پنج شنبه, 13 ارديبهشت 1403

 



موضوع: متن شماره 4

متن شماره 4 10 سال 5 ماه ago #41678

عصبانیت
کلرپرسید: «مشکلت چیه؟ تمام روز شبیه یک خرس بدخلق شدی؟» جواب دادم:« به اینجام رسیده! سه تا گزارش تا قبل از ساعت پنج باید بنویسم و اگر تمومشون نکنم، بیل به شدت عصبانی خواهد شد. همین الان هم با امتناع از تا دیر وقت کار کردن مخالفتش رو برانگیختم و احتمال میره که اگر این وظیفه را انجام ندم جوش بیاره.» در همین حین تلفن زنگ خورد. مدیر عامل بود که ازم درخواست کرد آیا ممکنه محیط اداره رو به تعدادی از کارمندها نشان بدهم. این بار دوم بود که وی ازم در خواست می کرد. اگرچه کار دردسرسازی بود ولی بایستی موافقت می کردم،چون او شخصی بود که نمی خواستم آزرده دلش کنم. دو ساعت گذشت و من هنوز پرمشغله بودم. زمانی که به اداره رسیدم کلر دوان دوان بهم نزدیک شد و زمزمه کرد: «کجابودی؟هنوز گزارش ها رو آماده نکردی و بیل درحال انفجاره.» در همین لحظه او با چهره درهم رفته مقابل در ظاهر شد.وی درحال انفجار بود که مدیرعامل را در کنارم دید. کلر گفت: «سلام بیل، اجازه بده شما رو به یکی از مهمترین کارمندها معرفی کنم!.»
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.

متن شماره3 10 سال 5 ماه ago #41683

آیا سریال درامای جدید را که در تلویزیون پخش میشود را دیده ای؟ حتما باید قسمت بعدی را امشب ببینم. فیلم درباره زنی تنهاست که این مردرا در کلوب ملاقات میکند. آنها شروع به صحبت کردن میکنند اما تو سریع متوجه میشوی که او فردی چرب زبان است و احتمال میرود که خیالاتی در سرش داشته باشد. او به دختر گفته بود پزشک است و همسرش مدتی است که مرده است. البته همه حرفها مشخص شد که مشتی از دروغ است. آنها رابصه را شروع کردند ولی دختر نسبت به گذشته او مشکوک شد و میخواست بیشتر بداند.او سعی میکند با گفتن اینکه صحبت کردن راجع به مرگ همسرش بسیر دردناک است وی را فریب دهد.سپس او چند داستان درباره احتیاج به پول به منظور پرداخت قرض گفت و درخواست کرد که یک پول نسبتا هنگفتی به او قرض بدهد. در لحظه پایانی قسمت هفته گذشته دختر فهمید او به راحتی دروغ میگفته است و همسرش زنده بود. آنها( دختر و همسراول مرد)سعی کردن پاسپورتش را بدزدند و دستش را رو کنند. بیصبرانه منتظرم ببینم چه اتفاقی امشب می افتد.
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.

متن شماره 4 10 سال 5 ماه ago #41708

خشم

کلر پرسید چی شده؟ امروز صبح از اون روزهاست که می خواهی با همه دعوا را بندازی. من جواب دادم، دیگه تحملم تمام شده . سه تا گزارش دارم که باید تا ساعت پنج بنویسمشون و اگه به موقع تمومششون نکنم بیل خیلی عصبانی خواهد شد. همین حالا هم از اینکه بهش گفتم تا دیروقت نمی تونم کار کنم عصبانیش کردم و اگر اینکارو تمومش نکنم پدرم رو در می یاره. درست همون موقع، تلفن زنگ زد. مدیر کل بود از من میخواست که به چند نفر از مشتریها اطراف دفتر کار رو نشون بدم. این دومین باری است که از من این درخواست رو میکرد.
با اینکه میدونم اینکار خیلی دردسر داره، مجبورم قبول کنم برای اینکه اون تنها کسی است که نمی خوام عصبانیش کنم. دو ساعت بعد هم هنوز سرم شلوغ بود. هنگامیکه به دیپارتمان من رسیدیم، کلر بدو بدو به سمت من آمد. در گوشم گفت کجا بودی؟ بیل منتظره باهات دعوا را بندازه از اینکه گزارشات رو هنوز تموم نکردی. همون موقع بیل جلوی در سبز شد. صورتش از عصبانیت داشت منفجر میشد. داشت از کوره در می رفت که مدیر کل رو دید کنار من ایستاده. مدیر کل گفت سلام بیل،اجازه بده شما رو به چند تا از مشتریهای خیلی مهممون معرفی کنم.
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.

متن شماره 4 10 سال 5 ماه ago #42034

عصبانیت
کلر پرسید:موضوع چیه؟هرروز صبح از دنده ی چپ بلند می شی؟بهش گفتم که سه تا گزارش دارم که باید تا ساعت پنج تمومشون کنم و اگر نتونم سروقت تحویلشون بدم بیل از کوره در میره.تا همین الانم بخاطر اینکه قبول نکردم تا دیر وقت کار کنم حسابی عصبانیش کردم و اگر اینکار رو هم تموم نکنم حسابی کفری میشه.در همین لحظه تلفن زنگ خورد.مدیر بود که ازم خواست تا کمکش کنم و دفتر رو به مشتری ها نشون بدم.این دومین باری بود که او ازم چنین چیزی رو میخواست و اگرچه همش درد سره اما قبول کردم چون اون یکی از کسانیست که نمیخوام بی دلیل عصبانیش کنم.دو ساعت گذشت و من همچنان مشغول بودم.وقتی به اداره رسیدم,کلر سریعا خودش رو به من رسوند و در گوشم گفت:کجا بودی؟بیل حسابی از دستت شاکیه چون هنوز گزارشاتت رو تموم نکردی.در همین لحظه بیل با چهره ای برافروخته از در وارد شد.چیزی نمونده بود که احساساتش رو نشون بده که در همین لحظه متوجه مدیرعامل شد که کنار من ایستاده بود.مدیر عامل گفت:سلام بیل.اجازه بده تا چند تا از مشتری های خوبم رو بهت معرفی کنم.
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.

متن شماره 4 10 سال 5 ماه ago #42115

عصبانیت
کلر پرسید:مشکل چیه؟ تو مثل یک خرس زخمی شدی که تمام صبح داری به خودت می پیچی؟ جواب دادم:من باید سه تا گزارش تا ساعت پنج بنویسم و اگه اونارو سر وقت تموم نکنم بیل خیلی عصبانی می شه و از کوره در می ره.
درست همون وقت،تلفن زنگ زد.مدیر عامل بود،از من خواست اگه می تونم کمک کنم که به چند تا از مشتریا ، اداره رو نشون بدم.این دومین بار بود که اون اینو ازم می خواست،گرچه مزاحمه ، من باید موافقت کنم.چون اون تنها کسیه که نمی خوام باعث عصبانیتو ناراحتیش بشم. دو ساعت گذشتو من هنوز مشغول بودم.همین که ما به ساختمون رسیدیم ،کلر دنبالم می گشت.مدیر عامل درگوشی گفت : تو کجا بودی؟ بیل خیلی از دستت عصبانیه چون تو هنوز اون گزارشارو انجام ندادی. در همون لحظه بیل با صورتی سرخ و عصبانی جلوی در ظاهر شد.اون تقریباٌ داشت منفجر می شد،که مدیر عاملو دید که پیش من وایساده.
مدیر عامل گفت : سلام ، بیل.اجازه بده چند تا از مهمترین مشتریا رو بهت معرفی کنم.
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.

متن شماره 4 10 سال 5 ماه ago #42292

عصبانیت
کلر پرسید:"مشکلت چیه؟" "امروز رو فرم نیستی ." من پاسخ دادم: "سه تا گزارش دارم که باید تا ساعت پنج تکمیل کنم ، و اگر سر وقت نرسونم بیل حسابی عصبانی می شه من همین الان هم به اندازه کافی بخاطر اینکه قبول نکردم تا دیر وقت کار کنم عصبانیش کردم درست هم زمان تلفن زنگ زد. خانم مدیر بود که از من میخواست که دفتر رو به چند تا از مشتریان نشان بدهم. این بار دوم بود که او از من چنین در خواستی داشت ، اگرچه برای من چیزی جز دردسر نبود ، ولی من قبول کردم چون نمیخواستم بی دلیل عصبانیش کنم. دو ساعت گذشت و من هنوز مشغول بودم. وقتی ما رسیدیم کلر داشت دنبالم میگشت. او به آهستگی گفت:" تا حالا کجا بودی؟" "بیل خیلی از دستت عصبانیه، چون هنوز گزارشات را تحویل ندادی ." در آن لحظه، بیل با صورتی بر افراشته جلوی در ظاهر شد. چیزی نمونده بود که عصبانیتش رو بروز بده که خانم مدیر رو دید که کنار من ایستاده خانم مدیر گفت:" سلام، بیل. اجازه بده که تو را به چند تا از مشتریان خوبم معرفی کنم."
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: سلمی پتگر