خوش آمديد,
مهمان
|
|
موضوع تحقیق :عشق در مثنوی مولانا
استاد :خانم شیر شاهی گرداورنده :امیر پشتوار عشق در آئين مولانا... ميدانيم كه ؛استاد شهرام ناظري ، با حضرت مولانا و اشعارش انس و الفتي ديرينه دارد و بيشتر آثارش را با الهام از اشعار مولوي مي سازد و ميخواند و نيز پايه گذار اجراي اشعار عرفاني و حماسي و بطور كلي موسيقي عرفاني بنا شده بر آنهاست...تصميم گرفتم در اين مجال دربارهي عشق در آئين مولانا بنويسم....كه خود نيز سالهاست كه عاشقم.... اين نوشتار ، تأملي است در خصوص ‹‹ عشق›› از ديدگاه بزرگترين عارف زبان پارسي و يكي از برجستهترين انديشمندان جهان يعني جلال الدين محمد بلخي (حضرت مولانا) برگرفته از كتاب فرزانگي و شيدايي به قلم محمدرضا نصر اصفهاني. عشق و شيدايي آئين مولاناست و او به هيچ آئيني تا بدين غايت پاي بند نيست ، بنا بر گفتهي او عشق همه چيزش را تاراج كرده است و خود باقي مانده. لذا هركس كه اندك آشنايي با اين بزرگ داشته باشد با شنيدن نام او شور و شيدايي او را تداعي خواهد كرد. عشق صفتي الهي است كه چون ظرفيت بندهاي با شكستن مرزهاي مادي و خودي فراخي پذيرش آن را پيدا كند از آن بهره مند شود و همهي وجودش را باژگونه سازد چنانكه گويي تولدي دوباره يافته است ، تولدي از مادر عشق كه از او تغذيه كند و پرورش يابد . عارف رومي برآنست كه عشق ، وصفي الهي است و هيچ انساني نمي تواند حقيقت آن را دريابد ، تنها با عاشق شدن مي توان طعم آن را دريافت ولي هرگز توصيف پذير نيست، به ويژه از آن جهت كه عشق(و نيز معشوق) گاهي پيدا و گاهي پنهان است. مثال عشق ، پيدايي و پنهاني نديدم همچو تو پيدا نهاني با وجود اين از ميان اوصافي كه پير بلخ براي عشق بر ميشمرد مي توان گفت: عشق آتشي است كه شاهد ازلي چونان موهبتي بر جان مشتاقان فرو ميريزد و بدان روزني براي گريختن از زندان جهان ايجاد ميكند و ايشان را بال پرواز ميشود تا از قفس هستي به آسمان فنا پركشند و صفت بقا يابند. با اين همه نامي كه مولانا به صراحت بر عشق مينهد درد بي دواست. دردي كه شرح و بيان آن را جز از خودش نمي توان دريافت...عشق را از من مپرس از كس مپرس از عشق پرس... اوصاف و آثاري كه مولانا براي عشق بر ميشمرد بسيار متنوع، شگفت و قدرتمند است، گويا اين موهبت ارجمند الهي در نظر او با هيچ امر ديگري قابل قياس نيست. مهمترين و برجسته ترين اوصاف و آثار عشق از نظر او به قرار زير است: - به نظر مولانا علت پيدايش جهان نيز عشق است ، عشق حق به تجلي و معرفت ، اگر عشق نمي بود جهاني نبود بهاي آدمي نيز به اندازهي ارزش معشوق اوست ، هرچه اين پربهاتر باشد آن نيز ارزشمندتر خواهد بود. - قدرت و توان عشق تا آن پايه است كه مي تواند امور غير ممكن را ممكن سازد، چون كسي يا چيزي از موهبت عشق بهره مند شود بكلي متحول گردد،چنانكه اگر ديوي باشد بواسطه ي كيمياي محبت به حور مبدل گردد و اگر كسي مرده باشد بواسطهي عشق زنده شود، بلكه حيات جاودان يابد. عشق نان مرده را مي جان ميكند جان كه فاني بود جاويدان كند از محبت تلخها شيرين شود از محبت مسها زرين شود از محبت دردها صافي شود از محبت دردها شافي شود از محبت مرده زنده ميكنند از محبت شاه بنده ميكنند - همان طور كه عشق سركش و خوني است، عاشق نيز به همان نسبت ميبايد متحمل و شكيبا باشد.در حقيقت عاشق راستين كسي است كه بر لطف و قهر معشوق به يك اندازه عشق ميورزد. نالم و ترسم كه او باور كند وز كرم آن جور را كمتر كند عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد بوالعجب من عاشق اين هر دو ضد مولانا تحمل رنج معشوق از سوي عاشق را به تحمل كودكي مانند مي كندكه از مادر خويش سيلي ميخورد ولي هرگز آن را نشان دشمني مادر خود در حق خود نميداند كه بالعكس نشان مهر و محبت مادر ميداند.لذا آنكه به صيد ميارزد تنها عشق است و بس.ولي اين عاشق نيست كه عشق را صيد ميكند بلكه اين عشق است آدمي را شكار ميكند و البته اين صيد گشتن نعمتي بس گرانبهاست، زيرا عشق صاحب ناز و استكبار و رعنايي است و حريفاني صبور و وفادار ميطلبد، پس اگر كسي از جانب عشقي انتخاب گردد به توفيق بزرگي دست يافته است، حال چگونه زخم دوست براي او رحمت و نعمت نباشد. عشق يار رستم صفتان قوي دل است كه مرداه به ميدان پاي ميگذارندو او را با نامردمان ميدان گريز كاري نيست. - مهمترين نشان عشق از خود برخاستن است ، مولوي بر اين مهم سخت تأكيد ميورزد كه آنگاه كسي از موهبت عشق برخوردار ميگردد كه از پوستهي خويش به در آمده باشد و اوصاف بشري را در خرابات معرفت ويران كرده باشد، سپس خود عشق را مقدمهي فناي ذاتي ميداند. او در دفتر پنجم مثنوي داستان وصال عاشقي را به معشوق خويش ميآورد كه بنا بر آن داستان چون عاشق با معشوق خويش روبرو گرديد، خدمات و مصائب خويش را يك به يك بر ميشمرد ، و از دردي كه كشيده بود شكايت ميكرد، چون همهي رنج خويش به تفصيل بازگفت، معشوق بدو روي كرد و گفت: اين همه كردي ولي انچه اصل عشق و محبت است نكردي!عاشق پرسيد اصل عشق چيست؟گفت: اصل آن مردنست و نيستي!او نيز در دم بر زمين دراز كشيد و جان داد. عارف ما عشق را جاي راستين مردن ميداند و بر آنست كه چون كسي در عشق بميرد، همه روح شود و از خاك برآيد و آسمانها را تسخير كند. مستي عشق آدمي را از زندان خودبيني رها ميكند و چون كسي از خويش كرانه گيرد به حياتي متعالي دست يابد، حياتي كه در آن نشاني از كبر و خودبيني و جنگ و ستيز يافت نميشود. - گفتيم كه عشق با مرگ همراه است ، اما نه مردني كه به يكباره تمام شود بلكه مردني در هر لحظه وحياتي در مرتبهي بعدي كه عاشق پس از هر مردن حياتي دوباره يابد و تولدي نو پذيرد . عشق چنان عنصري است كه چون شعلهاش دامن كسي گيرد همه وجود او را بسوزد و ماهيت او را دگرگون كند ، از اين روي غم و شادي لذت و الم ، وسايل و اهداف و آداب و سنن به گونهاي ديگر و با حسابهاي ديگري مطرح مي شوند، پس غير عادي نيست كه عاشقان با اين جهان بيگانه باشند، و چون با مقياسهاي اين جهاني سنجيده شوند ديوانگاني كژرو تلقي شوند. عاشقان را شادماني و غم اوست دست مزد و اجرت خدمت هم اوست غير معشوق ار تماشايي بود عشق نبود هرزهي سودايي بود عشق آن شعلهست كو چون برفروخت هرچه جز معشوق باقي جمله سوخت بنده آزادي طمع دارد ز جد عشق آزادي نخواهد تا ابد - عشق خود ميزان مستقل و جديدي است كه مسايل را با ابزار خاص خود ميسنجد و بدانها ارزش ميدهد.بنابراين جاري كردن حكم عقل و تجربه بر عشق و عاشق و معشوق مغالطهاي است آشكار ، زيرا ظرفيت عشق فراختر از توان عقل و تجربه است و اين هر دو از دريافت آن محرومند. مولوي در دفتر دوم مثنوي ضمن حكايت موسي و شبان ، پس از آنكه حضرت موسي ، شبان را از مناجات عاميانه بر حذر ميدارد و عبارات او را در مورد خداوند كفر آميز تلقي ميكند، آورده است كه خداوند از سر عتاب به موسي وحي كرد كه زبان انسانها در اتصالشان به حق مختلف و متفاوت است و آنچه از لفظ و عبارت بسيار مهمتر است و حق بدان نظر ميكند سوز دل و حال درون است ،سوخته جاني هرگز همسنگ آداب داني نيست، اگر عاشقي خطا گويد خطاي او در نزد معشوق از هر صوابي اوليتر و گرامي تر است. - گرچه مولانا عشق را دردي بي درمان ميخواند اما همين درد بي درمان خود طبيبي حاذق و داروي سحرآفرين در درمان بسياري از بيماريهاست. عشق با مستياي كه ايجاد ميكند بخل و ترس و تكبر را يكسره كنار ميزند و از همه مهمتر آدمي را از مركب خودبيني به زير ميكشد و درد بزرگ خودپرستي را درمان ميكند ، درد عظيمي كه سهم مؤثري در مصائب و مشكلات بشري داشته و همواره بلاي همه چيز انسانها بوده است.عشق حرص و طمع را زائل ميكند و به انسان درس ايثار و فداكاري مي دهد . آدمي را از زندان نام و ناموس آزاد مي سازد و زنجيرهاي سروري را پاره ميكند. هركه را جامه ز عشقي چاك شد او ز حرص و جمله عيبي پاك شد شاد باش اي عشق خوش سوداي ما اي طبيب جمله علتهاي ما اي دواي نخوت و ناموس ما اي تو افلاطون و جالينوس ما پوزبند وسوسه عشق است و بسورنه كي وسواس رابستهاستكس عاشقم من بر فن ديوانگي سيرم از فرهنگي و فرزانگي هرچه غير شورش و ديوانگي است اندر اين ره دوري و بيگانگي است - باده ي عشق از بين برندهي غم و اندوه است ، آنجا كه آتش عشق شعله بر افروزد ديگر چه جاي خار غم و اندوه كه اين هر دو معلول بيم از دست دادن چيزي و يا دست نيافتن به چيزي است، در حاليكه مرغ عشق هر دو جهان را چون دانه اي برچيدهاست ، و هيچ چيز جز معشوق حضوري و اهميتي ندارد كه غم آن در دل راه يابد. بلي غم است اما غمي شيرين ، زيبا و دلپذير ، غم سبز معشوق ، نه غم سياه دنيا . از جنون آباد ميآيد دلم رسته دردي سبز در آب و گلم ريخت بر من قطرهاي از ناز دوست جزء جزء هستيام بيتاب اوست تا بنوشد از لبش رازي دگر ميدود جانم پي نازي دگر - عشق چون بر صحراي دل عاشق خيمه زند و وجود او را غرق در درياي عدم خويش كند ، عاشق را از خويش بستاند و به معشوق زنده و جاويد سازد ، چنانچه اگر سخني گويد او نميگويد بلكه معشوق است كه از زبان او سخن ميگويد و جون به چيزي بنگرد آنرا از دريچهي چشم معشوق بيند. هركه عاشق ديديش معشوق دان كاو به نسبت هست هم اين و هم آن جمله معشوقست و عاشق پردهاي زنده معشوق است و عاشق مردهاي در دل عاشق بجز معشوق نيست در ميانشان فارق و مفروق نيست حكايات و مباحث فراوان ديگري را در مثنوي ميتوان يافت كه مولانا در ضمن آن ميكوشد تا فناي عاشق در معشوق و اتحاد اين دو را بيان كند ، مثل داستان امتحان معشوقي از عاشق خود با اين سؤال كه آيا تو خود را بيشتر دوست داري يا مرا؟ و پاسخ عاشق كه : چنان فاني شدهام كه از من جز نامي باقي نيست و همهي وجودم از تو پر است پس خواه خود را بيشتر دوست داشته باشم ، خواه تو را ، در اين دو دوستي فرقي نيست چون اينجا دو « من» حضور ندارد، حاصل آنكه من جز تو كسي را دوست ندارم تا نوبت به اين سؤال رسد كه چه كسي را بيشتر؟ و يا آنجا كه كسي در خانهي معشوق خويش را ميزند و چون معشوق ميپرسد كه بر در كيست؟ عاشق ميگويد «من» ، معشوق او را نميپذيرد و چنين پاسخ ميدهد كه تو هنوز خام هستي ، بايد برگردي تا آتش فراق تو را پخته كند ؛ عاشق نيز برميگردد و سالي در فراق ميسوزد و پخته ميشود و دو مرتبه عزم خانه دوست ميكند، اين بار چون معشوق ميپرسد كه بر در كيست؟ جواب ميشنود كه: بر در هم تويي اي دلستان ، آنگاه معشوق او را ميپذيرد و بدو ميگويد : گفت اكنون چون مني اي من درآ نيست گنجايي دو من را در سرا - آورديم كه عشق از اوصاف ايزدي است و مبدأ و منتهاي آن تنها خداوند است ، بنابراين هر گرايشي كه از وهر عشق برخوردار باشد عاقبت به پيوستن به خداوند منتهي مي شود ، گرچه در ظاهر عشق به صورت باشد و به نظر مولانا اگر از تعلق به صورت شروع ميشود بدان سبب است كه حق ميخواهد جان عاشق مرحلهي كودكي خود را طي كند و با شمشير چوبين عشق ، كارآزموده گردد ، آنگاه به آوردگاه عشق حقيقي پاي نهد. بنابراين از نظر مولوي عشقهاي مجازي ميتواند همانند معبري باشد كه از آن به عشق حقيقي ميرسند ، به شرط آنكه از سه ويژگي برخوردار باشد : نخست آنكه از جانب حق باشد و ديگر آنكه گوهر صداقت در آن وجود داشته باشد و آن گريختن از بند هستي است و سوم آنكه از عنصر حرص و هوي تهي باشد و به نور الهي آميخته. اگر ويژگيهاي فوق در عشقها و دلبستگيهاي صوري يافت نشود ، به نظر مولانا هرچه باشد جان كندني بيش نخواهد بود. - حركت عقل به قدم زدن انساني ميماند كه چون بخواهد سفري بس دراز و راهي پر فراز و نشيب را طي كند، رسيدن به هدف براي او ممكن نباشد ، زيرا هم راه طولاني و صعب است و هم حركت كند و آهسته ، اگر بر اين عوامل موانع و آفات راه نيز افزوده شود ، ديدن و پيوستن به دوست هرگز وقوع نيابد. اينجا تنها بال عشق به كار ميآيد، آنچه كه انسان را در افقي بلندتر از پرواز فرشتگان عروج ميبخشد و جسم خاك را تا دورترين نقطهي فلك به معراج نيستي ميبرد و سقف سبز آسمان را ميشكافد تا هرچه بيشتر بتواند دستهاي خويش را به سقفهاي ازلي نزديك كند. دريغ است كه در اينجا چند بيت از يكي از بهترين غزلهاي اين عارف شيدا را نياوريم.غزلي كه بيانگر دولت جاوداني اين عارف بزرگ است: مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد ومن دولت پاينده شدم ديدهي سير است مرا ، جان دلير است مرا زهرهي شير است مرا ، زهرهي تابنده شدم گفت كه ديوانه نهاي ، لايق اين خانه نهاي رفتم و ديوانه شدم ، سلسلهي بندنده شدم گفت كه سرمست نهاي ، رو كه از اين دست نهاي رفتم و سرمست شدم ، وز طرب آكنده شدم گفت كه تو كشته نهاي ، در طرب آغشته نهاي پيش رخ زنده كنش ، كشته و افكنده شدم گفت كه تو زيرككي ، مست خيالي و شكي گول شدم ، هول شدم ، وز همه بركنده شدم گفت كه تو شمع شدي ، قبلهي اين جمع شدي جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراكنده شدم گفت كه شيخي و سري پيش رو و راهبري شيخ نيم ، پيش نيم ، امر تو را بنده شدم گفت كه با بال و پري من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بي پر و پركنده شدم زهره بدم ماه شدم ، چرخ دو صد تا شدم يوسف بودم زكنون يوسف زاينده شدم اكنون نيك ميدانيم كه مولانا جهان را چگونه متفاوت و مختلف از ديگر انسانها ميبيند و چگونه عمري را كه بيعشق بگذرد سالهاي مبهم و غبارآلودي ميداند در گورستان تعلقات و تزاحمات تاريخ دفن گرديده است او به خون جوشان خويش رنگ شعري ميدهد و بدان حقايقي را به انسانها تقديم ميكند كه جز با قرار گرفتن در همان حال نمي توان به آنها دست يافت، و نيز ميدانيم كه چگونه عشق او را گداخته و بيقرار كرده است كه يك لحظه آسايش ندارد. اگر يكدم بياسايم روان من نياسايد من آن لحظه بياسايم كه يك لحظه نياسايم رها كن تا چو خورشيدي قبايي پوشم از آتش در آن آتش چو خورشيدي جهاني را بيارايم كه آن خورشيد بر گردون زعشق او همي سوزد و هر دم شكر ميگويم كه سوزش را همي سايم رها كن تا كه چون ماهي گدازان غمش باشم كه تا چون مه نكاهم من ،چو مه زان پس نيرزايم آنچه گذشت گزيده اي از آثار و اوصافي بود كه جلال الدين محمد رومي بلخي براي عشق برشمرده است، ما در اين نوشتار به همين مقدار بسنده ميكنيم ولي باز از زبان مولانا ، تذكار ميدهيم كه عشق وصف ناپذير است و آن را تنها در دل ميتوان تجربه كرد و بس و نيز ناگفته نماند كه عشق درد ميخواهد كه: سخن عشق چو بي درد بود بر ندهد. عشق را از من مپرس از كس مپرس از عشق پرس عشق در گفتن چو ابر درفشانست اي پسر ترجماني من و صد چو منش محتاج نيست در حقايق عشق خود را ترجمان است اي پسر عشق كار خفتگان و نازكان نرم نيست عشق كار پردلان و پهلوانست اي پسر
پيوست:
|
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|
|
سلام
پروژه تان را خواندم و بسيار فيض بردم .موفق باشيد سرايت آباد و زندگاني بسيار ! بدرود |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|