خوش آمديد,
مهمان
|
|
پیرمردی تهی دست زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و در گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می کرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود.دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آن ها فرج می طلبید و تکرار می کرد ای گشاینده گره های نا گشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های ما بگشای.پیرمرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و می رفت یک باره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
|
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|
|
داستان نيمه كاره رها شده اگر قلم خودتان نيست منبع را بياوريد
|
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|