سه شنبه, 18 ارديبهشت 1403

 



موضوع: حکایتی از مولانا

حکایتی از مولانا 10 سال 3 هفته ago #68467

پیر مردی تهی دست زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و از راه گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میکرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آن ها فرج می طلبید و تکرار می کرد ای گشاینده گره های نا گشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.پیرمرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت یک باره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دگر چه بود پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال نا باوری دید دانه های گندم روی کیسه ای از زر ریخته است پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به مسجد رفت و از خدا طلب بخشش نمود. نتیجه گیری: تو نگاه نکن که من درختی را در چاه قرار داده ام تو من رو ببین که روشن کننده راه برای تو هستم تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین منم مفتاح راه
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.

حکایتی از مولانا 9 سال 11 ماه ago #86298

سلام وسپاس. مطلب خوبي بود.موفق باشيد
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: معصومه هدهدي