خوش آمديد,
مهمان
|
|
مكتب مطالعات فرهنگي
چكيده «مطالعات فرهنگي»، بر مجموعه قابل توجهي از پژوهشها، نظريات، روشها، موضعگيريها و فعاليتهاي انتقادي در چارچوب علوم انساني و علوم اجتماعي اطلاق ميشود كه از دهه 1960 به اين سو، توسط جمعي از انديشمندان علوم اجتماعي و تحت شرايط فرهنگي ـ اجتماعي خاص، در آمريكا و برخي كشورهاي اروپايي به وجود آمد. مطالعات فرهنگي، نه يك رشته آكادميك جديد و يا مجموعهاي از رشتههاي پراكنده و ناهمگون، بلكه بيشتر يك قلمرو ميان رشتهاي است كه گرايشها، حوزهها و روشهاي مختلفي را در يك قالب تركيبي جديد، به هم پيوند داده است. امروزه مطالعات فرهنگي يكي از رشتههاي تنومند علمي با حوزههاي مختلف در مراكز علمي و دانشگاهي است كه هر روز به لحاظ كمّي و كيفي بر عمق و گستره آن افزوده ميشود. اين نوشتار، به بررسي فعاليتهاي شاخه انگليسي آن، به عنوان كانون اين جريان جهانگستر ميپردازد. كليدواژهها: فرهنگ عامه، امپرياليسم فرهنگي، نقد ادبي، ارتباطات جمعي، طبقه اجتماعي، نشانهشناسي، گفتمان، كثرتگرايي، پسامدرنيسم. مقدّمه «مطالعات فرهنگي» نام قلمرو مطالعاتي برجستهاي در حوزه فرهنگشناسي با رويكردهاي انتقادي و چندرشتهاي است كه در دهههاي 1950 و 1960، تحت شرايط تاريخي ـ اجتماعي ويژهاي در انگلستان پا به عرصه وجود نهاد و به تدريج، به يكي از بازيگران غالب در نظريههاي فرهنگي معاصر تبديل شد. مركز مطالعات فرهنگي معاصر بيرمنگام، 2 كه با علامت اختصاري(CCCS) از آن ياد ميشود، اولين مؤسسه آموزشي و پژوهشي است كه زمينه انجام مجموعهاي از مطالعات از اين دست را فراهم ساخت. اين مركز، كه در سال 1964 به رياست ريچارد هوگارت (Rechard Hoggart) تأسيس و سپس، توسط استوارت هال (Stuart Hall)، ريچارد جانسون (Johnson Rechard) و در سالهاي اخير، جورج لارين (.Larrien G) اداره شد، 3 نقش مهم و تعيينكنندهاي در مطالعات فرهنگي ايفا كرد. فعاليت اين مركز، به تدريج از تأكيد بر مطالعه فرهنگ عامه، بافت رسانههاي جمعي و نقش آنها در بازتوليد هژموني و انتشار ايدئولوژي، به كاوشهاي قومنگارانه زندگي روزمرّه، به ويژه كاوش و تحليل خرده فرهنگهاي متنوع و نوظهور، گروههاي جديد همچون هيپيها، رپها و امثال آن، و مطالعه ايدئولوژيهاي سياسي نظير، تاچريسم و مليتگرايي نژادپرستانه تغيير يافت. در ادامه نيز علايق جديدي به تحليل متون ادبي، ذهنيتهاي فرهنگي، نقش و كاركرد ايدئولوژي، ساختگرايي، به ويژه ساختهاي رسمي مؤثر در توليد معنا، نشانهشناسي، ابعاد اجتماعي و فرهنگي زبان، جنبههاي فرهنگي جنسيت و... در ميان اعضاي آن به وجود آمد. به طور همزمان و تحت تأثير انديشههاي برخي متفكران،شاخه «جامعهشناسي فرهنگ» در ايالات متحده، «مطالعات فراساختگرايانه» در فرانسه و «مطالعات عمومي فرهنگ» در استراليا، كانادا و ساير كشورها و مراكز علمي مختلف، كه در عين اشتراك تا حدي از الگوي كلاسيك انگليسي مطالعات فرهنگي متمايزند، به وجود آمد. به اعتقاد برخي انديشمندان، مطالعات اين مركز به رغم وقوع برخي تحولات در روند فعاليت آن و شكلگيري مراكز متعدد مطالعات فرهنگي در كشورهاي گوناگون، همچنان از اهميت و جايگاه قابل توجهي برخوردار است. علاوه بر تقدّم تاريخي، از جهت گستره و غناي مطالعات انجام شده، نفوذ و تأثير بر مراكز علمي، از موقعيت برجسته و اقتدار پذيرفته شدهاي برخوردار است. تاريخچه مطالعات فرهنگي بيشك، حوزه «مطالعات فرهنگي» نيز همچون ساير دستاوردهاي مهم فرهنگي ـ اجتماعي، محصول شرايط فكري، اجتماعي، فرهنگي، سياسي، نيازهاو خلأهايي بوده است كه در شكلگيري، تطوّر، رشد و بالندگي، گسترش و نفوذ آن كاملاً تأثير داشته است. صنعتي شدن و رشد طبقه متوسط، واكنش به شورشهاي دهه 60 ميلادي و مسائل مطرح شده در جنبشهاي روشنفكري و سياسي اين دهه، رواج انديشههاي انتقادي ماركسيستي و نئوماركسيستي، به وجود آمدن زمينههاي نظري گوناگون همچون ساختگرايي، نشانهشناسي و مانند آن، ظهور ايدههاي پستمدرن، طرح نظريات پسااستعماري، گسترش انديشهها و جنبشهاي فمينيستي، گسترش فعاليت رسانههاي ملّي و فراملّي و ظهور پديده فرهنگ توده و امپرياليسم فرهنگي، گسترش موج مهاجرتهاي داخلي و خارجي، و اعمال برخي سياستهاي فرهنگي در انگلستان، از جمله اين عوامل و زمينهها شمرده شده است. در ادامه، با تفصيل بيشتري به اين زمينهها خواهيم پرداخت. يكي از انديشمندان در بيان اين زمينهها و سير تاريخي شكلگيري «مطالعات فرهنگي» مينويسد: آسيبپذيري نظريه كلاسيك ماركسيستي درباره ابعاد ذهنيت، فرهنگ و آگاهي، كه براي نخستين بار در رساله ماكس وبر درباره ظهور سرمايهداري مطرح شد، توليد آثاربرجستهلوكاچ (G.Lukacs) وگرامشي(A.Gramsci) را پس از چرخش سده بيستم و انقلاب روسيه در پي داشت. لوكاچ، پيچيدگي آگاهي طبقهاي را به بحث كشيد و گرامشي، تحليل مفهوم قدرت رهبري (هژموني) را براي ما به ارث گذاشت، كه اين دو با هم زمينه را براي طرح مكاتب نظري با نفوذي مثل نظريه انتقادي (مكتب فرانكفورت)، ماركسيسم نو و ماركسيسم غربي، در سالهاي پس از جنگ جهاني دوم فراهم كردند. ريموند ويليامز (Raymond Williams)، منتقد فرهنگي انگليسي، اين سه ديدگاه را براي مطالعات تجربي برجسته خود درباره فرهنگ مردمي به كار گرفته است. سپس، نويسنده همدوره او، اي. پي. تامپسون (E.P. Thompson) اهميت فرهنگ را براي مطالعه ساختار اجتماعي و كنش انقلابي در بسياري از كارهايش روشن كرد. از دهه 1960، كه استوارت هال و گروهي ديگر در انگلستان، مركز بررسيهاي فرهنگي معاصر بيرمنگام را بر اساس تحليلهاي گرامشي، ويليامز و تامپسون با پيوندي سست تشكيل دادند تا زمينه مطالعات فرهنگي را پيريزي كنند، بيش از هر چيز به ارتباط بين شكلهاي فرهنگي و جنبشهاي مقاومتي طبقهاي، نژادي، جنسي و سياسي توجه داشتند. در ايالات متحده نيز جيمز اسكات همين ردّپاي نقادانه را پيش گرفت و مفهوم «نسخههاي پنهاني» را براي تفسير گفتمانهاي گروههاي مردم معمولي ارائه داد كه با ابزاري كه در اختيارشان قرار دارد، در مقابل سلطه مقاومت ميكنند. جريان گسترده ديگري كه با چشمانداز هال رابطه نزديك دارد، زمينه وسيع و نامحدودي است كه ميتوان آن را مطالعات فرهنگي جهان سوم ناميد. اين جريان همكاري قابل توجهي را برميانگيزد كه طيف وسيعي از نويسندگان از قبيل ادوارد سعيد (Edward Said)، فردريك جيمسون (Fredric Jameson) و ايجاز احمد (Ijaz Ahmad) يا مطالعات خاص، مطالعات استقلالطلبانه، مباحث پسانوگرايي در آمريكاي لاتين و مانند آنها را شامل ميشود. در اروپاي قارهاي (اروپاي منهاي بريتانيا)، ميشل فوكو پيشگام طرح گسترده نظريه فراساختگرايي ميشود... . راه ديگر، (كه گاهي در تقابل خصمانه و آشكار با فراساختگرايي است) رهيافت جامعهشناسي فرهنگ است... . اين زمينه علمي، كه از دهه 1980 در دانشگاههاي آمريكا جاي استواري پيدا كرده است، ريشه در كارهاي پيشين چهرههاي برجسته مردمشناختي مانند گليفورد گيرتز (Glifford Geertz) دارد. 4 زمينه ها و پيشينه هاي مطالعات فرهنگي همانگونه كه گفته شد، مطالعات فرهنگي در مراحل گوناگون از زمينهها، شرايط و جريانات فكري متنوعي تأثير پذيرفته است. در ادامه، به بيان اجمالي اين پيشينهها خواهيم پرداخت. برخي از اين موارد، به دليل اهميت، با بسط بيشتري مطرح خواهد شد. اهمّ اين زمينهها عبارتند از: 1. ضرورت توجه آكادميك به مطالعات فرهنگي: مطالعات فرهنگي در انگلستان، پيش از شكلگيري اين مركز، بيشتر به صورت ضميمه و در حاشيه مطالعات مربوط به ادبيات و هنر و در ضمن مطالعات مردمشناختي و جامعهشناختي مورد بحث و بررسي قرار ميگرفت. نكته قابل توجه ديگر اينكه در سنّت ادبي انتقادي پيشين، فرهنگ عامه، به مثابه تهديدي عليه استانداردهاي فرهنگي و اخلاقي تمدّن نوين تلقّي ميشود. اين خود، بهانه ديگري براي طرح مطالعات معطوف به فرهنگ عامه توسط اعضاي مركز را فراهم ساخت. بحث از خرده فرهنگها، تحليل آنها و رابطه آنها با فرهنگ غالب، بررسي ديدگاههاي مربوط به هژموني فرهنگي سرمايهداري، تأثيرات فرهنگي رسانههاي جمعي نوين و موضوع فرهنگپذيري از جمله مباحث مهم مورد توجه مركز بود. 2. مغفول ماندن حوزه مطالعات فرهنگي، فرايندهاي فرهنگي و زندگي روزمرّه در سنّتهاي كلاسيك جامعهشناسي و انديشههاي بنيادين مؤسسان اين رشته، همچون ماركس، وبر، دوركيم، پارسونز و... . 3. گسترش روزافزون فناوريهاي ارتباطي، شكلگيري شبكههاي جهانگستر اطلاعاتي، حضور قدرتمند و فعاليت پرتنوع رسانههاي جمعي، نفوذ و تأثير فوقالعاده آنها بر فرهنگ جامعه، و به تبع فرهنگ بر افراد، همچنين نوع تعامل رسانهها با ساير نهادهاي اجتماعي همچون سياست، اقتصاد، خانواده، دين و آموزش و پرورش، نقش مهم رسانهها در توليد و تغيير ايدئولوژيهاي عموم و برخورد ايدئولوژيك آنها، به ويژه در تعريف روابط اجتماعي و مسائل سياسي، از ديگر موضوعات مورد توجه مطالعات فرهنگي بود. به بيان آلتوسر، «ايدئولوژي نه فقط فرهنگ ما، كه خود آگاهي ما را توليد ميكند. ... ايدئولوژي نه تصريحا، بلكه تلويحا عمل ميكند و در همه اعمال، ساختارها و تصاويري كه ما با آن سر و كار داريم، حضور دارد.» 5 بررسي ويژه برخيرسانهها همچون تلويزيون، تلاش براي فهم ساختار زباني رسانهها، تحليل اشكال متني خاص از داستانهاي عاميانه تا ويدئوموزيك با هدف شناخت ويژگيهاي رسمي و ايدئولوژيك آنها، مطالعه اقتصاد رسانهها، نقش رسانهها در توليد فرهنگ، تركيب تحليل متني و مطالعات قوم نگاشتي مخاطب، بخش ديگري از حوزه مطالعات فرهنگي معطوف به رسانههاست كه ترنر بدان اشاره كرده است. 4. وقوع برخي تحولات اجتماعي مهم در اواخر قرن بيستم و زمينهيابي شيوع مهاجرتهاي گسترده داخلي، از روستاها به شهرها و مهاجرتهاي خارجي، پراكندگي اقوام، تجربه زندگي در جهانهاي متكثّر فرهنگي، بروز اختلافات فرهنگي، امتزاج قهري خرده فرهنگها و تضعيف نصاب سره بودن آنها، شكلگيري هويتهاي پيوندي، چند لايه، تركيبي و تضعيف هويتهاي قومي، زباني، ملّي و مذهبي و...، مقوله «فرهنگپذيري» 6 ومسائل مربوط به آن در چنين فضايي مطرح شد. 5. تعميق و گسترش نقش و دخالت دولت و نهادهاي آموزشي رسمي و غيررسمي، و نيز سازمانهاي فرهنگي ـ اقتصادي در توليد و عرضه محصولات فرهنگي، وقوع پديده «صنعت فرهنگ»، يا تجاري شدن مصنوعات فرهنگي، در مقابل صورتهاي محلي و ديرپاي فرهنگ، به عنوان شيوه زندگي، رشد و تغيير آرام و متوازن آن در فرايند نشو و نماي طبيعي. 6. انعكاس عام انتقادات اصحاب مكتب فرانكفورت، در واكنش به كنترل اجتماعي دولت بر رسانههاي جمعي و فرهنگ عامه، وقوع انحصارات فرهنگي نظام سرمايهداري، تلاش در جهت تضمين تسلط سرمايهداري از طريق خلق تودههاي مصرفكننده، منفعل، ضعيف و وابسته، انبوهسازي، يكسان و استانداردسازي مصنوعات فرهنگي، تجاري شدن محصولات فرهنگي، شكلگيري فرهنگ تودهاي نوين تحت تأثير فعاليتهاي گسترده رسانهاي، ظهور تدريجي امپرياليسم فرهنگي و هژموني فرهنگ سرمايهداري غرب، نقش ايدئولوژيك فرهنگ در تضمين سلطه اقتصادي، سياسي، فرهنگي، نظامي سرمايهداري، محوريت «پول»، به عنوان تنها معيار ارزشگذاري و اعتباربخشي به محصولات، خدمات و مناسبات فرهنگي، غلبه خاصيت بتوارگي كالاها، اعم از مادي و فرهنگي، تقويت روحيه مصرفگرايي، ايجاد و ارضاي نيازهاي غير واقعي و بعضا سركوب نيازهاي واقعي، تبليغ ستارهها و چهرههاي شاخص، به عنوان گروههاي مرجع، با هدف بهرهبرداريهاي فرهنگي و اقتصادي، شيوع گسترده فعاليتهاي تفريحي و سرگرمي، به عنوان نياز انكارناپذير انسان نوين، غلبه ارزشهاي مادي و تفسير ماديگرايانه و ناسوتي از سعادت مطلوب، كمتوجهي به نيازهاي واقعي و اصيل انسان، در فعاليتهاي فرهنگي، القاي رضايت و شادماني كاذب، توجيه محافظهكارانه وضع موجود، به عنوان بهترين وضعيت ممكن و... . 7 7. رواج ليويسيسم يا نوعي مطالعه ادبي، كه با الهام از اف. آر. ليويس (Leavis F.R.)، براي رواج آنچه به پيروي از پير بورديو (Pierre Bourdieu)، سرمايه فرهنگي نام گرفته است، صورت پذيرفت. ليويسيستها، با طرد آثار تجربي نوين، به حمايت از برخي آثار ادبي پرداختند كه هدفشان افزايش حساسيت اخلاقي خوانندگان بود. ادعا اين بود كه مطالعه اين سنخ آثار، زمينه رشد و شكوفايي شخصيت افراد و اعطا برداشتي معقول و متوازن از زندگي را فراهم ميسازد. انتقاد جدي به فرهنگ موسوم به فرهنگ «تودهاي مدرن»، از جمله ويژگيهاي شاخص اين جريان محسوب ميشود. سرمايه فرهنگي نيز به گفته بورديو به سه شكل وجود دارد: يك حالت متجسم مانند حق استفاده بادوام از ذهن و جسم فرد؛ يك حالت شيئي شده، يعني وقتي سرمايه فرهنگي به كالاهاي فرهنگي از قبيل تصاوير، كتابها، لغتنامهها، ابزار، دستگاهها و مانند آنها تبديل شده باشد؛ و يك حالت نهادين شده، يعني وقتي سرمايه فرهنگي متجسم به صورت فرضا يك مدرك دانشگاهي مورد تأييد قرار گيرد. به نظر بورديو، حالت متجسم مهمترين حالت است. 8 به نظر بورديو، اين گروههاي نخبه هستند كه تعيين ميكنند چه سرمايه فرهنگياي پذيرفتني و با ارزش، يا دورريختني و بيارزش است. اين ارزشگذاري با معيار برتري «فرهنگ والا»، كه پالوده، روشنفكرانه، پايدار و جدّي است، در برابر «فرهنگ مردمي»، كه مبتذل و زودگذر است، صورت ميگيرد. جذابيت الگوي بورديو در اين است كه وي مدعي است: جامعه به لحاظ صوري، درهايش به روي حركت باز است. هيچگونه «قواعد» يا توطئههاي نخبگان وجود ندارد كه جلوي حركت رو به بالاي تحرك اجتماعي اعضاي گروههاي فرودست را بگيرد. دستكم در اين نظريه، هر كس ميتواند گليم خود را در نظام آموزشي از آب بيرون بكشد. در عمل اما، وضع غير از اين است. برتري از طريق كاركردهاي ظريف جانبداريهاي فرهنگي تأييد نشدهاي بازتوليد ميشود كه عاملان آن غالبا ناآگاه از كار خويشند. 9 8. ظهور ماركسيسم انتقادي و ساختاري: ماركسيسم مؤثر در شكلگيري مطالعات فرهنگي، ماركسيسم انتقادي است؛ زيرا ماركسيسم سنّتي با تلقّي فرهنگ به عنوان بخشي از روبنا و تابعي از نهاد اقتصاد، عملاً فرهنگ را از كانون توجه، به حاشيه رانده بود. ماركسيسم انتقادي، با تأكيد بر استقلال نسبي فرهنگ و تلقّي آن به عنوان پديدهاي مؤثر در شكلگيري و جهتيابي روابط اقتصادي و سياسي، نه امري تبعي و وابسته به آنها، باب جديدي در ضرورت طرح مطالعات فرهنگي فراهم ساخت. 10 بهبيان ديگر، فرهنگ نه وابسته و نه مستقل، بلكه در چارچوب ارتباطات گسترده و متقابل با اقتصاد، سياست و ساير نيروهاي اجتماعي در پهنه جامعه عمل ميكند. نحله ديگري از ماركسيسم، كه در شكلگيري و نوع فعاليت مكتب مطالعات فرهنگي مؤثر بود، ماركسيسم ساختاري است. ماركسيسم ساختاري، آميزهاي از دو مكتب ماركسيسم و ساختارگرايي است كه تحت تأثير آثار متأخر ماركس به وجود آمده، و به گروهي از انديشمندان فرانسوي همچون لويي آلتوسر (Althusser Louis)، نيكولاس پولانزاس (Nicolas Poulanzas) و موريس گودليه (Godelie M.) منسوب است. ايدههاي اصلي اين مكتب عبارتند از: توجه به ساختارهاي عيني (اقتصاد، سياست و ايدئولوژي) مسلط بر جامعه سرمايهداري، به ويژه ساختارهاي پنهان، به جاي ملاحظه واقعيتهاي مشاهدهپذير و تجربي و كنشهاي انساني متحقق در درون اين ساختارها، اولويت دادن به مطالعه ساختارهاي بنيادين ايستا در جامعه معاصر، به جاي مطالعه فرايندهاي تاريخي، توجه به اهميت ساختارهاي سياسي و ايدئولوژيكي، به جاي تأكيد صرف بر ساخت اقتصادي و جبرگرايي تقليلگرايانه اقتصادي، تأكيد بر اهميت مطالعات نظري و ترجيح آن بر مطالعات تجربي در شناخت بهتر ساختارها. 11 9. رواج انديشههاي انتقادي آنتونيو گرامشي، انديشمند شهير ماركسيست ايتاليايي در دهههاي 1920 و 1930، به ويژه طرح مفهوم كليدي «هژموني» براي توصيف روابط سلطهآميز غيرمشهود، توجيهپذير و توأم با رضايت سرمايهداري، بحث از كاركرد سياسي فرهنگ؛ به اين معنا كه فرهنگ به همان اندازه كه مبناي ارتباط افراد يك گروه با يگديگر و با ديگران است، جنبهاي از فرايند تسلط يك طبقه بر طبقه ديگر نيز محسوب ميشود. 10. ظهور ايدههاي پست مدرني انديشمندان برجستهاي همچون، ميشل فوكو و ژان ليوتار، و طرح ايدههايي از قبيل معرفي فرهنگ، به عنوان ابزاري كه از طريق نظام آموزشي، شهرونداني سازگار يا «سر به راه» توليد ميكند، توأم بودن كاربرد زبان يا گفتمان با كاربرد قدرت و ريشه داشتن گفتمان در قدرت، تابعيت انديشه و عمل در هر حوزه نسبت به صورتبنديهاي گفتماني و قواعد پنهان آن، نفي انديشه حقيقت عام و بيزمان و «فراگفتمان متعالي» 12 نفي و طرد «روايتهايكلان» 13 از واقعيات، تأكيد بر نهادها و گفتمانهايحامل ارزشهاي عام تجدّدگرايانه همچون آزادي، برابري و ترقّي به نام، يك فاعل شناسايي فراتاريخي و فراگفتماني، پديدار شدن جهان جديد و شكلگيري هويتهاي چندگانه، تلقّي عرصه عام كنش انساني، به مثابه بازيهاي زباني متنوع غير قابل قياس، قياسناپذيري زبانها و شيوههاي مختلف و متكثر زندگي، نفي بنيادگرايي و ذاتگرايي و... 11. ظهور نوعي ساختگرايي سياسي، روانكاوانه تحت تأثير آثار لويي آلتوسر ماركسيست ساختارگراي فرانسوي و برداشتهاي روانكاوانه ژاك لاكان از آثار فرويد در 1970. 12. طرح نظريه «حوزه»ها يا «قلمرو»هاي مختلف زندگي، توسط پير بورديو و اينكه هر حوزه (همچون هنر، صنعت، قانون، زيباشناسي، سياست، اقتصاد و...)، از صورت مادي، زمان و مكان خاص متصل به خود، روابط قدرت ويژه، ساختار سلسله مراتبي و نابرابر از حيث موقعيت، تجارب، دانش، امتيازات مادي، امكانات و اقتدار، درجاتي از نظم و عقلانيت، فعاليتهاي معطوف به هدف، رويههاي خاص هدايتكننده، طيفي از سبكهاي تعلّق و ارتباط، گزينههاي خاص تثبيت شده، خودمختاري نسبي، اشكال خاصي از امكان تخطّي، به ويژه در صورت انعطافناپذيري حوزه، تعامل كم و بيش با ساير قلمروهاي اجتماعي، آسيبها و اخلالهاي محتمل خاص و... برخوردار است. از نظر وي، هر حوزه به مثابه بازاري است كه در آن، كالاهاي فرهنگي توليد، توزيع و مصرف ميشوند. در هر يك از اين حوزهها و زيرحوزهها، و در ميان كنشگران درون آنها، كشمكشهايي وجود دارد. منازعه دراز مدت ميان فرهنگ «والا» و «پست»، ميان ژانرهاي مختلف (مثلاً هنر نقاشي در مقابل عكاسي)، ميان هنرمندان فردي بر سر مشروعيت و يا برتري، ميان جبهه قديم و جديد در علوم انساني، ميان رشتهها و دانشكدهها و... از اين جمله است. عوامل سياسي و اقتصادي مختلفي همواره در اين كشمكشها دخيل و تعيينكنندهاند. 14 13. طرح انديشههاي پرشور و جاذب فمينيستي، نظير آثار شارلوت برونزدان (Charlotte Broonzden) آنجلا مك رابي (Angela Mcrobbie) و متعاقب آن، شكلگيري جنبشها و جريانهاي اجتماعي. 15 14. طرح نظريه نشانه شناختي 16 فرهنگشناسفرانسوي، رولان بارت (Roland Barthes). محورهاي كلي اين نظريه عبارتند از: عدم ارجاع نشانهها به ساختارهاي نهاني، ذاتي نبودن معنا، ظرفيت چند معنايي يك نشانه يا مجموعهاي از نشانهها و در نتيجه، استعداد تفسيرپذيري گوناگون آنها، نقش مهم زبان و نشانههاي زبان شناختي در شكلدهي به پيام و محتوا، نقش نشانهها در فهم و درك واقعيت، امكان بازنمايي واقعيت به شيوههاي گوناگون توسط نظامهاي نشانهاي مختلف، نقش فرهنگ و چارچوبهاي فرهنگي در فهم و تفسير واقعيات، مقيد و تاريخي بودن نظامهاي نشانهاي، فقدان تجربه عيني و خالص از جهان واقع، وابستگي فهم جهان به چگونگي و اقتضاي نظام نشانهها، نقش ايدئولوژي يا اسطوره در تثبيت و تحميل فهمي خاص از واقعيت و تبديل امور خاص، صناعي، تاريخي و فرهنگي به امور عام، عيني، طبيعي و جهانشمول، آكنده بودن فرهنگ نوين از اسطورهها، نقش مهم اسطورههاي فرهنگ تودهاي در تأمين منافع بورژوازي، تلقّي ايدئولوژي بورژوا به عنوان هسته اصلي اسطورههاي جامعه نوين و خلاصه اينكه، زبان پديدهاي عام گستر است و هيچ موضوع يا محتواي معناداري در خارج از فرايند معنابخشي زبان قرار ندارد و هيچ زباني هم نميتواند از زبان و فرهنگ خارج شود و به «متازبان»، يعني زبان عينيت بيروني تبديل گردد. تأكيد بارت بر نقش زبان به معناي نفي هر نظريهاي است كه معناي آثار فرهنگي را منتج از «واقعيت» و يا بيانگر ذهن توليدكننده بداند. هيچگاه نميتوان به «معناي اثر» دست يافت؛ پرده زبان همواره افتاده است و معنا بر حسب توانايي زبان در جهات گوناگون سيلان دارد. هيچ معناي اساسي و نهفتهاي در كار نيست كه دريافته شود. معنا همواره چندگانه و جابهجا شونده است... . معنا همواره هم هست و هم نيست. نميتوان يك فرآورده يا متن را واسطه و رسانه خالص نيت نويسنده دانست، بلكه هر متن فضايي چند بعدي است كه در آن انواعي از نوشتهها كه هيچيك اصيل نيست تركيب ميشوند و يا در تعارض با هم قرار ميگيرند. هر متن بافتهاي از نقلقولهايي است كه از كانونهاي بيشمار فرهنگ گرفته شدهاند. 17 15. سياستهاي فرهنگي تاچريسم: تاچريسم، اصطلاحي است كه استوارت هال مطرح ساخت. وي، از منتقدان بليغ سياستها و ايدئولوژي مارگارت تاچر بود. بخشي از فعاليتهاي اخير اعضاي مركز مطالعات فرهنگي نيز به تلاش براي كشف رمزگان فرهنگي و اثبات اينكه چرا برخي ايدئولوژيهاي سياسي نظير «تاچريسم» و «مليتگرايي نژادپرستانه» موفق به ايجاد اين همه جاذبه عمومي شدهاند، معطوف شد. تأكيد بر فردگرايي اقتصادي و مليگرايي فرهنگي، توصيه به مداخله حداقلي دولت در زندگي شهروندان، ميدان دادن بيشتر به دخالت نيروهاي بازار براي ساختاردهي به بخش اعظم روابط و مبادلات اجتماعي، عدم تأييد تفاوتها ميان طبقات، گروههاي نژادي، قومي و جنسي تهديدكننده وحدت ملّي، توسل به ارزشهاي ملّي براي غلبه بر تأثيرات ناشي از نفوذ فرهنگ خارجي و خطرات ناشي از فرايند جهاني شدن، پيامدهاي قهري ناشي از مبادلات عظيم اقتصادي، ترميم شكافهاي رو به گسترش فرهنگي و اقتصادي در سطح ملّي، اعطاي ارزش و جايگاه درخور به نهاد خانواده و تلاش براي احياي نقشهاي سنّتي زن و مرد، توجه به ظهور قدرتهاي اقتصادي غير غربي تهديدكننده موقعيت پيشين انگلستان، افزايش ظرفيت براي انتشار سريع، روزآمد و جهاني اطلاعات در خصوص وضعيت بازار و توانمندي مشاركت در عرصه فعاليتهاي اقتصادي و... از جمله اين سياستها بود. هال استدلال كرد كه بحران موجود صرفا به مجموعه مربوط نشده، بلكه حالتي ارگانيكي دارد؛ اين بحران سازنده يك بلوك تاريخي جديد و در حال ظهور براي ساخت يك نوآباد و كولوني جديد بود. برنامه تاچر موفق شده بود كه يك ايدئولوژي تئوريك را به يك سبك مردمي، كه زباني اخلاقگرايانه دارد، تبديل كند. هال، اين را به اختصار، معجوني غني تلقّي ميكند كه تركيبي است از: مضامين ارگانيك و پرطنين محافظهكاري بريتانيا ملت، خانواده، خدمت، اقتدار، معيارها، سنّتگرايي و مضامين ستيزهجويانه نئوليبراليسم احيا شده سودجويي، فردگرايي رقابتگرايانه و ضد دولتسالاري. اين عناصر قطعات سازنده يك پروژه جديد سلطهگري يعني ويژگي اصلي تحليل هال بودند. مفهوم سلطه نزد گرامشي (به مفهوم كسب توافق) به ما امكان ميدهد تا تاچريسم را آنگونه كه بود، يعني پروژهاي براي تغيير نحوه كنار آمدن افراد با تضادهاي اجتماعي و سياسي، بنگريم. 18 16. جهاني شدن و آثار فرهنگي آن: پيامدهاي فرهنگي جهاني شدن، به ويژه منطقهزدايي و از ميان رفتن پيوند ميان فرهنگ و تضعيف خاصگرايي فرهنگي، ظهور نوعي عامگرايي به موازات تكثر و اختلاط فرهنگها، تحت تأثير ترافيك فزاينده تعاملات فرهنگي و تسهيل اشاعه فرهنگها به قلمرو استحفاظي يكديگر، تكثرگرايي معنايي يا شكلگيري نظامهاي معنايي چند لايه، تحت تأثير تكثر منابع و مراجع، تضعيف منابع سنّتي هويتبخش و شكلگيري هويتهاي متكثر، چند لايه و مختلط و هويتهاي محلي جهاني، استحاله تدريجي قوميتها، تنوع سبكهاي زندگي و ظهور مستمر الگوهاي جديد زيست اجتماعي، شيوع ارتباطات متقابل مركز پيرامون، به جاي ارتباطات بيشتر يكسويه پيشين و به طور كلي، شكلگيري يك فرهنگ جهانشمول، فرامكان و فاقد اتكا به سرزمين، مردم و تاريخ مشخص و... از جمله محورهاي مورد توجه مطالعات فرهنگي است. 19 17. رواج ايدههاي پستمدرنيستي: انديشههاي متفكراني همچون ويتگنشتاين، هايدگر، لاكان، دريدا بورديار و جيمسون نيز به طور نامحسوسي به سمت اعضاي مركز مطالعات گرايش پيدا كردند. تكثر هويتها يا ايجاد هويتهاي جديد، در نتيجه ظهور ايدئولوژيهاي متعدد در قرن بيستم؛ توجه به نقش نهادهاي اجتماعي، چارچوبهاي فرهنگي، نقش آموزش و پرورش رسمي و غير رسمي در جامعهپذيري افراد؛ فرسايش تدريجي هويتهاي جمعي و با ثبات گذشته، همچون هويت قومي، نژادي، زباني، مذهبي و ملي، و نيز هويتهاي شخصي؛ ابهام در وحدت و يكپارچكي هويت فردي؛ فرايندي تلقّي كردن هويت به جاي فرآورده نگري؛ توليدي و ايجادي بودن هويتها تحت تأثير نظامهاي گفتماني پيچيده؛ تكثر، تنوع، امتزاج و تغيير مستمر هويتها تحت تأثير جريانات فرهنگي و تغييرات اجتماعي؛ توجه به نقش مهم رسانهها و فرهنگ در شكلدهي به اشكال نظامها، روابط، كنشهاي اجتماعي و هويتهاي فردي؛ نفي هر نوع واقعيت ذاتي، ساختاري، ماقبل گفتماني، غير گفتماني و فراگفتماني؛ نفي تلقّي گفتمان موجود به عنوان تنها مرجع قابل استناد؛ نفي وجود متعين محتوا، معنا و ذات در چارچوب گفتمان موجود؛ رواج شبيهسازي و نفي تمايز ميان واقعيت و وانمايي واقعيت در حوزه مصنوعات فرهنگي؛ انبوه شدن مكانيكي و استاندارديابي مصنوعات و آثار فرهنگي و هنري؛ از ميان رفتن ذوق زيباشناختي و خلّاقيت در آثار هنري و فرهنگي به دليل مشاركت تكنولوژيهاي نوين در خلق انبوه و يك شكل اقلام فرهنگي؛ برتري و رجحان تصوير واقعيت، بر خود واقعيت و جايگزيني تصوير به جاي واقعيت؛ ماهيت تقليدي و امتزاجي فرهنگ پستمدرن؛ از ميان رفتن تمايز ميان فرهنگ برتر و فرهنگ تودهاي؛ تضعيف فرديت؛ سطحي و بيعمق شدن فرهنگ و رواج تقليد از سبكهاي نوظهور، خلقالساعه و متجدد؛ موقعيت منفعل تودهها در مقابل فرهنگ حاكم و غالب؛ حالگرايي و فقدان حس تاريخي؛ از ميان رفتن حس تاريخي تعلق به گذشته، به مثابه يك دستاورد ناشي از احساس پيوستگي متوالي و ممتد با گذشته معلوم؛ غلبه بعد فضايي فرهنگ بر بعد زماني و تاريخي آن؛ بازتوليد، گسترش و تقويت فرهنگ سرمايهداري در عصر پستمدرن؛ كالايي و تجاري شدن توليدات فرهنگي؛ از ميان رفتن تمايز ميان اقتصاد و فرهنگ و هنر؛ از ميان رفتن تمايز ميان فرهنگ و هنر تجاري با فرهنگ و هنر واقعي؛ تبديل فرهنگ نوين و نخبهگرا به فرهنگ مسلط؛ ظهور هماننديهاي سطحي و گسترده در مصنوعات فرهنگي؛ از ميان رفتن ارتباط خطي زمان و فواصل تثبيت شده جغرافيا و فضا در اثر سرعت جريان سرمايه، كالا و اطلاعات؛ توجه افراطي به جلوهها، مظاهر و تصاوير و ناديده انگاشتن يا كمتوجهي به مضمون و محتوا؛ مخدوش شدن واقعيت اصيل به دليل درهم آميختگي و تعامل تنگاتنگ دو قلمرو سوژه و ابژه و در يك هرمنوتيك از واقعيت و مواردي مانند آن، از جمله موضوعاتي است كه تحت تأثير مطالعات انتقادي پستمدرن و پساساختگرايي مطرح شد. 20 موقعيت آكادميك مطالعات فرهنگي در معرفي موضوع، ويژگيها و قلمرو «مطالعات فرهنگي» و نقاط افتراق و اشتراك آن با ساير حوزههاي مطالعاتي مشابه در خانواده بزرگ علوم اجتماعي، ديدگاههاي توصيفي و تحليلي گوناگوني وجود دارد كه از باب نمونه، به برخي از آنها اشاره ميشود. «مطالعات فرهنگي» به معناي دقيق اصطلاح، رشتهاي علمي است كه داراي موضوع و قلمرو مطالعاتي مشخص، انگارههاي ويژه، چارچوبهاي تئوريك نهادي شده، اصول و مبادي پذيرفته شده و روششناسي معين نيست. مطالعات فرهنگي، بيشتر شبيه يك گفتوگوي دو طرفه است: مجموعهاي از گروهبنديها، مسائل بررسي شده، سؤالهاي پرسيده شده، پاسخهاي ارائه شده، موضوعات كشف شده، و مسيرهاي آزموده شده است. به دليل آنكه گفتوگوها، در لحظات تاريخي گوناگون شكل ميگيرند، شكل و قالب آنها به رويدادهاي تاريخي، واقعيات سياسي، موقعيتهاي نهادي و نفوذهاي فكري و نظري بستگي دارد. يك طرف گفت وگو، هر چه طولانيتر يا عميقتر در مكالمه درگير شده باشد، امكان اينكه به بخشي از اين جريان تبديل شود، يا تفاوتهاي ظريف آن را درك كند، بيشتر است. «به اين ترتيب، مطالعات فرهنگي بيشتر شبيه هنر است تا علم. همانگونه كه، يك جنبش هنرمندانه كمابيش با اهداف، علايق، چالشها، و منافع هنرمندان شركتكننده، شكل ميگيرد و بر محور تغييراتي كه آنان ايجاد ميكنند، پرورش مييابد، مطالعات فرهنگي نيز به واسطه حضور شركتكنندگان در گفتوگو شكل ميگيرد، و با تغيير جريان گفتوگو، پرورش مييابد...، تشخيص دقيق اينكه چه چيزي مطالعات فرهنگي هست يا نيست نيز در "مرزها" دشوار است.» 21 در مقابل ديدگاه مزبور، كه بيشتر وصفالحال مراحل اوليه اين مطالعات است، برخي برآنند كه اين حوزه، به دليل طرح سؤالات جدي، توليد و ارائه آثار علمي متنوع، طرح ديدگاههاي نظري مختلف، اتخاذ رويكردهاي نسبتا مشخص و جهتگيريهاي روشن، جلب و جذب انديشمندان حوزههاي گوناگون و راهيابي و نفوذ به دپارتمانهاي علوم اجتماعي و مراكز پژوهشي، صلاحيت لازم براي كسب عنوان يك رشته علمي مستقل و تمام عيار را دارد. نلسون (Nilson) و همكارانش نيز در ترسيم قلمرو مطالعات فرهنگي مينويسند: مطالعات فرهنگي يك حوزه بيرشتهاي، ماوراء رشتهاي و گاه ضد رشتهاي است... مطالعات فرهنگي به مطالعه طيف كامل هنرها، اعتقادات، نهادها، و روشهاي ارتباطي يك جامعه متعهد است... فرهنگ هم به عنوان شيوه زندگي شامل انديشهها، نگرشها، زبانها، شيوهها، نهادها و ساختار قدرت و هم به عنوان، مجموعه كاملي از شيوههاي فرهنگي شامل اشكال هنرمندانه، متون، سنّتها، معماري، كالاهاي توليد شده به صورت انبوه و غيره درك ميشود... .22 قلمرو مطالعات فرهنگي با الهام از مجموعه گزارشها و مندرجات منابع علمي، قلمرو مطالعات فرهنگي مركز را ميتوان در يك نگاه اجمالي در قالبهاي ذيل خلاصه نمود: توجه انسانشناسانه به فرهنگ و تحليل آن به عنوان سبك زندگي و نحوه بودن يك جامعه، توجه به ابعاد هژمونيك فرهنگ سرمايهداري، مخالفت با فرهنگ تودهاي مدرن، توجه به ابعاد غير ايدئولوژيك فرهنگ، مخالفت با سنّت محافظهكارانه نقد ادبي، تحليل شيوه زندگي طبقات اجتماعي از حيث اقتصادي و فرهنگي، تبيين جايگاه و نقش هنر در جامعه، انتقاد از برخي شيوههاي زيست و گونههاي رايج، نقد اخلاقي جامعه، توجه عميق به فراوردههاي فرهنگ عامه و سنّتي به منظور درك معنا و جايگاه اين فرهنگ در تجربه گروهاي خاص جامعه، و نشان دادن نقش اين فرهنگ در يكپارچهسازي و كنترل عناصر بالقوّه كژرو يا مخالف جامعه، توجه به ماهيت پيامهاي ارتباطي و نحوه مواجهه مخاطبان با آنها، بررسي دقيق و انتقادي تجربه عملي و شيوه زيست اجتماعي زيرگروهها و خرده فرهنگهاي داخل جامعه و نقش آن در نوع تعامل با رسانهها و اخذ فرهنگ رسانهاي.23 استوارت هال در توضيح اين رهيافت، به ويژه در حوزه مطالعه فرهنگ مينويسد: اين رهيافت در نقطه مقابل ديدگاههايي قرار دارد كه نقش صرفا انعكاسي و جانبي براي فرهنگ قايلند و فرهنگ را در جلوههاي گوناگونش چونان پديدهاي درهم بافته شده با همه اعمال اجتماعي ما، يعني صور مشترك فعاليتهاي انساني، ميفهمد... و مخالف چارچوب زيربنا ـ روبنا براي تبيين رابطه نيروهاي فكري و مادي است، به ويژه آنگاه كه زيربنا با «اقتصاد» به معناي بسيط آن مترادف انگاشته شود... اين رهيافت فرهنگ را «وسايل» و همچنين «ارزشهايي» ميشناسد كه در ميان گروهها و طبقات اجتماعي مشخص، بر اساس شرايط و روابط تاريخي معيني، كه بر اساس آنها به شرايط زندگي واكنش نشانميدهند،بهوجودميآيد... .24 گراهام مردوك (Graham Murdock) نيز در بياني جامع، زمينههاي اجتماعي، قلمرو مطالعاتي و ويژگي رهيافت مطالعات فرهنگي را اينگونه تشريح كرده است: مطالعات فرهنگي در بريتانيا، در واكنش به تعريف غالب از فرهنگ در سنّت محافظهكارانه نقد ادبي سر برآورد و در پي چالش اين سنّت بود. سنّت نقد ادبي در انگلستان، فرهنگ را مترادف با گزينش شماري از متنهايي ميدانست كه مقدّس جلوهگر ميساخت و روشهايي كه آنها را معيار و مشروع ميدانست. در حالي كه مطالعات فرهنگي به مفهوم انسانشناسانه فرهنگ دست انداخت و كوشيد تمامي شيوههايي را كه مردم موقعيتشان را درمييابند، درك كند و بر زبان بياورد. مطالعات فرهنگي، به همان اندازه به متنهاي زنده مرتبط با آيينها و نهادهاي اجتماعي علاقه نشان ميداد كه به فرآوردههاي هنري. سنّت نقد ادبي، طبقه كارگر را فاقد «فرهنگ» ميدانست و از كنار اين طبقه با بياعتنايي ميگذشت. در حالي كه مطالعات فرهنگي سعي داشت تنوع و سرزندگي موقعيتهاي خاص و باورهاي اين طبقه را برجسته و ريشههاي اصيل تجربيات مردمي را باز نماياند... دومين رسالت مهم مطالعات فرهنگي اين بود كه بتواند اين روابط بالا پاييني را به تصوير بكشد كه خصلتي ايدئولوژيك داشت و به بسيج فهم و درك مردمي در مسيري معين دست ميزد و در خدمت نظام روابط نامتناسب قدرت قرار ميگرفت و به صورت روابط ميان توليدكننده و مصرفكننده، حكومت و شهروندان، روشنفكران و عامه مردم تجلّي مييافت. مطالعات فرهنگي در كنار اين دو وظيفه، وظيفه ديگري هم داشت و آن اينكه، روابط ميان فرهنگهايي را كه در موقعيتي خاص قرار گرفته بودند، با صورتبندي ايدئولوژيك بررسي ميكرد تا براي فرهنگها، بسترهاي مناسبي براي مذاكره، طرد و مقاومت فراهم آورد.25 اين حوزه در ادامه، با پويش كمنظيري روند تكاملي خود را طي و به مقولات جهانشمولي دستاندازي كرد. برخي نيز اين مطالعات را در شكل و شمايل انگليسي آن، نشانه روشني از كثرتگرايي رايج در درون جامعهشناسي و ميان رشتهاي بودن اين علم در بريتانيا قلمداد كردهاند. ويژگي مطالعات فرهنگي مطالعات فرهنگي از ويژگيهاي گوناگون برخوردارند كه آنها را از ساير مطالعات اجتماعي مرسوم متمايز ميسازد. عمدهترين اين ويژگيها عبارتند از: 1. فقدان قلمرو نظري و محدوده آكادميك مشخص، تنوع و گستره بيحد و حصر موضوعات قابل اندراج، كليت و ابهام برخي مفاهيم مستعمل، تنوع و درهم آميختگي رويكردها و تنوع ظرفيتهاي تئوريك و تعدد روشها و شيوههاي مطالعاتي، كه بالطبع با سبك و سياق رشتههاي مرسوم دانشگاهي سازگاري چنداني ندارد. همچنين رويارويي با برخي گفتمانهاي نهادي شده و رايج در حوزه مطالعات ادبي، جامعهشناسي، تاريخ و به ميزان كمتري زبانشناسي، نشانهشناسي و روانكاوي از جمله ويژگيهاي اين حوزه قلمداد شده است. 2. قاطع بودن نقش نظريه در اين مطالعات. 3. تداوم وابستگي متعصبانه و نسبتا بخشينگر به نظريههاياجتماعياروپايي،بهعنوان منبع اصلي افكار ناب تحليليوانتقادي درادامهديدگاههايمكتب فرانكفورت. 4. صبغه غالب ماركسيستي: مطالعات فرهنگي انگلستان اساسا درگير مباحثي است كه يا مستقيما از بطن آثار و منابع ماركسيستي و نوماركسيستي بيرون آمده، يعني ميراث كساني همچون گرامشي، آلتوسر و پولانزاس است و يا به نوعي از اين آثار تأثير پذيرفته است. البته، در مواردي نيز در مقام نقد بر مواضع اين ميراث، به آراي ديگري، همچون فوكو، بارنز، بورديو و... تمسّك شده است. 5. انتقادي بودن رويكرد: بارزترين ويژگي مكتب مطالعات فرهنگي، همچون مكتب فرانكفورت، انتقادي بودن آن است؛ ويژگي مهمي كه در علوم اجتماعي رايج و نظريات غالب آن كمتر نمود يافته است. نقد قدرت ساختاري و فرهنگ، نقد فرضيات مربوط به قدرت فوقالعاده رسانههاي جمعي و فناوريهاي نوين ارتباطاتي و اطلاعاتي در تأثيرگذاري در ذهنيت و شخصيت افراد، افكار عمومي، فرهنگ جامعه و نظام اجتماعي؛ نقد علوم اجتماعي به دليل عدم توجه به مقوله فرهنگ و مؤلفهها و موضوعات مرتبط با آن؛ مخالفت با سلطه بلامنازع فرهنگ موسوم به فرهنگ بالا يا برتر، نقد ابعاد ايدئولوژيك فعاليتهاي رسانهاي. 6. اصالت دادن به فرهنگ: طرفداراي از فرهنگ، يعني آن را همه چيز و تببينگر همه وجوه زندگي انسان، اعم از فرهنگي و غيرفرهنگي تلقّي كردن، و طرح آن به مثابه موضوعي فرارشتهاي؛ توجه دادن به نمادهاي ايدئولوژيك فرهنگ غير اصيل براي رسيدن به يك بديل آرماني از فرهنگ طبقاتي ارگانيك. مطالعات فرهنگي، به دليل آنكه از يكسو، توجه خود را به شيوههاي بيان نمادين، متن، صنعت بديع، گفتمان و... معطوف ميكند و از سوي ديگر، مفهوم فرهنگ را در همه وجوه زندگي به كار ميبرد فرهنگي است. چنانكه استوارت هال، «از فرهنگ به عنوان "زمينه بالفعل عمل، زبان و عادات يك جامعه تاريخي معين" سخن ميگويد. گرايش دوم، تا حدود زيادي در بحران درون ماركسيسم ريشه دارد... به هر حال، مطالعات فرهنگي هم با گرايش تقليلگرايانه و هم با گرايش توسعهطلبانه، هر دو، مرتبط بوده است.» 26 به هرحال، ترديدي نيست كه بحث از فرهنگ، كانونيترين حوزه در قلمرو مطالعات فرهنگي است. «از نظر مطالعات فرهنگي، حوزه فرهنگ محل منازعه ايدئولوژيك است. مطالعات فرهنگي به منظور پرتوافشاني بر ابعاد پيچيده تعارض تفسيرهاي گروههاي مختلف اجتماعي از متون فرهنگي و منازعه ايدئولوژيك در خصوص اين تفسيرها صورت ميگيرد... نكته بسيار مهم در اين زمينه، جايگاه فرهنگ عامه، به منزله عرصه منازعات ايدئولوژيك است. محققاني كه الگوي مطالعات فرهنگي را در پژوهشهاي اجتماعي اختيار ميكنند، بر اين اعتقادند كه فرهنگ عامه امكاني براي مقاومت گروههاي اجتماعي تحت سلطه و رويارويي با پارادايم فرهنگي متضمن منافع گروههاي مسلط فراهم ميآورد... . در نتيجه، نوعي ذهنيت دوگانه در ايشان پديد ميآيد و اعتقاداتشان تناقضآميز جلوه ميكند؛ زيرا انديشهها و آراي آنها، هم متأثر از هژموني اعمال شده بر آنان است و هم متأثر از تجربيات زندگي روزمرّه.» 27 7. توجه عميق به مقوله ذهنيت و ابعاد كيفي و غير ملموس جهان زيست انسانها و ملاحظه سطوح ذهني و تفهمي دنياي فردي، اجتماعي و اتخاذ موضع تفسيري و هرمنوتيكي در مطالعه پديدههاي انساني. در مقابل رويكردهاي پوزيتويستي و اثباتي غالب بر علوم اجتماعي، كه با نگرشهاي عيني، و فارغ از دخالت ابعاد ذهني، ارزشي و هنجاري پديدهها به مطالعه و بررسي آنها ميپرداختند. 8. طرح پرسشهاي بنيادين در خصوص طبقه و ايدئولوژي، در چارچوب پارادايم متأثر از آثار گرامشي، آلتوسر و پولانزاس. «مركز مطالعات فرهنگي، به ويژه در تحقيقات خود، در اواسط 1970 بر آن شد كه طبقه را هم در سطح اقتصادي و هم در سطح فرهنگي بررسي كند، اگرچه در آشتي دادن اين هدف نظري با توجه مركز به طبقه به عنوان تجريه عيني و ملموس، دشواريهايي وجود داشته است.» 28 90. طرد الگوي زيربنا ـ روبنا، در بيان ارتباط ميان فرهنگ با نهاد اقتصاد، در نگرش ماركسيسم سنّتي و نيز طرد ايده فرهنگ به مثابه ايدئولوژي مسلط. فرهنگ در اين تلقّي، برخوردار از موقعيت كانوني و داراي ارتباط ارگانيك با ساير نهادها تصور شده است. 10. توجه به تجلّيات ايدئولوژيكي مناسبات اجتماعي و تمايزات طبقاتي: «... مطالعات فرهنگي ميخواهد تفاوتها و اعمال فرهنگي را نه فقط با ارجاع به ارزشهاي دروني يا محوري نشان دهد، بلكه ميكوشد نقشهاي جامع از روابط اجتماعي فراهم آورد و معلوم دارد كه اين روابط به سود چه كساني تنظيم شده است. در نتيجه، تفاوت ميان مردم، فرهيخته و نافرهيخته، كه از سنّت نخبگان در حوزه نقد فرهنگي به ارث رسيده است، اكنون بر اساس موازين طبقاتي مورد توجه قرار ميگيرد.» 29 11. غلبه نوعي تلقّي گمنشافتي 30 از طبقه كارگر، به مثابه يك طبقه ستيزهجو و آرمانخواه، به جاي تلقّي گزلشافتي. 31 12. طرد برداشتهاي سنّتگرايانه از فرهنگ و ادبيات و ملاحظه آن دو در يك ارتباط ثابت و تنگاتنگ با سياست و قدرت، به ويژه از منظري سوسياليستي. 13. مقاومت در برابر سيطره دولت بر قلمرو فرهنگ و مخالفت با دولتمداري راست مدرن. 14. فراروي از گفتمان ژرف نظري و انديشههاي انتزاعي مختص به نهادهاي آموزش عالي و محيطهاي آكادميك و چرخش به سمت نوعي قومنگاري و مطالعات بيشتر توصيفي، در خصوص موضوعات فرهنگي اجتماعي معاصر. 15. عطف توجه به پديدهها، تجليات، كنشهاي متقابل در موقعيتهاي ملموس و عيني، و به طور كلي، واقعيات زندگي عادي و روزمرّه و نمودهاي فرهنگ عامه، به جاي مطالعه نظامهاي هنجاري، ساختارهاي كلان و نهادهاي پهن دامنه مورد علاقه نظريات غالب جامعهشناختي، همچون نظريه كارگردگرايي ساختاري. 16. توجه به ايدئولوژيهاي قومي، ملّي و بررسي اشكال متفاوت فرهنگ طبقهاي و منطقهاي و غفلت از صورتبنديهاي فرهنگي فراملّي و طرح ايدهآلهاي جهانگستر از سنخ شعارهاي ماركسيسم كلاسيك. توجه به خرده فرهنگهاي گروههاي حاشيهاي و تلاش در جهت بازنمايي منزلت آنها؛ توجه به توسعه تاريخي و اشكال فرهنگ طبقه كارگر، تودهاي مدرن ناشي از تأثير رسانههاي گروهي. 17. ملاحظه توأمان زمان و مكان؛ يعني لحاظ كردن كنش متقابل تاريخ و جغرافيا، ابعاد عمودي و افقي جهان اجتماعي در مقابل جهانشموليهاي فراتاريخي و انتزاعي، طبيعتگرايي، تجربهگرايي، اثباتگرايي. 18. بهرهجويي انحصاري از روشهاي پژوهشي كيفي، به ويژه استفاده از فن مصاحبه عميق و ساخت نايافته، مشاهده همراه با مشاركت در مقام گردآوري اطلاعات و تحليل گفتماني و نشانه شناختي. از روش تحليل محتوا نيز در برخي مطالعات فمينيستي سود جسته شده است. روشهاي ساختگرايانه و نشانهشناختي نيز از جمله روشهايي است كه ترنر در كتاب مطالعات فرهنگي انگليسي بدان اشاره كرده است. البته، شايد هيچ روش يا مجموعه روشهاي مشخص و رهيافت تئوريك معيني نتواند نياز پژوهشگر را در حوزه گستره مطالعات فرهنگي برآورده سازد. مطالعات فرهنگي از حيث روش، قلمرويي كاملاً خلّاق شمرده ميشود. 19. فعال انگاشتن مخاطب در حوزه ارتباطات رسانهاي: تأكيد بر برخورداري فرد از ويژگيهاي منحصر به فرد فطري و غريزي، به عنوان مبناي انسانشناختي مهم، نقش فعّال مخاطب در فرايند ارتباطات رسانهاي، برخورداري از قدرت گزينش آگاهانه و درگير شدن در تعاملات هرمنوتيكي و اتخاذ رويكردهاي تفسيري، تفاوت مخاطبان به دليل تفاوت پيشداشتها، تجربيات، ساختارهاي شناختي و عاطفي در مواجهه با يك پيام و... در مقابل نظرياتي همچون تزريق زيرپوستي، گلولهاي و ساير نظريات محرك و پاسخي كه مخاطب را منفعل ميانگاشتند. سنّت مطالعات فرهنگي بريتانيايي، بر بحث پيرامون نقش مخاطبان متمركز شده است. فرض بنيادين آن، مخاطب فعال است تا مخاطب منفعل و با ارجاع به يافتههاي تحقيقي «استفاده و رضامندي» مربوط به سنّت پژوهش رسانهها، نظريهپردازان مطالعات فرهنگي معتقدند كه مخاطبان نقشي قاطع در ارزيابي پيامهاي رسانهها دارند. 32 در حوزه مطالعات فرهنگي ايده «متن» به نوشتار، فيلم، عكس، مد، الگو، رسم و به عبارتي، به تمام محصولات معنادار فرهنگي اطلاق شده است. نقش رسانهها در ايجاد مانع در مسير تفكر انتقادي، ارائه تصوير كاذب از واقعيت، غلبه ابعاد ايدئولوژيك در پيامهاي رسانهاي، بهنجار جلوه دادن مقولات مسئلهساز، سادهسازي پديدهها و انصراف اذهان از اقدام به تحليل ژرف آنها، لزوم پردهبرداري و كشف شيوههاي پنهان فعاليت رسانهها، وجود نوعي ساخ |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
كاربر(ان) زير تشكر كردند: سیاوش دانیالی
|