شنبه, 22 ارديبهشت 1403

 



موضوع: مكتب مطالعات فرهنگي

مكتب مطالعات فرهنگي 9 سال 11 ماه ago #88050

مكتب مطالعات فرهنگي


چكيده

«مطالعات فرهنگي»، بر مجموعه قابل توجهي از پژوهش‏ها، نظريات، روش‏ها، موضع‏گيري‏ها و فعاليت‏هاي انتقادي در چارچوب علوم انساني و علوم اجتماعي اطلاق مي‏شود كه از دهه 1960 به اين سو، توسط جمعي از انديشمندان علوم اجتماعي و تحت شرايط فرهنگي ـ اجتماعي خاص، در آمريكا و برخي كشورهاي اروپايي به وجود آمد. مطالعات فرهنگي، نه يك رشته آكادميك جديد و يا مجموعه‏اي از رشته‏هاي پراكنده و ناهمگون، بلكه بيشتر يك قلمرو ميان رشته‏اي است كه گرايش‏ها، حوزه‏ها و روش‏هاي مختلفي را در يك قالب تركيبي جديد، به هم پيوند داده است.

امروزه مطالعات فرهنگي يكي از رشته‏هاي تنومند علمي با حوزه‏هاي مختلف در مراكز علمي و دانشگاهي است كه هر روز به لحاظ كمّي و كيفي بر عمق و گستره آن افزوده مي‏شود. اين نوشتار، به بررسي فعاليت‏هاي شاخه انگليسي آن، به عنوان كانون اين جريان جهان‏گستر مي‏پردازد.

كليدواژه‏ها: فرهنگ عامه، امپرياليسم فرهنگي، نقد ادبي، ارتباطات جمعي، طبقه اجتماعي، نشانه‏شناسي، گفتمان، كثرت‏گرايي، پسامدرنيسم.

مقدّمه

«مطالعات فرهنگي» نام قلمرو مطالعاتي برجسته‏اي در حوزه فرهنگ‏شناسي با رويكردهاي انتقادي و چندرشته‏اي است كه در دهه‏هاي 1950 و 1960، تحت شرايط تاريخي ـ اجتماعي ويژه‏اي در انگلستان پا به عرصه وجود نهاد و به تدريج، به يكي از بازيگران غالب در نظريه‏هاي فرهنگي معاصر تبديل شد. مركز مطالعات فرهنگي معاصر بيرمنگام، 2 كه با علامت اختصاري(CCCS) از آن ياد مي‏شود، اولين مؤسسه آموزشي و پژوهشي است كه زمينه انجام مجموعه‏اي از مطالعات از اين دست را فراهم ساخت. اين مركز، كه در سال 1964 به رياست ريچارد هوگارت (Rechard Hoggart) تأسيس و سپس، توسط استوارت هال (Stuart Hall)، ريچارد جانسون (Johnson Rechard) و در سال‏هاي اخير، جورج لارين (.Larrien G) اداره شد، 3 نقش مهم و تعيين‏كننده‏اي در مطالعات فرهنگي ايفا كرد. فعاليت اين مركز، به تدريج از تأكيد بر مطالعه فرهنگ عامه، بافت رسانه‏هاي جمعي و نقش آنها در بازتوليد هژموني و انتشار ايدئولوژي، به كاوش‏هاي قوم‏نگارانه زندگي روزمرّه، به ويژه كاوش و تحليل خرده فرهنگ‏هاي متنوع و نوظهور، گروه‏هاي جديد همچون هيپي‏ها، رپ‏ها و امثال آن، و مطالعه ايدئولوژي‏هاي سياسي نظير، تاچريسم و مليت‏گرايي نژادپرستانه تغيير يافت. در ادامه نيز علايق جديدي به تحليل متون ادبي، ذهنيت‏هاي فرهنگي، نقش و كاركرد ايدئولوژي، ساخت‏گرايي، به ويژه ساخت‏هاي رسمي مؤثر در توليد معنا، نشانه‏شناسي، ابعاد اجتماعي و فرهنگي زبان، جنبه‏هاي فرهنگي جنسيت و... در ميان اعضاي آن به وجود آمد. به طور همزمان و تحت تأثير انديشه‏هاي برخي متفكران،شاخه «جامعه‏شناسي فرهنگ»

در ايالات متحده، «مطالعات فراساخت‏گرايانه» در فرانسه و «مطالعات عمومي فرهنگ» در استراليا، كانادا و ساير كشورها و مراكز علمي مختلف، كه در عين اشتراك تا حدي از الگوي كلاسيك انگليسي مطالعات فرهنگي متمايزند، به وجود آمد. به اعتقاد برخي انديشمندان، مطالعات اين مركز به رغم وقوع برخي تحولات در روند فعاليت آن و شكل‏گيري مراكز متعدد مطالعات فرهنگي در كشورهاي گوناگون، همچنان از اهميت و جايگاه قابل توجهي برخوردار است. علاوه بر تقدّم تاريخي، از جهت گستره و غناي مطالعات انجام شده، نفوذ و تأثير بر مراكز علمي، از موقعيت برجسته و اقتدار پذيرفته شده‏اي برخوردار است.

تاريخچه مطالعات فرهنگي

بي‏شك، حوزه «مطالعات فرهنگي» نيز همچون ساير دستاوردهاي مهم فرهنگي ـ اجتماعي، محصول شرايط فكري، اجتماعي، فرهنگي، سياسي، نيازهاو خلأهايي بوده است كه در شكل‏گيري، تطوّر، رشد و بالندگي، گسترش و نفوذ آن كاملاً تأثير داشته است. صنعتي شدن و رشد طبقه متوسط، واكنش به شورش‏هاي دهه 60 ميلادي و مسائل مطرح شده در جنبش‏هاي روشن‏فكري و سياسي اين دهه، رواج انديشه‏هاي انتقادي ماركسيستي و نئوماركسيستي، به وجود آمدن زمينه‏هاي نظري گوناگون همچون ساخت‏گرايي، نشانه‏شناسي و مانند آن، ظهور ايده‏هاي پست‏مدرن، طرح نظريات پسااستعماري، گسترش انديشه‏ها و جنبش‏هاي فمينيستي، گسترش فعاليت رسانه‏هاي ملّي و فراملّي و ظهور پديده فرهنگ توده و امپرياليسم فرهنگي، گسترش موج مهاجرت‏هاي داخلي و خارجي، و اعمال برخي سياست‏هاي فرهنگي در انگلستان، از جمله اين عوامل و زمينه‏ها شمرده شده است. در ادامه، با تفصيل بيشتري به اين زمينه‏ها خواهيم پرداخت. يكي از انديشمندان در بيان اين زمينه‏ها و سير تاريخي شكل‏گيري «مطالعات فرهنگي» مي‏نويسد: آسيب‏پذيري نظريه كلاسيك ماركسيستي درباره ابعاد ذهنيت، فرهنگ و آگاهي، كه براي نخستين بار در رساله ماكس وبر درباره ظهور سرمايه‏داري مطرح شد، توليد آثاربرجستهلوكاچ (G.Lukacs) وگرامشي(A.Gramsci) را پس از چرخش سده بيستم و انقلاب روسيه در پي داشت. لوكاچ، پيچيدگي آگاهي طبقه‏اي را به بحث كشيد و گرامشي، تحليل مفهوم قدرت رهبري (هژموني) را براي ما به ارث گذاشت، كه اين دو با هم زمينه را براي طرح مكاتب نظري با نفوذي مثل نظريه انتقادي (مكتب فرانكفورت)، ماركسيسم نو و ماركسيسم غربي، در سال‏هاي پس از جنگ جهاني دوم فراهم كردند. ريموند ويليامز (Raymond Williams)، منتقد فرهنگي انگليسي، اين سه ديدگاه را براي مطالعات تجربي برجسته خود درباره فرهنگ مردمي به كار گرفته است. سپس، نويسنده هم‏دوره او، اي. پي. تامپسون (E.P. Thompson) اهميت فرهنگ را براي مطالعه ساختار اجتماعي و كنش انقلابي در بسياري از كارهايش روشن كرد. از دهه 1960، كه استوارت هال و گروهي ديگر در انگلستان، مركز بررسي‏هاي فرهنگي معاصر بيرمنگام را بر اساس تحليل‏هاي گرامشي، ويليامز و تامپسون با پيوندي سست تشكيل دادند تا زمينه مطالعات فرهنگي را پي‏ريزي كنند، بيش از هر چيز به ارتباط بين شكل‏هاي فرهنگي و جنبش‏هاي مقاومتي طبقه‏اي، نژادي، جنسي و سياسي توجه داشتند. در ايالات متحده نيز جيمز اسكات همين ردّپاي نقادانه را پيش گرفت و مفهوم «نسخه‏هاي پنهاني» را براي تفسير گفتمان‏هاي گروه‏هاي مردم معمولي ارائه داد كه با ابزاري كه در اختيارشان قرار دارد، در مقابل سلطه مقاومت مي‏كنند. جريان گسترده ديگري كه با چشم‏انداز هال رابطه نزديك دارد، زمينه وسيع و نامحدودي است كه مي‏توان آن را مطالعات فرهنگي جهان سوم ناميد. اين جريان همكاري قابل توجهي را برمي‏انگيزد كه طيف وسيعي از نويسندگان از قبيل ادوارد سعيد (Edward Said)، فردريك جيمسون (Fredric Jameson) و ايجاز احمد (Ijaz Ahmad) يا مطالعات خاص، مطالعات استقلال‏طلبانه، مباحث پسانوگرايي در آمريكاي لاتين و مانند آنها را شامل مي‏شود. در اروپاي قاره‏اي (اروپاي منهاي بريتانيا)، ميشل فوكو پيشگام طرح گسترده نظريه فراساخت‏گرايي مي‏شود... . راه ديگر، (كه گاهي در تقابل خصمانه و آشكار با فراساخت‏گرايي است) رهيافت جامعه‏شناسي فرهنگ است... . اين زمينه علمي، كه از دهه 1980 در دانشگاه‏هاي آمريكا جاي استواري پيدا كرده است، ريشه در كارهاي پيشين چهره‏هاي برجسته مردم‏شناختي مانند گليفورد گيرتز (Glifford Geertz) دارد. 4

زمينه ‏ها و پيشينه ‏هاي مطالعات فرهنگي

همان‏گونه كه گفته شد، مطالعات فرهنگي در مراحل گوناگون از زمينه‏ها، شرايط و جريانات فكري متنوعي تأثير پذيرفته است. در ادامه، به بيان اجمالي اين پيشينه‏ها خواهيم پرداخت. برخي از اين موارد، به دليل اهميت، با بسط بيشتري مطرح خواهد شد.

اهمّ اين زمينه‏ها عبارتند از:

1. ضرورت توجه آكادميك به مطالعات فرهنگي: مطالعات فرهنگي در انگلستان، پيش از شكل‏گيري اين مركز، بيشتر به صورت ضميمه و در حاشيه مطالعات مربوط به ادبيات و هنر و در ضمن مطالعات مردم‏شناختي و جامعه‏شناختي مورد بحث و بررسي قرار مي‏گرفت. نكته قابل توجه ديگر اينكه در سنّت ادبي انتقادي پيشين، فرهنگ عامه، به مثابه تهديدي عليه استانداردهاي فرهنگي و اخلاقي تمدّن نوين تلقّي مي‏شود. اين خود، بهانه ديگري براي طرح مطالعات معطوف به فرهنگ عامه توسط اعضاي مركز را فراهم ساخت. بحث از خرده فرهنگ‏ها، تحليل آنها و رابطه آنها با فرهنگ غالب، بررسي ديدگاه‏هاي مربوط به هژموني فرهنگي سرمايه‏داري، تأثيرات فرهنگي رسانه‏هاي جمعي نوين و موضوع فرهنگ‏پذيري از جمله مباحث مهم مورد توجه مركز بود.

2. مغفول ماندن حوزه مطالعات فرهنگي، فرايندهاي فرهنگي و زندگي روزمرّه در سنّت‏هاي كلاسيك جامعه‏شناسي و انديشه‏هاي بنيادين مؤسسان اين رشته، همچون ماركس، وبر، دوركيم، پارسونز و... .

3. گسترش روزافزون فناوري‏هاي ارتباطي، شكل‏گيري شبكه‏هاي جهان‏گستر اطلاعاتي، حضور قدرتمند و فعاليت پرتنوع رسانه‏هاي جمعي، نفوذ و تأثير فوق‏العاده آنها بر فرهنگ جامعه، و به تبع فرهنگ بر افراد، همچنين نوع تعامل رسانه‏ها با ساير نهادهاي اجتماعي همچون سياست، اقتصاد، خانواده، دين و آموزش و پرورش، نقش مهم رسانه‏ها در توليد و تغيير ايدئولوژي‏هاي عموم و برخورد ايدئولوژيك آنها، به ويژه در تعريف روابط اجتماعي و مسائل سياسي، از ديگر موضوعات مورد توجه مطالعات فرهنگي بود. به بيان آلتوسر، «ايدئولوژي نه فقط فرهنگ ما، كه خود آگاهي ما را توليد مي‏كند. ... ايدئولوژي نه تصريحا، بلكه تلويحا عمل مي‏كند و در همه اعمال، ساختارها و تصاويري كه ما با آن سر و كار داريم، حضور دارد.» 5 بررسي ويژه برخيرسانه‏ها همچون تلويزيون، تلاش براي فهم ساختار زباني رسانه‏ها، تحليل اشكال متني خاص از داستان‏هاي عاميانه تا ويدئوموزيك با هدف شناخت ويژگي‏هاي رسمي و ايدئولوژيك آنها، مطالعه اقتصاد رسانه‏ها، نقش رسانه‏ها در توليد فرهنگ، تركيب تحليل متني و مطالعات قوم نگاشتي مخاطب، بخش ديگري از حوزه مطالعات فرهنگي معطوف به رسانه‏هاست كه ترنر بدان اشاره كرده است.

4. وقوع برخي تحولات اجتماعي مهم در اواخر قرن بيستم و زمينه‏يابي شيوع مهاجرت‏هاي گسترده داخلي، از روستاها به شهرها و مهاجرت‏هاي خارجي، پراكندگي اقوام، تجربه زندگي در جهان‏هاي متكثّر فرهنگي، بروز اختلافات فرهنگي، امتزاج قهري خرده فرهنگ‏ها و تضعيف نصاب سره بودن آنها، شكل‏گيري هويت‏هاي پيوندي، چند لايه، تركيبي و تضعيف هويت‏هاي قومي، زباني، ملّي و مذهبي و...، مقوله «فرهنگ‏پذيري» 6 ومسائل مربوط به آن در چنين فضايي مطرح شد.

5. تعميق و گسترش نقش و دخالت دولت و نهادهاي آموزشي رسمي و غيررسمي، و نيز سازمان‏هاي فرهنگي ـ اقتصادي در توليد و عرضه محصولات فرهنگي، وقوع پديده «صنعت فرهنگ»، يا تجاري شدن مصنوعات فرهنگي، در مقابل صورت‏هاي محلي و ديرپاي فرهنگ، به عنوان شيوه زندگي، رشد و تغيير آرام و متوازن آن در فرايند نشو و نماي طبيعي.

6. انعكاس عام انتقادات اصحاب مكتب فرانكفورت، در واكنش به كنترل اجتماعي دولت بر رسانه‏هاي جمعي و فرهنگ عامه، وقوع انحصارات فرهنگي نظام سرمايه‏داري، تلاش در جهت تضمين تسلط سرمايه‏داري از طريق خلق توده‏هاي مصرف‏كننده، منفعل، ضعيف و وابسته، انبوه‏سازي، يكسان و استانداردسازي مصنوعات فرهنگي، تجاري شدن محصولات فرهنگي، شكل‏گيري فرهنگ توده‏اي نوين تحت تأثير فعاليت‏هاي گسترده رسانه‏اي، ظهور تدريجي امپرياليسم فرهنگي و هژموني فرهنگ سرمايه‏داري غرب، نقش ايدئولوژيك فرهنگ در تضمين سلطه اقتصادي، سياسي، فرهنگي، نظامي سرمايه‏داري، محوريت «پول»، به عنوان تنها معيار ارزش‏گذاري و اعتباربخشي به محصولات، خدمات و مناسبات فرهنگي، غلبه خاصيت بت‏وارگي كالاها، اعم از مادي و فرهنگي، تقويت روحيه مصرف‏گرايي، ايجاد و ارضاي نيازهاي غير واقعي و بعضا سركوب نيازهاي واقعي، تبليغ ستاره‏ها و چهره‏هاي شاخص، به عنوان گروه‏هاي مرجع، با هدف بهره‏برداري‏هاي فرهنگي و اقتصادي، شيوع گسترده فعاليت‏هاي تفريحي و سرگرمي، به عنوان نياز انكارناپذير انسان نوين، غلبه ارزش‏هاي مادي و تفسير مادي‏گرايانه و ناسوتي از سعادت مطلوب، كم‏توجهي به نيازهاي واقعي و اصيل انسان، در فعاليت‏هاي فرهنگي، القاي رضايت و شادماني كاذب، توجيه محافظه‏كارانه وضع موجود، به عنوان بهترين وضعيت ممكن و... . 7

7. رواج ليويسيسم يا نوعي مطالعه ادبي، كه با الهام از اف. آر. ليويس (Leavis F.R.)، براي رواج آنچه به پيروي از پير بورديو (Pierre Bourdieu)، سرمايه فرهنگي نام گرفته است، صورت پذيرفت. ليويسيست‏ها، با طرد آثار تجربي نوين، به حمايت از برخي آثار ادبي پرداختند كه هدفشان افزايش حساسيت اخلاقي خوانندگان بود. ادعا اين بود كه مطالعه اين سنخ آثار، زمينه رشد و شكوفايي شخصيت افراد و اعطا برداشتي معقول و متوازن از زندگي را فراهم مي‏سازد. انتقاد جدي به فرهنگ موسوم به فرهنگ «توده‏اي مدرن»، از جمله ويژگي‏هاي شاخص اين جريان محسوب مي‏شود. سرمايه فرهنگي نيز به گفته بورديو به سه شكل وجود دارد:

يك حالت متجسم مانند حق استفاده بادوام از ذهن و جسم فرد؛ يك حالت شيئي شده، يعني وقتي سرمايه فرهنگي به كالاهاي فرهنگي از قبيل تصاوير، كتاب‏ها، لغت‏نامه‏ها، ابزار، دستگاه‏ها و مانند آنها تبديل شده باشد؛ و يك حالت نهادين شده، يعني وقتي سرمايه فرهنگي متجسم به صورت فرضا يك مدرك دانشگاهي مورد تأييد قرار گيرد. به نظر بورديو، حالت متجسم مهم‏ترين حالت است. 8

به نظر بورديو، اين گروه‏هاي نخبه هستند كه تعيين مي‏كنند چه سرمايه فرهنگي‏اي پذيرفتني و با ارزش، يا دورريختني و بي‏ارزش است. اين ارزش‏گذاري با معيار برتري «فرهنگ والا»، كه پالوده، روشن‏فكرانه، پايدار و جدّي است، در برابر «فرهنگ مردمي»، كه مبتذل و زودگذر است، صورت مي‏گيرد.

جذابيت الگوي بورديو در اين است كه وي مدعي است: جامعه به لحاظ صوري، درهايش به روي حركت باز است. هيچ‏گونه «قواعد» يا توطئه‏هاي نخبگان وجود ندارد كه جلوي حركت رو به بالاي تحرك اجتماعي اعضاي گروه‏هاي فرودست را بگيرد. دست‏كم در اين نظريه، هر كس مي‏تواند گليم خود را در نظام آموزشي از آب بيرون بكشد. در عمل اما، وضع غير از اين است. برتري از طريق كاركردهاي ظريف جانبداري‏هاي فرهنگي تأييد نشده‏اي بازتوليد مي‏شود كه عاملان آن غالبا ناآگاه از كار خويشند. 9

8. ظهور ماركسيسم انتقادي و ساختاري: ماركسيسم مؤثر در شكل‏گيري مطالعات فرهنگي، ماركسيسم انتقادي است؛ زيرا ماركسيسم سنّتي با تلقّي فرهنگ به عنوان بخشي از روبنا و تابعي از نهاد اقتصاد، عملاً فرهنگ را از كانون توجه، به حاشيه رانده بود. ماركسيسم انتقادي، با تأكيد بر استقلال نسبي فرهنگ و تلقّي آن به عنوان پديده‏اي مؤثر در شكل‏گيري و جهت‏يابي روابط اقتصادي و سياسي، نه امري تبعي و وابسته به آنها، باب جديدي در ضرورت طرح مطالعات فرهنگي فراهم ساخت. 10 بهبيان ديگر، فرهنگ نه وابسته و نه مستقل، بلكه در چارچوب ارتباطات گسترده و متقابل با اقتصاد، سياست و ساير نيروهاي اجتماعي در پهنه جامعه عمل مي‏كند. نحله ديگري از ماركسيسم، كه در شكل‏گيري و نوع فعاليت مكتب مطالعات فرهنگي مؤثر بود، ماركسيسم ساختاري است. ماركسيسم ساختاري، آميزه‏اي از دو مكتب ماركسيسم و ساختارگرايي است كه تحت تأثير آثار متأخر ماركس به وجود آمده، و به گروهي از انديشمندان فرانسوي همچون لويي آلتوسر (Althusser Louis)، نيكولاس پولانزاس (Nicolas Poulanzas) و موريس گودليه (Godelie M.) منسوب است.

ايده‏هاي اصلي اين مكتب عبارتند از: توجه به ساختارهاي عيني (اقتصاد، سياست و ايدئولوژي) مسلط بر جامعه سرمايه‏داري، به ويژه ساختارهاي پنهان، به جاي ملاحظه واقعيت‏هاي مشاهده‏پذير و تجربي و كنش‏هاي انساني متحقق در درون اين ساختارها، اولويت دادن به مطالعه ساختارهاي بنيادين ايستا در جامعه معاصر، به جاي مطالعه فرايندهاي تاريخي، توجه به اهميت ساختارهاي سياسي و ايدئولوژيكي، به جاي تأكيد صرف بر ساخت اقتصادي و جبرگرايي تقليل‏گرايانه اقتصادي، تأكيد بر اهميت مطالعات نظري و ترجيح آن بر مطالعات تجربي در شناخت بهتر ساختارها. 11

9. رواج انديشه‏هاي انتقادي آنتونيو گرامشي، انديشمند شهير ماركسيست ايتاليايي در دهه‏هاي 1920 و 1930، به ويژه طرح مفهوم كليدي «هژموني» براي توصيف روابط سلطه‏آميز غيرمشهود، توجيه‏پذير و توأم با رضايت سرمايه‏داري، بحث از كاركرد سياسي فرهنگ؛ به اين معنا كه فرهنگ به همان اندازه كه مبناي ارتباط افراد يك گروه با يگديگر و با ديگران است، جنبه‏اي از فرايند تسلط يك طبقه بر طبقه ديگر نيز محسوب مي‏شود.

10. ظهور ايده‏هاي پست مدرني انديشمندان برجسته‏اي همچون، ميشل فوكو و ژان ليوتار، و طرح ايده‏هايي از قبيل معرفي فرهنگ، به عنوان ابزاري كه از طريق نظام آموزشي، شهرونداني سازگار يا «سر به راه» توليد مي‏كند، توأم بودن كاربرد زبان يا گفتمان با كاربرد قدرت و ريشه داشتن گفتمان در قدرت، تابعيت انديشه و عمل در هر حوزه نسبت به صورت‏بندي‏هاي گفتماني و قواعد پنهان آن، نفي انديشه حقيقت عام و بي‏زمان و «فراگفتمان متعالي» 12 نفي و طرد «روايت‏هايكلان» 13 از واقعيات، تأكيد بر نهادها و گفتمان‏هايحامل ارزش‏هاي عام تجدّدگرايانه همچون آزادي، برابري و ترقّي به نام، يك فاعل شناسايي فراتاريخي و فراگفتماني، پديدار شدن جهان جديد و شكل‏گيري هويت‏هاي چندگانه، تلقّي عرصه عام كنش انساني، به مثابه بازي‏هاي زباني متنوع غير قابل قياس، قياس‏ناپذيري زبان‏ها و شيوه‏هاي مختلف و متكثر زندگي، نفي بنيادگرايي و ذات‏گرايي و...

11. ظهور نوعي ساخت‏گرايي سياسي، روان‏كاوانه تحت تأثير آثار لويي آلتوسر ماركسيست ساختارگراي فرانسوي و برداشت‏هاي روان‏كاوانه ژاك لاكان از آثار فرويد در 1970.

12. طرح نظريه «حوزه»ها يا «قلمرو»هاي مختلف زندگي، توسط پير بورديو و اينكه هر حوزه (همچون هنر، صنعت، قانون، زيباشناسي، سياست، اقتصاد و...)، از صورت مادي، زمان و مكان خاص متصل به خود، روابط قدرت ويژه، ساختار سلسله مراتبي و نابرابر از حيث موقعيت، تجارب، دانش، امتيازات مادي، امكانات و اقتدار، درجاتي از نظم و عقلانيت، فعاليت‏هاي معطوف به هدف، رويه‏هاي خاص هدايت‏كننده، طيفي از سبك‏هاي تعلّق و ارتباط، گزينه‏هاي خاص تثبيت شده، خودمختاري نسبي، اشكال خاصي از امكان تخطّي، به ويژه در صورت انعطاف‏ناپذيري حوزه، تعامل كم و بيش با ساير قلمروهاي اجتماعي، آسيب‏ها و اخلال‏هاي محتمل خاص و... برخوردار است.

از نظر وي، هر حوزه به مثابه بازاري است كه در آن، كالاهاي فرهنگي توليد، توزيع و مصرف مي‏شوند. در هر يك از اين حوزه‏ها و زيرحوزه‏ها، و در ميان كنشگران درون آنها، كشمكش‏هايي وجود دارد. منازعه دراز مدت ميان فرهنگ «والا» و «پست»، ميان ژانرهاي مختلف (مثلاً هنر نقاشي در مقابل عكاسي)، ميان هنرمندان فردي بر سر مشروعيت و يا برتري، ميان جبهه قديم و جديد در علوم انساني، ميان رشته‏ها و دانشكده‏ها و... از اين جمله است. عوامل سياسي و اقتصادي مختلفي همواره در اين كشمكش‏ها دخيل و تعيين‏كننده‏اند. 14

13. طرح انديشه‏هاي پرشور و جاذب فمينيستي، نظير آثار شارلوت برونزدان (Charlotte Broonzden) آنجلا مك رابي (Angela Mcrobbie) و متعاقب آن، شكل‏گيري جنبش‏ها و جريان‏هاي اجتماعي. 15

14. طرح نظريه نشانه شناختي 16 فرهنگ‏شناسفرانسوي، رولان بارت (Roland Barthes). محورهاي كلي اين نظريه عبارتند از: عدم ارجاع نشانه‏ها به ساختارهاي نهاني، ذاتي نبودن معنا، ظرفيت چند معنايي يك نشانه يا مجموعه‏اي از نشانه‏ها و در نتيجه، استعداد تفسيرپذيري گوناگون آنها، نقش مهم زبان و نشانه‏هاي زبان شناختي در شكل‏دهي به پيام و محتوا، نقش نشانه‏ها در فهم و درك واقعيت، امكان بازنمايي واقعيت به شيوه‏هاي گوناگون توسط نظام‏هاي نشانه‏اي مختلف، نقش فرهنگ و چارچوب‏هاي فرهنگي در فهم و تفسير واقعيات، مقيد و تاريخي بودن نظام‏هاي نشانه‏اي، فقدان تجربه عيني و خالص از جهان واقع، وابستگي فهم جهان به چگونگي و اقتضاي نظام نشانه‏ها، نقش ايدئولوژي يا اسطوره در تثبيت و تحميل فهمي خاص از واقعيت و تبديل امور خاص، صناعي، تاريخي و فرهنگي به امور عام، عيني، طبيعي و جهان‏شمول، آكنده بودن فرهنگ نوين از اسطوره‏ها، نقش مهم اسطوره‏هاي فرهنگ توده‏اي در تأمين منافع بورژوازي، تلقّي ايدئولوژي بورژوا به عنوان هسته اصلي اسطوره‏هاي جامعه نوين و خلاصه اينكه، زبان پديده‏اي عام گستر است و هيچ موضوع يا محتواي معناداري در خارج از فرايند معنابخشي زبان قرار ندارد و هيچ زباني هم نمي‏تواند از زبان و فرهنگ خارج شود و به «متازبان»، يعني زبان عينيت بيروني تبديل گردد. تأكيد بارت بر نقش زبان به معناي نفي هر نظريه‏اي است كه معناي آثار فرهنگي را منتج از «واقعيت» و يا بيانگر ذهن توليدكننده بداند. هيچ‏گاه نمي‏توان به «معناي اثر» دست يافت؛ پرده زبان همواره افتاده است و معنا بر حسب توانايي زبان در جهات گوناگون سيلان دارد. هيچ معناي اساسي و نهفته‏اي در كار نيست كه دريافته شود. معنا همواره چندگانه و جابه‏جا شونده است... . معنا همواره هم هست و هم نيست. نمي‏توان يك فرآورده يا متن را واسطه و رسانه خالص نيت نويسنده دانست، بلكه هر متن فضايي چند بعدي است كه در آن انواعي از نوشته‏ها كه هيچ‏يك اصيل نيست تركيب مي‏شوند و يا در تعارض با هم قرار مي‏گيرند. هر متن بافته‏اي از نقل‏قول‏هايي است كه از كانون‏هاي بي‏شمار فرهنگ گرفته شده‏اند. 17

15. سياست‏هاي فرهنگي تاچريسم: تاچريسم، اصطلاحي است كه استوارت هال مطرح ساخت. وي، از منتقدان بليغ سياست‏ها و ايدئولوژي مارگارت تاچر بود. بخشي از فعاليت‏هاي اخير اعضاي مركز مطالعات فرهنگي نيز به تلاش براي كشف رمزگان فرهنگي و اثبات اينكه چرا برخي ايدئولوژي‏هاي سياسي نظير «تاچريسم» و «مليت‏گرايي نژادپرستانه» موفق به ايجاد اين همه جاذبه عمومي شده‏اند، معطوف شد. تأكيد بر فردگرايي اقتصادي و ملي‏گرايي فرهنگي، توصيه به مداخله حداقلي دولت در زندگي شهروندان، ميدان دادن بيشتر به دخالت نيروهاي بازار براي ساختاردهي به بخش اعظم روابط و مبادلات اجتماعي، عدم تأييد تفاوت‏ها ميان طبقات، گروه‏هاي نژادي، قومي و جنسي تهديدكننده وحدت ملّي، توسل به ارزش‏هاي ملّي براي غلبه بر تأثيرات ناشي از نفوذ فرهنگ خارجي و خطرات ناشي از فرايند جهاني شدن، پيامدهاي قهري ناشي از مبادلات عظيم اقتصادي، ترميم شكاف‏هاي رو به گسترش فرهنگي و اقتصادي در سطح ملّي، اعطاي ارزش و جايگاه درخور به نهاد خانواده و تلاش براي احياي نقش‏هاي سنّتي زن و مرد، توجه به ظهور قدرت‏هاي اقتصادي غير غربي تهديدكننده موقعيت پيشين انگلستان، افزايش ظرفيت براي انتشار سريع، روزآمد و جهاني اطلاعات در خصوص وضعيت بازار و توانمندي مشاركت در عرصه فعاليت‏هاي اقتصادي و... از جمله اين سياست‏ها بود.

هال استدلال كرد كه بحران موجود صرفا به مجموعه مربوط نشده، بلكه حالتي ارگانيكي دارد؛ اين بحران سازنده يك بلوك تاريخي جديد و در حال ظهور براي ساخت يك نوآباد و كولوني جديد بود. برنامه تاچر موفق شده بود كه يك ايدئولوژي تئوريك را به يك سبك مردمي، كه زباني اخلاق‏گرايانه دارد، تبديل كند. هال، اين را به اختصار، معجوني غني تلقّي مي‏كند كه تركيبي است از: مضامين ارگانيك و پرطنين محافظه‏كاري بريتانيا ملت، خانواده، خدمت، اقتدار، معيارها، سنّت‏گرايي و مضامين ستيزه‏جويانه نئوليبراليسم احيا شده سودجويي، فردگرايي رقابت‏گرايانه و ضد دولت‏سالاري. اين عناصر قطعات سازنده يك پروژه جديد سلطه‏گري يعني ويژگي اصلي تحليل هال بودند. مفهوم سلطه نزد گرامشي (به مفهوم كسب توافق) به ما امكان مي‏دهد تا تاچريسم را آن‏گونه كه بود، يعني پروژه‏اي براي تغيير نحوه كنار آمدن افراد با تضادهاي اجتماعي و سياسي، بنگريم. 18

16. جهاني شدن و آثار فرهنگي آن: پيامدهاي فرهنگي جهاني شدن، به ويژه منطقه‏زدايي و از ميان رفتن پيوند ميان فرهنگ و تضعيف خاص‏گرايي فرهنگي، ظهور نوعي عام‏گرايي به موازات تكثر و اختلاط فرهنگ‏ها، تحت تأثير ترافيك فزاينده تعاملات فرهنگي و تسهيل اشاعه فرهنگ‏ها به قلمرو استحفاظي يكديگر، تكثرگرايي معنايي يا شكل‏گيري نظام‏هاي معنايي چند لايه، تحت تأثير تكثر منابع و مراجع، تضعيف منابع سنّتي هويت‏بخش و شكل‏گيري هويت‏هاي متكثر، چند لايه و مختلط و هويت‏هاي محلي جهاني، استحاله تدريجي قوميت‏ها، تنوع سبك‏هاي زندگي و ظهور مستمر الگوهاي جديد زيست اجتماعي، شيوع ارتباطات متقابل مركز پيرامون، به جاي ارتباطات بيشتر يك‏سويه پيشين و به طور كلي، شكل‏گيري يك فرهنگ جهان‏شمول، فرامكان و فاقد اتكا به سرزمين، مردم و تاريخ مشخص و... از جمله محورهاي مورد توجه مطالعات فرهنگي است. 19

17. رواج ايده‏هاي پست‏مدرنيستي: انديشه‏هاي متفكراني همچون ويتگنشتاين، هايدگر، لاكان، دريدا بورديار و جيمسون نيز به طور نامحسوسي به سمت اعضاي مركز مطالعات گرايش پيدا كردند. تكثر هويت‏ها يا ايجاد هويت‏هاي جديد، در نتيجه ظهور ايدئولوژي‏هاي متعدد در قرن بيستم؛ توجه به نقش نهادهاي اجتماعي، چارچوب‏هاي فرهنگي، نقش آموزش و پرورش رسمي و غير رسمي در جامعه‏پذيري افراد؛ فرسايش تدريجي هويت‏هاي جمعي و با ثبات گذشته، همچون هويت قومي، نژادي، زباني، مذهبي و ملي، و نيز هويت‏هاي شخصي؛ ابهام در وحدت و يكپارچكي هويت فردي؛ فرايندي تلقّي كردن هويت به جاي فرآورده نگري؛ توليدي و ايجادي بودن هويت‏ها تحت تأثير نظام‏هاي گفتماني پيچيده؛ تكثر، تنوع، امتزاج و تغيير مستمر هويت‏ها تحت تأثير جريانات فرهنگي و تغييرات اجتماعي؛ توجه به نقش مهم رسانه‏ها و فرهنگ در شكل‏دهي به اشكال نظام‏ها، روابط، كنش‏هاي اجتماعي و هويت‏هاي فردي؛ نفي هر نوع واقعيت ذاتي، ساختاري، ماقبل گفتماني، غير گفتماني و فراگفتماني؛ نفي تلقّي گفتمان موجود به عنوان تنها مرجع قابل استناد؛ نفي وجود متعين محتوا، معنا و ذات در چارچوب گفتمان موجود؛ رواج شبيه‏سازي و نفي تمايز ميان واقعيت و وانمايي واقعيت در حوزه مصنوعات فرهنگي؛ انبوه شدن مكانيكي و استاندارديابي مصنوعات و آثار فرهنگي و هنري؛ از ميان رفتن ذوق زيباشناختي و خلّاقيت در آثار هنري و فرهنگي به دليل مشاركت تكنولوژي‏هاي نوين در خلق انبوه و يك شكل اقلام فرهنگي؛ برتري و رجحان تصوير واقعيت، بر خود واقعيت و جايگزيني تصوير به جاي واقعيت؛ ماهيت تقليدي و امتزاجي فرهنگ پست‏مدرن؛ از ميان رفتن تمايز ميان فرهنگ برتر و فرهنگ توده‏اي؛ تضعيف فرديت؛ سطحي و بي‏عمق شدن فرهنگ و رواج تقليد از سبك‏هاي نوظهور، خلق‏الساعه و متجدد؛ موقعيت منفعل توده‏ها در مقابل فرهنگ حاكم و غالب؛ حال‏گرايي و فقدان حس تاريخي؛ از ميان رفتن حس تاريخي تعلق به گذشته، به مثابه يك دستاورد ناشي از احساس پيوستگي متوالي و ممتد با گذشته معلوم؛ غلبه بعد فضايي فرهنگ بر بعد زماني و تاريخي آن؛ بازتوليد، گسترش و تقويت فرهنگ سرمايه‏داري در عصر پست‏مدرن؛ كالايي و تجاري شدن توليدات فرهنگي؛ از ميان رفتن تمايز ميان اقتصاد و فرهنگ و هنر؛ از ميان رفتن تمايز ميان فرهنگ و هنر تجاري با فرهنگ و هنر واقعي؛ تبديل فرهنگ نوين و نخبه‏گرا به فرهنگ مسلط؛ ظهور همانندي‏هاي سطحي و گسترده در مصنوعات فرهنگي؛ از ميان رفتن ارتباط خطي زمان و فواصل تثبيت شده جغرافيا و فضا در اثر سرعت جريان سرمايه، كالا و اطلاعات؛ توجه افراطي به جلوه‏ها، مظاهر و تصاوير و ناديده انگاشتن يا كم‏توجهي به مضمون و محتوا؛ مخدوش شدن واقعيت اصيل به دليل درهم آميختگي و تعامل تنگاتنگ دو قلمرو سوژه و ابژه و در يك هرمنوتيك از واقعيت و مواردي مانند آن، از جمله موضوعاتي است كه تحت تأثير مطالعات انتقادي پست‏مدرن و پساساخت‏گرايي مطرح شد. 20

موقعيت آكادميك مطالعات فرهنگي

در معرفي موضوع، ويژگي‏ها و قلمرو «مطالعات فرهنگي» و نقاط افتراق و اشتراك آن با ساير حوزه‏هاي مطالعاتي مشابه در خانواده بزرگ علوم اجتماعي، ديدگاه‏هاي توصيفي و تحليلي گوناگوني وجود دارد كه از باب نمونه، به برخي از آنها اشاره مي‏شود.

«مطالعات فرهنگي» به معناي دقيق اصطلاح، رشته‏اي علمي است كه داراي موضوع و قلمرو مطالعاتي مشخص، انگاره‏هاي ويژه، چارچوب‏هاي تئوريك نهادي شده، اصول و مبادي پذيرفته شده و روش‏شناسي معين نيست. مطالعات فرهنگي، بيشتر شبيه يك گفت‏وگوي دو طرفه است: مجموعه‏اي از گروه‏بندي‏ها، مسائل بررسي شده، سؤال‏هاي پرسيده شده، پاسخ‏هاي ارائه شده، موضوعات كشف شده، و مسيرهاي آزموده شده است. به دليل آنكه گفت‏وگوها، در لحظات تاريخي گوناگون شكل مي‏گيرند، شكل و قالب آنها به رويدادهاي تاريخي، واقعيات سياسي، موقعيت‏هاي نهادي و نفوذهاي فكري و نظري بستگي دارد. يك طرف گفت وگو، هر چه طولاني‏تر يا عميق‏تر در مكالمه درگير شده باشد، امكان اينكه به بخشي از اين جريان تبديل شود، يا تفاوت‏هاي ظريف آن را درك كند، بيشتر است. «به اين ترتيب، مطالعات فرهنگي بيشتر شبيه هنر است تا علم. همان‏گونه كه، يك جنبش هنرمندانه كمابيش با اهداف، علايق، چالش‏ها، و منافع هنرمندان شركت‏كننده، شكل مي‏گيرد و بر محور تغييراتي كه آنان ايجاد مي‏كنند، پرورش مي‏يابد، مطالعات فرهنگي نيز به واسطه حضور شركت‏كنندگان در گفت‏وگو شكل مي‏گيرد، و با تغيير جريان گفت‏وگو، پرورش مي‏يابد...، تشخيص دقيق اينكه چه چيزي مطالعات فرهنگي هست يا نيست نيز در "مرزها" دشوار است.» 21 در مقابل ديدگاه مزبور، كه بيشتر وصف‏الحال مراحل اوليه اين مطالعات است، برخي برآنند كه اين حوزه، به دليل طرح سؤالات جدي، توليد و ارائه آثار علمي متنوع، طرح ديدگاه‏هاي نظري مختلف، اتخاذ رويكردهاي نسبتا مشخص و جهت‏گيري‏هاي روشن، جلب و جذب انديشمندان حوزه‏هاي گوناگون و راه‏يابي و نفوذ به دپارتمان‏هاي علوم اجتماعي و مراكز پژوهشي، صلاحيت لازم براي كسب عنوان يك رشته علمي مستقل و تمام عيار را دارد.

نلسون (Nilson) و همكارانش نيز در ترسيم قلمرو مطالعات فرهنگي مي‏نويسند:

مطالعات فرهنگي يك حوزه بي‏رشته‏اي، ماوراء رشته‏اي و گاه ضد رشته‏اي است... مطالعات فرهنگي به مطالعه طيف كامل هنرها، اعتقادات، نهادها، و روش‏هاي ارتباطي يك جامعه متعهد است... فرهنگ هم به عنوان شيوه زندگي شامل انديشه‏ها، نگرش‏ها، زبان‏ها، شيوه‏ها، نهادها و ساختار قدرت و هم به عنوان، مجموعه كاملي از شيوه‏هاي فرهنگي شامل اشكال هنرمندانه، متون، سنّت‏ها، معماري، كالاهاي توليد شده به صورت انبوه و غيره درك مي‏شود... .22

قلمرو مطالعات فرهنگي

با الهام از مجموعه گزارش‏ها و مندرجات منابع علمي، قلمرو مطالعات فرهنگي مركز را مي‏توان در يك نگاه اجمالي در قالب‏هاي ذيل خلاصه نمود:

توجه انسان‏شناسانه به فرهنگ و تحليل آن به عنوان سبك زندگي و نحوه بودن يك جامعه، توجه به ابعاد هژمونيك فرهنگ سرمايه‏داري، مخالفت با فرهنگ توده‏اي مدرن، توجه به ابعاد غير ايدئولوژيك فرهنگ، مخالفت با سنّت محافظه‏كارانه نقد ادبي، تحليل شيوه زندگي طبقات اجتماعي از حيث اقتصادي و فرهنگي، تبيين جايگاه و نقش هنر در جامعه، انتقاد از برخي شيوه‏هاي زيست و گونه‏هاي رايج، نقد اخلاقي جامعه، توجه عميق به فراورده‏هاي فرهنگ عامه و سنّتي به منظور درك معنا و جايگاه اين فرهنگ در تجربه گروهاي خاص جامعه، و نشان دادن نقش اين فرهنگ در يكپارچه‏سازي و كنترل عناصر بالقوّه كژرو يا مخالف جامعه، توجه به ماهيت پيام‏هاي ارتباطي و نحوه مواجهه مخاطبان با آنها، بررسي دقيق و انتقادي تجربه عملي و شيوه زيست اجتماعي زيرگروه‏ها و خرده فرهنگ‏هاي داخل جامعه و نقش آن در نوع تعامل با رسانه‏ها و اخذ فرهنگ رسانه‏اي.23

استوارت هال در توضيح اين رهيافت، به ويژه در حوزه مطالعه فرهنگ مي‏نويسد:

اين رهيافت در نقطه مقابل ديدگاه‏هايي قرار دارد كه نقش صرفا انعكاسي و جانبي براي فرهنگ قايلند و فرهنگ را در جلوه‏هاي گوناگونش چونان پديده‏اي درهم بافته شده با همه اعمال اجتماعي ما، يعني صور مشترك فعاليت‏هاي انساني، مي‏فهمد... و مخالف چارچوب زيربنا ـ روبنا براي تبيين رابطه نيروهاي فكري و مادي است، به ويژه آن‏گاه كه زيربنا با «اقتصاد» به معناي بسيط آن مترادف انگاشته شود... اين رهيافت فرهنگ را «وسايل» و همچنين «ارزش‏هايي» مي‏شناسد كه در ميان گروه‏ها و طبقات اجتماعي مشخص، بر اساس شرايط و روابط تاريخي معيني، كه بر اساس آنها به شرايط زندگي واكنش نشان‏مي‏دهند،به‏وجودمي‏آيد... .24

گراهام مردوك (Graham Murdock) نيز در بياني جامع، زمينه‏هاي اجتماعي، قلمرو مطالعاتي و ويژگي رهيافت مطالعات فرهنگي را اين‏گونه تشريح كرده است:

مطالعات فرهنگي در بريتانيا، در واكنش به تعريف غالب از فرهنگ در سنّت محافظه‏كارانه نقد ادبي سر برآورد و در پي چالش اين سنّت بود. سنّت نقد ادبي در انگلستان، فرهنگ را مترادف با گزينش شماري از متن‏هايي مي‏دانست كه مقدّس جلوه‏گر مي‏ساخت و روش‏هايي كه آنها را معيار و مشروع مي‏دانست. در حالي كه مطالعات فرهنگي به مفهوم انسان‏شناسانه فرهنگ دست انداخت و كوشيد تمامي شيوه‏هايي را كه مردم موقعيتشان را درمي‏يابند، درك كند و بر زبان بياورد. مطالعات فرهنگي، به همان اندازه به متن‏هاي زنده مرتبط با آيين‏ها و نهادهاي اجتماعي علاقه نشان مي‏داد كه به فرآورده‏هاي هنري. سنّت نقد ادبي، طبقه كارگر را فاقد «فرهنگ» مي‏دانست و از كنار اين طبقه با بي‏اعتنايي مي‏گذشت. در حالي كه مطالعات فرهنگي سعي داشت تنوع و سرزندگي موقعيت‏هاي خاص و باورهاي اين طبقه را برجسته و ريشه‏هاي اصيل تجربيات مردمي را باز نماياند... دومين رسالت مهم مطالعات فرهنگي اين بود كه بتواند اين روابط بالا پاييني را به تصوير بكشد كه خصلتي ايدئولوژيك داشت و به بسيج فهم و درك مردمي در مسيري معين دست مي‏زد و در خدمت نظام روابط نامتناسب قدرت قرار مي‏گرفت و به صورت روابط ميان توليدكننده و مصرف‏كننده، حكومت و شهروندان، روشن‏فكران و عامه مردم تجلّي مي‏يافت. مطالعات فرهنگي در كنار اين دو وظيفه، وظيفه ديگري هم داشت و آن اينكه، روابط ميان فرهنگ‏هايي را كه در موقعيتي خاص قرار گرفته بودند، با صورت‏بندي ايدئولوژيك بررسي مي‏كرد تا براي فرهنگ‏ها، بسترهاي مناسبي براي مذاكره، طرد و مقاومت فراهم آورد.25

اين حوزه در ادامه، با پويش كم‏نظيري روند تكاملي خود را طي و به مقولات جهان‏شمولي دست‏اندازي كرد. برخي نيز اين مطالعات را در شكل و شمايل انگليسي آن، نشانه روشني از كثرت‏گرايي رايج در درون جامعه‏شناسي و ميان رشته‏اي بودن اين علم در بريتانيا قلمداد كرده‏اند.

ويژگي مطالعات فرهنگي

مطالعات فرهنگي از ويژگي‏هاي گوناگون برخوردارند كه آنها را از ساير مطالعات اجتماعي مرسوم متمايز مي‏سازد. عمده‏ترين اين ويژگي‏ها عبارتند از:

1. فقدان قلمرو نظري و محدوده آكادميك مشخص، تنوع و گستره بي‏حد و حصر موضوعات قابل اندراج، كليت و ابهام برخي مفاهيم مستعمل، تنوع و درهم آميختگي رويكردها و تنوع ظرفيت‏هاي تئوريك و تعدد روش‏ها و شيوه‏هاي مطالعاتي، كه بالطبع با سبك و سياق رشته‏هاي مرسوم دانشگاهي سازگاري چنداني ندارد. همچنين رويارويي با برخي گفتمان‏هاي نهادي شده و رايج در حوزه مطالعات ادبي، جامعه‏شناسي، تاريخ و به ميزان كمتري زبان‏شناسي، نشانه‏شناسي و روان‏كاوي از جمله ويژگي‏هاي اين حوزه قلمداد شده است.

2. قاطع بودن نقش نظريه در اين مطالعات.

3. تداوم وابستگي متعصبانه و نسبتا بخشي‏نگر به نظريه‏هاي‏اجتماعي‏اروپايي،به‏عنوان منبع اصلي افكار ناب تحليلي‏وانتقادي درادامه‏ديدگاه‏هاي‏مكتب فرانكفورت.

4. صبغه غالب ماركسيستي: مطالعات فرهنگي انگلستان اساسا درگير مباحثي است كه يا مستقيما از بطن آثار و منابع ماركسيستي و نوماركسيستي بيرون آمده، يعني ميراث كساني همچون گرامشي، آلتوسر و پولانزاس است و يا به نوعي از اين آثار تأثير پذيرفته است. البته، در مواردي نيز در مقام نقد بر مواضع اين ميراث، به آراي ديگري، همچون فوكو، بارنز، بورديو و... تمسّك شده است.

5. انتقادي بودن رويكرد: بارزترين ويژگي مكتب مطالعات فرهنگي، همچون مكتب فرانكفورت، انتقادي بودن آن است؛ ويژگي مهمي كه در علوم اجتماعي رايج و نظريات غالب آن كمتر نمود يافته است. نقد قدرت ساختاري و فرهنگ، نقد فرضيات مربوط به قدرت فوق‏العاده رسانه‏هاي جمعي و فناوري‏هاي نوين ارتباطاتي و اطلاعاتي در تأثيرگذاري در ذهنيت و شخصيت افراد، افكار عمومي، فرهنگ جامعه و نظام اجتماعي؛ نقد علوم اجتماعي به دليل عدم توجه به مقوله فرهنگ و مؤلفه‏ها و موضوعات مرتبط با آن؛ مخالفت با سلطه بلامنازع فرهنگ موسوم به فرهنگ بالا يا برتر، نقد ابعاد ايدئولوژيك فعاليت‏هاي رسانه‏اي.

6. اصالت دادن به فرهنگ: طرف‏داراي از فرهنگ، يعني آن را همه چيز و تببين‏گر همه وجوه زندگي انسان، اعم از فرهنگي و غيرفرهنگي تلقّي كردن، و طرح آن به مثابه موضوعي فرارشته‏اي؛ توجه دادن به نمادهاي ايدئولوژيك فرهنگ غير اصيل براي رسيدن به يك بديل آرماني از فرهنگ طبقاتي ارگانيك. مطالعات فرهنگي، به دليل آنكه از يك‏سو، توجه خود را به شيوه‏هاي بيان نمادين، متن، صنعت بديع، گفتمان و... معطوف مي‏كند و از سوي ديگر، مفهوم فرهنگ را در همه وجوه زندگي به كار مي‏برد فرهنگي است. چنان‏كه استوارت هال، «از فرهنگ به عنوان "زمينه بالفعل عمل، زبان و عادات يك جامعه تاريخي معين" سخن مي‏گويد. گرايش دوم، تا حدود زيادي در بحران درون ماركسيسم ريشه دارد... به هر حال، مطالعات فرهنگي هم با گرايش تقليل‏گرايانه و هم با گرايش توسعه‏طلبانه، هر دو، مرتبط بوده است.» 26

به هرحال، ترديدي نيست كه بحث از فرهنگ، كانوني‏ترين حوزه در قلمرو مطالعات فرهنگي است. «از نظر مطالعات فرهنگي، حوزه فرهنگ محل منازعه ايدئولوژيك است. مطالعات فرهنگي به منظور پرتوافشاني بر ابعاد پيچيده تعارض تفسيرهاي گروه‏هاي مختلف اجتماعي از متون فرهنگي و منازعه ايدئولوژيك در خصوص اين تفسيرها صورت مي‏گيرد... نكته بسيار مهم در اين زمينه، جايگاه فرهنگ عامه، به منزله عرصه منازعات ايدئولوژيك است. محققاني كه الگوي مطالعات فرهنگي را در پژوهش‏هاي اجتماعي اختيار مي‏كنند، بر اين اعتقادند كه فرهنگ عامه امكاني براي مقاومت گروه‏هاي اجتماعي تحت سلطه و رويارويي با پارادايم فرهنگي متضمن منافع گروه‏هاي مسلط فراهم مي‏آورد... . در نتيجه، نوعي ذهنيت دوگانه در ايشان پديد مي‏آيد و اعتقاداتشان تناقض‏آميز جلوه مي‏كند؛ زيرا انديشه‏ها و آراي آنها، هم متأثر از هژموني اعمال شده بر آنان است و هم متأثر از تجربيات زندگي روزمرّه.» 27

7. توجه عميق به مقوله ذهنيت و ابعاد كيفي و غير ملموس جهان زيست انسان‏ها و ملاحظه سطوح ذهني و تفهمي دنياي فردي، اجتماعي و اتخاذ موضع تفسيري و هرمنوتيكي در مطالعه پديده‏هاي انساني. در مقابل رويكردهاي پوزيتويستي و اثباتي غالب بر علوم اجتماعي، كه با نگرش‏هاي عيني، و فارغ از دخالت ابعاد ذهني، ارزشي و هنجاري پديده‏ها به مطالعه و بررسي آنها مي‏پرداختند.

8. طرح پرسش‏هاي بنيادين در خصوص طبقه و ايدئولوژي، در چارچوب پارادايم متأثر از آثار گرامشي، آلتوسر و پولانزاس. «مركز مطالعات فرهنگي، به ويژه در تحقيقات خود، در اواسط 1970 بر آن شد كه طبقه را هم در سطح اقتصادي و هم در سطح فرهنگي بررسي كند، اگرچه در آشتي دادن اين هدف نظري با توجه مركز به طبقه به عنوان تجريه عيني و ملموس، دشواري‏هايي وجود داشته است.» 28

90. طرد الگوي زيربنا ـ روبنا، در بيان ارتباط ميان فرهنگ با نهاد اقتصاد، در نگرش ماركسيسم سنّتي و نيز طرد ايده فرهنگ به مثابه ايدئولوژي مسلط. فرهنگ در اين تلقّي، برخوردار از موقعيت كانوني و داراي ارتباط ارگانيك با ساير نهادها تصور شده است.

10. توجه به تجلّيات ايدئولوژيكي مناسبات اجتماعي و تمايزات طبقاتي: «... مطالعات فرهنگي مي‏خواهد تفاوت‏ها و اعمال فرهنگي را نه فقط با ارجاع به ارزش‏هاي دروني يا محوري نشان دهد، بلكه مي‏كوشد نقشه‏اي جامع از روابط اجتماعي فراهم آورد و معلوم دارد كه اين روابط به سود چه كساني تنظيم شده است. در نتيجه، تفاوت ميان مردم، فرهيخته و نافرهيخته، كه از سنّت نخبگان در حوزه نقد فرهنگي به ارث رسيده است، اكنون بر اساس موازين طبقاتي مورد توجه قرار مي‏گيرد.» 29

11. غلبه نوعي تلقّي گمنشافتي 30 از طبقه كارگر، به مثابه يك طبقه ستيزه‏جو و آرمان‏خواه، به جاي تلقّي گزلشافتي. 31

12. طرد برداشت‏هاي سنّت‏گرايانه از فرهنگ و ادبيات و ملاحظه آن دو در يك ارتباط ثابت و تنگاتنگ با سياست و قدرت، به ويژه از منظري سوسياليستي.

13. مقاومت در برابر سيطره دولت بر قلمرو فرهنگ و مخالفت با دولت‏مداري راست مدرن.

14. فراروي از گفتمان ژرف نظري و انديشه‏هاي انتزاعي مختص به نهادهاي آموزش عالي و محيط‏هاي آكادميك و چرخش به سمت نوعي قوم‏نگاري و مطالعات بيشتر توصيفي، در خصوص موضوعات فرهنگي اجتماعي معاصر.

15. عطف توجه به پديده‏ها، تجليات، كنش‏هاي متقابل در موقعيت‏هاي ملموس و عيني، و به طور كلي، واقعيات زندگي عادي و روزمرّه و نمودهاي فرهنگ عامه، به جاي مطالعه نظام‏هاي هنجاري، ساختارهاي كلان و نهادهاي پهن دامنه مورد علاقه نظريات غالب جامعه‏شناختي، همچون نظريه كارگردگرايي ساختاري.

16. توجه به ايدئولوژي‏هاي قومي، ملّي و بررسي اشكال متفاوت فرهنگ طبقه‏اي و منطقه‏اي و غفلت از صورت‏بندي‏هاي فرهنگي فراملّي و طرح ايده‏آل‏هاي جهان‏گستر از سنخ شعارهاي ماركسيسم كلاسيك. توجه به خرده فرهنگ‏هاي گروه‏هاي حاشيه‏اي و تلاش در جهت بازنمايي منزلت آنها؛ توجه به توسعه تاريخي و اشكال فرهنگ طبقه كارگر، توده‏اي مدرن ناشي از تأثير رسانه‏هاي گروهي.

17. ملاحظه توأمان زمان و مكان؛ يعني لحاظ كردن كنش متقابل تاريخ و جغرافيا، ابعاد عمودي و افقي جهان اجتماعي در مقابل جهان‏شمولي‏هاي فراتاريخي و انتزاعي، طبيعت‏گرايي، تجربه‏گرايي، اثبات‏گرايي.

18. بهره‏جويي انحصاري از روش‏هاي پژوهشي كيفي، به ويژه استفاده از فن مصاحبه عميق و ساخت نايافته، مشاهده همراه با مشاركت در مقام گردآوري اطلاعات و تحليل گفتماني و نشانه شناختي. از روش تحليل محتوا نيز در برخي مطالعات فمينيستي سود جسته شده است. روش‏هاي ساخت‏گرايانه و نشانه‏شناختي نيز از جمله روش‏هايي است كه ترنر در كتاب مطالعات فرهنگي انگليسي بدان اشاره كرده است. البته، شايد هيچ روش يا مجموعه روش‏هاي مشخص و رهيافت تئوريك معيني نتواند نياز پژوهشگر را در حوزه گستره مطالعات فرهنگي برآورده سازد. مطالعات فرهنگي از حيث روش، قلمرويي كاملاً خلّاق شمرده مي‏شود.

19. فعال انگاشتن مخاطب در حوزه ارتباطات رسانه‏اي: تأكيد بر برخورداري فرد از ويژگي‏هاي منحصر به فرد فطري و غريزي، به عنوان مبناي انسان‏شناختي مهم، نقش فعّال مخاطب در فرايند ارتباطات رسانه‏اي، برخورداري از قدرت گزينش آگاهانه و درگير شدن در تعاملات هرمنوتيكي و اتخاذ رويكردهاي تفسيري، تفاوت مخاطبان به دليل تفاوت پيش‏داشت‏ها، تجربيات، ساختارهاي شناختي و عاطفي در مواجهه با يك پيام و... در مقابل نظرياتي همچون تزريق زيرپوستي، گلوله‏اي و ساير نظريات محرك و پاسخي كه مخاطب را منفعل مي‏انگاشتند.

سنّت مطالعات فرهنگي بريتانيايي، بر بحث پيرامون نقش مخاطبان متمركز شده است. فرض بنيادين آن، مخاطب فعال است تا مخاطب منفعل و با ارجاع به يافته‏هاي تحقيقي «استفاده و رضامندي» مربوط به سنّت پژوهش رسانه‏ها، نظريه‏پردازان مطالعات فرهنگي معتقدند كه مخاطبان نقشي قاطع در ارزيابي پيام‏هاي رسانه‏ها دارند. 32

در حوزه مطالعات فرهنگي ايده «متن» به نوشتار، فيلم، عكس، مد، الگو، رسم و به عبارتي، به تمام محصولات معنادار فرهنگي اطلاق شده است. نقش رسانه‏ها در ايجاد مانع در مسير تفكر انتقادي، ارائه تصوير كاذب از واقعيت، غلبه ابعاد ايدئولوژيك در پيام‏هاي رسانه‏اي، بهنجار جلوه دادن مقولات مسئله‏ساز، ساده‏سازي پديده‏ها و انصراف اذهان از اقدام به تحليل ژرف آنها، لزوم پرده‏برداري و كشف شيوه‏هاي پنهان فعاليت رسانه‏ها، وجود نوعي ساخ
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
كاربر(ان) زير تشكر كردند: سیاوش دانیالی
مدیران انجمن: سیاوش دانیالی