواسته اش به سادگی بگذرد ، بویژه اینکه بواسطه برتری های هابیل همواره تمایل داشت آتش میان خود و او را مشتعل تر سازد ، لذا به پدر گفت: جان پدر مرغ من یک پا دارد و اقلیما فقط همسر من است.و حضرت آدم که چنین دید ، چاره منحصر به فرد را کسب تکلیف از درگاه الهی دانست و به فرزندان خویش فرمود هر یکی از شما ، بنزد خداوند قربانی تقدیم کنید و قربانی هر کس پذیرفته شد اقلیما از آن او باشد. هابیل و قابیل این گفته پدر را پذیرفتند و با یکدیگر به اینکار زدند ، هابیل گوسفندی سفید و چاق و قابیل دسته ای گندم زرد و خشک بر سر کوهی نهادند و هابیل گفت اگر قربانی من مقبول خداوند واقع نگردد از اقلیما دست بر میدارم . و قابیل گفت…تو باید از فکر اقلیما بیرون روی زیرا اگر حتی قربانی من مقبول واقع نشود باز هم اقلیما از آن من است ، و فردای آن روز آتش از آسمان فرود آمد و قربانی هابیل را در خود کشید ، و حضرت آدم پس از این حادثه ، اقلیما را به هابیل داد و با این کار کینه مشتعل قابیل نسبت به هابیل فزونی یافت و بگونه ای زبانه کشید که فرزندان آن دو تا عصر حاضر نیز در فکر جان یکدیگرند ، و قابیل نیز همواره در صدد تو طئه بر علیه هابیل بود .
بگونه ای که فی الواقع حضور هابیل برای قابیل غیر قابل تحمل بود اما در میان نمی توانست کاری انجام دهد ، زیرا که تا آن روز جنایت در زمین انجام نگرفته بود و فرزندان آدم نمی دانستند که امکان قتل یکدیگر را دارند ، و لذا همچنان قابیل خود خواه ، سر در گریبان بود تا اینکه ابلیس به یاری او شتافت ،…که ماجرای آن از این قرار است .
فصل بهاری بود و هوای دل انگیز و زمین با این گستردگی تنها اولاد آدم را در خود داشت و روزی از روزها قابیل به قصد سیر و سیاحت به صحرا رفت.
و شیطان که همواره مراقب او بود تا در گمراهی فرزندان آدم لحظه ای را از دست ندهد، او را تنها یافت . براستی که حالات انسانی ، حالاتی عجیب است ، مثلاً همین تنهائی که می تواند برای مردمان خوب و برای هابیل منع خیر و برکت و تفکر به ذات اقدس خداوندی باشد ، چون نصیب قابیل می گردد، شیطان است که یک پای خلوت او می شود.
آری ابلیس … ابلیس در حالیکه ماری پر تلاش را در دست داشت در مقابل قابیل ظاهر گشت، و بگونه ای رفتار می نمود که تمامی رفتارش را قابیل مشاهده کند .
لذا چندین بار مار را پس و پیش کرد آنگاه با حرکاتی که گویا درصدد تنیه مار است ، او را بر زمین کوفت، اما مار به حرکت خود ادامه داد، زیرا که در واقع این مار دست آموز شیطان همان ماری بود که ابلیس را در دهان خود به بهشت برد و ابلیس به یاری همین مار توانسته بود آدم و حوا را از بهشت خارج کند ، و در واقع در میان مخلوق خداوند پس از خود که نا فرمانی رب جلیل را نموده بود، دو تن دیگر را به گروه نا فرمانان افزود، اما آدم که به سرعت پشیمان گشت بدرگاه حق عجزو لابه نمود و از پیشگاهش عفو مغفرت خواست، و اکنون بار دیگر ابلیس تنها خاطی در میان مخلوقات است و بدنبال دستیار می گردد، و اولاد آدم بهترین دستیاران شیطان میتوانند باشند . ابلیس که مار را بر زمین کوبید نحوۀ کشتن را به قابیل آموخت و بوسیله سنگ ضربات سحتی بر سر مار وارد ساخت ، تا اینکه حرکات مار پایان یافت، آنگاه از جای برخاست و روی به قابیل گفت: از این مار بیزاربودم ، و حالا دیگر او را کشتم که حیات نداشته باشد ، آنگاه …. زمزمه کنان خطاب به قابیل گفت : تو نیز می توانی هنگامیکه هابیل در خواب است سنگی عظیم را با قوت بر سرش بکوبی، او از این ضربه خواهد مرد قابیل از شیطان پرسید ، تو کیستی ، و شیطان گفت یکی همچون پدر توآدم …..و قابیل به شیطان گفت ، تو چرا به من در این راه کمک می کنی و شیطان گفت ، چون از زندگی شما آگاهم و می دانم که هابیل همواره سد راه توست ، و حقوق تو را ضایع می سازد مثلاً در مورد اقلیما به راستی که زنی زیبا و وجیه بود که با تو زاده شد، اما وی او را تصاحب کرد ، ناگفته نماند که پدرت نیز او را بیشتر از تو می خواهد ، اما چون پای هابیل در میان برداشته شود تمامی دوستی های پدرت نصیب تو می گردد.
شیطان این مطلب را گفت و از آنجا دور گردید ، و قابیل تصمیم خود را گرفت او فرا گرفت که چگونه برادر خویش را بکشد و لذا از آن پس در صدد بدست آوردن موقعیت بود، تا اینکه روزی در صحرا هابیل را مشاهده نمود که در سایۀ درختی خوابیده است .
از این موقعیت بهتر نصیب او نمی گردید ، قابیل سنگی عظیم را یافت و با تمام قدرت بر سربرادر کوفت ، و هابیل هرگز شاید دردی احساس نکرد و بدین ترتیب اولین جنایت به دست اولاد آدمانجام یافت . قابیل چون هابیل را کشت نمی دانست ، با پیکر خونین او چه کند ، لذا حیران و سر گردان بود ، برخی معتقدند ، او را بر دوش گرفت و مدتها در صحرا و بیابان گردش کرد، گاه در گودالی افکند ، و زمانی بر قله کوهی گذاشت،و هنگامی نیز بر شاخه درختان قرارش داد، اما چون اندکی بر هر وضع می گذشت انبوه پرندگان بر بالای جنازه هابیل توجه دیگران را جلب می نمود،و قابیل برای پنهان ماندن مطلب فی الفور به تغییر موقعیت می پرداخت، و می گویند چهل شبانه روز به اینکار مبادرت ورزید تا سرانجام به فرمان حداوند دو حیوان که گویند کلاغ بوده، خاکسپاری جنازه را به او آموختند .
بدین گونه که در مقابل او نزاع کردند، و چون یکی از آنها کشته شد. آن دیگری با چنگال خود گودالی حفر و جنازه حریف کشته شده را در آن قرار داد و سپس خاکها را بر جایش را بر جایش ریخت . و هابیل بدینگونه با راهنمایی کلاغ بدست قابیل به دل خاک سپرده شد و پس از آن قابیل راه خانه را در پیش گرفت و این هنگامی بود که حضرت آدم نیز از زیارت بیت المعمور باز آمده و طالب دیدار فرزندانش بود، اما همه کس را دید بجز هابیل را و چون به شدت دلتنگ او بود از دوریش گریان شد زیرا که وضع موجود را وضع غیر طبیعی پنداشت. و خداوند راضی نگردید پیغمبرش بیش از این در بی خبری باشد، لذا جبرئیل بر او ظاهر گشت و برای آدم گفت آنچه که بر هابیل گذشته بود . وآدم از شنیدن ماجرا سخت اندوهگین شد و سالیان سال گریست و با وجود اینکه طبق روایات هزار سال عمر کرد، تا آخرین لحظات عمر خویش هابیل را فراموش نکرد.
وآدم در عمر خویش که عمری طولانی و پر برکت بود، نسل خود را در زمین توسعه داد و در این مدت فرزندان و فرزند زادگان خود را به ازدواج یکدیگر در می آورد، و نسل او بحدی برکت یافت که گویی هنگام مرگ آدم نیم کرور از اولاد او در زمین زندگی می کردند.
و چون مرگ آدم فرا رسید، او دانا ترین فرزند خویش را که شیث نامیده می شد، بر دیگران رجحان داد و خداوند نیز وی را خلیفه آدم و رسول خود گردانید، که پس از او به ترویج آئین خدائی پرداخت.
عمر آدم و حوا و محل دفن آن دو:
پس از آنکه شیث بزرگ شد، به فرمان خداوند، آدم(ع) او را وصی خود گردانید و اسرار نبوت را به وی سپرد و مختصات نبوت را نزد او گذاشت و درباره دفن و کفن خود به او سفارش کرده گفت: چون من از دنیا رفتم، مرا غسل بده و کفن کن و بر من نماز بگزار و بدنم را در تابوتی بگذا و تو نیز هنگان مرگت آنچه به تو آموختم و نزدت گذارده ام به بهترین فرزندانت بسپار…
پس از آنکه نهصد و سی سال از عمر آدم(ع) گذشت خدای تعالی او را از این جهان برد و عمر او به سر آمد.
البه عمر آدم(ع) را نهصد، نهصد و سی،همینطور هزاو چهل سال هم ذکر کرده اند. پس از اینکه آدم(ع) از دنیا رفت، بدن او را در تابوتی گذارده درغار کوه ابوقبیس دفن کردند تا وقتی که حضرت نوح(ع) در زمان وقوع طوفان، آن تابوت را در کشتی نهاد و با خود به کوفه برد و درغاری که همان نجف کنونی است به خاک سپرد.
چنانچه در زیارت نامه امیر المؤمنین(ع) نیز آمده است: السّلامُ عَلَیکَ وَ عَلی ضَجیعکَ آدَمَ و نوحَ یعنی سلام بر تو ای امیر مؤمنان و بر آدم و نوح که در کنار تو خفته و قبرشان در کنار قبر تو است.
درباره حوا نیز نوشته اند که پس از وفات آدم(ع) یک سال بیشتر زنده نبود و پانزده روز بیمار شد و از دنیا رفت و در کنار جایگاه آدم(ع) او را به خاک سپردند، ولی آنچه معروف است اینکه حوا در جده مدفون می باشد و به همین جهت جده نام گرفته است.
پيوست:
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
كاربر(ان) زير تشكر كردند: سیده زهرا حقدوست راد