خوش آمديد,
مهمان
|
|
رفته بودم دندانپزشکی.
دندانی که به ظاهر کاملا سالم بود ، به کلی خراب شده بود و باید عصب کشی می شد. دکتر افتاد به جان دندان.از شدت درد صندلی را چنگ می زدم . نمی توانستم حرف بزنم . واقعا اشکم درآمده بود. دکتر می گفت باید مطمئن شوم اثری از فساد در دندانت باقی نمانده باشد. با اشاره گفتم تحمل می کنم ؛ ادامه بده. کارش که تمام شد ، گفت یک جلسه دیگر باید بیایی. خیلی تشکر کردم ، وقت گرفتم و آمدم. در راه با خودم فکر کردم اینهمه درد کشیدم ، اما نه تنها از دکتر دلخور نیستم ، تشکر هم می کنم؛ و برای جلسه بعد قرار می گذارم !! چرا وقتی خدا می خواهد درمانم کند ، صبوری نمی کنم؟ |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|