خوش آمديد,
مهمان
|
|
اخلاق و نيز پيوند آن با دين موضوعى است كه در پايانه سده بيستم دوباره پرونده آن گشوده شده و توجه صاحبنظران را از نو برانگيخته است. نقدونظر از آنجا كه به قدر گنجايى مجال، مىكوشد به زندهترين و تازهترين پديدهها و مشكلات معرفتى جهان امروز روى كند پرسشهايى را در اين زمينه طرح كرد و خوان سخن را گسترد و چند تن از عالمان حوزه را به پاسخگويى فراخواند. اجابتگران اين دعوت، با دريغ بسيار، اندك بودند تا آنجا كه تنها پاسخ يكى از آنها به دست ما رسيد. آنچه در پى مىآيد پاسخ جناب آقاى على عابدى شاهرودى از استادان حوزه و نيز جناب آقاى محمد لگنهاوزن استاد دانشگاه است.
نقدونظر:مراد شما از «دين» و «اخلاق» چيست؟ به معنايى كه از «دين» و «اخلاق» در نظر داريد، چه تاثير (يا تاثيرات) مثبتيا منفىاى براى دين در اخلاق، و براى اخلاق در دين، قائليد؟ لگنهاوزن:مشهور است كه به سختى مىتوان براى واژه Religion تعريفى به دست داد. درباره ريشه اين لغتبه زبان لاتين، (Religio) در ميان دانشمندان اختلاف نظر وجود دارد. از زمانهاى گذشته، دانشمندان ديدگاههاى متفاوتى نسبتبه اشتقاق اين واژه ارائه كردهاند و هنوز نيز درباره آن وحدت نظر وجود ندارد. ولى به هر حال، ظاهرا معناى اساسى اين واژه در زبان لاتين، پرداختن به امور عبادى و داشتن توجه در انجام مراسم عبادى، در مقابل غفلت، است.) See: Wilfred Cantwell Smith, The Meaning and End of Religion, San Francisco: Harper & Row,1978, pp.204-205. در ضمن، بسيارى از نويسندگان لاتين و نويسندگان متاخر، اين واژه را به معنى «بستن» خود، از طريق دين، به خدا يا خدايان مىدانند. گرچه اين ريشهشناسى، امروزه مورد ترديدانديشمندان است، ولى در زمان طرحش تاثير بسيارى در فهم مفهوم Religion در غرب داشت. حال اگر به واژه عربى «دين» توجه كنيم در ريشهشناسى آن نيز اندكى اختلاف نظر مىبينيم. اين واژه در صدر اسلام به معناى تسليم در مقابل شريعت و رهبر بود و در مقابل جهل، به معناى بىنزاكتى و توحش، به كار مىرفت. گاهى اين واژه در مقابل دنيا، به معناى زندگى امن و راحت، مورد استفاده مىگرفت. بنابراين، در شرايط دشوار پيش روى اهداف عالى پيامبر(ص)، دين وابسته به جهاد دليرانه شد) See:M.M. Bravmann, The Spiritual Background of Early Islam,Leiden:(Brill, 1972,pp.34-36.). از سوى ديگر، واژه عربى اخلاق جمع خلق و به معناى ويژگيهاى فرد است. اين واژه با خلق ارتباط دارد; زيرا ويژگيهاى شخص ناشى از شيوه شكلگيرى اوست. امروزه واژه مىدانند. لغت Ethics داراى ابهام است; زيرا هم براى بخشى از فلسفه كه به بررسى ارزشها، احكام و فضيلتها مىپردازد از آن استفاده مىكنند، و هم براى خود ارزشها، احكام و فضيلتها. خوشبختانه در زبان فارسى معاصر اين تمايز معنايى با تفاوتگذارى بين اخلاق و فلسفه اخلاق روشن شده است. در اين سؤالها توجه ما بيشتر به اخلاق معطوف است، اگرچه ناگزير به بحث درباره فلسفه اخلاق نيز خواهيم شد. از نظر دانشمندان مسلمان قرون ميانه، رشتهاى كه «علم الاخلاق» ناميده مىشد بيشتر، برگرفته از «تقسيمبنديها و مباحث مربوط به فضيلت و رذيلت، از آراء ارسطو در كتاب «نيكوماخوس»، بود. اما در اينجا بحث ما گستردهتر است; زيرا علاوه بر فضيلت و رذيلت، ناظر به احكام، دستورات، ارزشها و اهداف اخلاقى نيز هست. كاربرد كلمه اخلاق در زبان فارسى امروزى نيز شامل همين مباحث است، گرچه در برخى متون مفهوم محدودترى از آن مراد مىشود. با بررسى مختصر ريشهشناسى واژههاى اخلاق و دين، چند نكته درباره ارتباط اين دو روشن مىشود: تسليم در مقابل شريعت و پيامبر، و شجاعت و جسارت شركت در جهاد پس از اين تسليم مستلزم داشتن فضيلت اخلاقى است. دين به اخلاق نياز دارد و ارزشهاى اخلاقى در دوره جاهليتبه گونهاى بود كه مردم با همان اخلاق رايج در دوره جاهليت مىتوانستند اين نكته را قبول كنند كه پذيرفتن دين داراى ارزش اخلاقى است; گرچه مقتضيات اخلاقى اسلام، فراتر از اخلاق و يا ديدگاههاى اخلاقى عصر جاهليت است. توجه به اين نكات مقدمه خوبى استبراى ورود به بحث پيچيدگى ارتباط دين و اخلاق. از يكسو، همه اديان ظاهرا داراى تعاليم اخلاقى هستند; پيروان خود را از اين كه چه چيز درست است و چه چيز غلط، آگاه مىكنند و الگوهاى اخلاقى را به آنها نشان مىدهند و به آنها مىگويند كه چه چيزى بايد ارزش قلمداد شود و چه چيزى واهى است. از سوى ديگر، تعاليم اخلاقى دين خلاهاى اخلاقى جامعه را پر نمىكند، بلكه به وجدان اخلاقى مخاطبانش خطاب مىكند. بنابراين دين، هم تا حدى اخلاق را تصديق مىكند و هم تا حدى آن را اصلاح مىكند. نمونههاى بسيارى از اين دو ويژگى را مىتوان در آيات شريف قرآن پيدا كرد. قرآن مىفرمايد به معروف امر كنيد، با توجه به آن چيزى كه عرف آن را به عنوان خير مىشناسد. دين همچنين به ما مىگويد كه بايد از برخى از امور پرهيز نماييم، مثلا استفاده از مشروبات سكرآور، در حالى كه وجدان اخلاقى در اين مورد حكمى روشن و كلى عرضه نمىكند. اين نحوه ارتباط، تصديق جزئى و اصلاح مشخصه و ويژگى ارتباط دين با بسيارى از رشتههاى مختلف است. ارتباط جدلى مشابهى نيز بين دين و سياست، دين و اقتصاد، دين و تاريخ، دين و مردمشناسى و غيره وجود دارد. خود عقل داراى همين نوع ارتباط جدلى با دين است; يعنى تا حدى به وسيله دين تصديق و اصلاح مىشود. دين به وجدان اخلاقى و عقلى ما مراجعه مىكند و در همان حال، سعى در اصلاح آنها دارد. به لحاظ اين ارتباط دوسويه ميان دين و اخلاق، جريانى پويا در مؤمن به وجود مىآيد. مؤمن به وسيله دين، به تفكر انتقادى درباره نگرشهاى اخلاقى خويش دعوت مىشود. نگرشهاى اخلاقى ما، به طور وسيعى، تحت تاثير هويت و ارتباطمان با ديگران در جامعه است. بنابراين، تاثير دين بر اخلاق چند بعدى است. زيرا دين ، علاوه بر مراجعه مستقيم و اصلاح تفكر اخلاقى ما، همه ما را درباره هويت و جامعه خودمان، هم تصديق و هم اصلاح مىكند. پيشفرض دين اين است كه ما تا حدى خود را مىشناسيم و از نيازها و آرمانهاى خود مطلع هستيم. دين اين فهم ما را با تعليم اين امر كه انسان يك سوى عهد الهى است تعميق و اصلاح مىكند: و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الستبربكم قالوا بلى شهدنا (سوره7، آيه 173) علاوه بر اين، دين به وسيله انسان كامل، كه مصداق آن پيامبر(ص) و امامان معصوم(ع) هستند، به انسان الگو مىدهد. بنابراين با بهرهگيرى از ثقلين يعنى قرآن كريم و عترت(ع)، به معرفتى انسانشناختى به عنوان يكى از منابع ديدگاه اخلاقى اسلام دست مىيابيم. پيشفرض ديگر دين اين است كه ما تا حدودى مىتوانيم به امور خود در جامعه نظم ببخشيم. باز هم قرآن مجيد و اهل بيت پيامبر(ص) فهم اجتماعى ما را تا حدودى تاييد، و تا حدودى اصلاح مىنمايند. جامعه ما نبايد صرفا براساس نياز به منافع مادى زندگى اجتماعى شكل گيرد، بلكه بايد امتى به وجود بياوريم كه اعضاى آن براى جلب رضايتخدا با برادران ايمانى ارتباط داشته باشند. براى فهميدن ارتباط دوسويه اخلاق و دين، مهم است كه بدانيم در هر دو بعد انسانشناسى دينى و جامعهشناسى دينى، با تشكيل دين يك جريان مارپيچ تعامل فهم دينى و اخلاقى ساخته مىشود. در مورد جامعهشناسى، مفاهيم اخلاقى ما تحت تاثير جامعه قرار مىگيرد; گرچه اين تاثير كاملا تعين پيدا نكند. زيرا دين به اصلاح و بازسازى جامعه دستور مىدهد تا منطبق بر شريعت الهى بشود. نظام اجتماعى دينى بايد مفاهيم اخلاقى را براى كسانى كه در جوامع اصلاح شده پرورش يافتهاند نيز متحول كند. اين مفاهيم اخلاقى اصلاح شده را مجددا بايد زمانى كه سعى در نزديك كردن جامعه به مقتضيات دينى داريم به كار بنديم، و در اين حالت جامعه متحول شده و موجبات پالايش بيشتر مفاهيم اخلاقى فراهم مىشود. همين مساله بايد در مورد انسانشناسى نيز روى دهد. وقتى كه خود را طرف مقابل عهد الهى قلمداد مىكنيم مفاهيم اخلاقىمان تغيير مىكند; با جريان تكامل مفاهيم اخلاقىمان، مقتضيات اين عهد الهى را بهتر درك مىكنيم; و اين جريان به طور بىنهايت ما را به سوى پالايش بيشتر رهنمون مىكند. غالب افرادى كه هر روز قرآن مىخوانند، حتى اگر سالها قرآن را مطالعه كرده باشند، متوجه شده اند كه در قرآن هميشه نكتههايى پيدا مىشود كه آنها را به شگفتى وامىدارد. شايد راز اين پديده، در تحولاتى كه قرآن در ما ايجاد مىكند، نهفته باشد. زيرا اين تحول پس از آشنايى با وحى خداوند به وجود مىآيد; زمانى كه ما قرآن را دوباره مىخوانيم امورى بر ما مكشوف مىشود كه قبلا بدان دست نيافته بوديم. زيرا نخستين بارى كه قرآن مىخوانيم، هنوز به قابليتى كه چند بار خواندن به انسان مىدهد دست نيافتهايم. اين امر درباره ساير انواع عبادات و مطالعات دينى نيز مصداق دارد: اگر درست عبادت كنيم بايد متحول بشويم; اين تحول بايد در درك ما از عبادت تاثير داشته باشد; نگرشهاى ما نسبتبه عبادت بايد متاثر از اين فهم جديد باشد; و اين امر ناشى از توان عبادت براى ايجاد تحول ديگرى از جمله تحول اخلاقى، در ماست. تحول در مفاهيم اخلاقى به وسيله اعمال دينى ايجاد مىشود زيرا دين ما را به سوى خدا جهت مىدهد. مؤمن در نتيجه همين جهتيابى درمىيابد كه همه مكارم اخلاقى از آن خداست و فقط به صورت مجازى به امور ديگر منتسب مىشود. اسماء حسناى الهى ناظربه مكارم اخلاق است. )... بنابراين كسب فضيلت را مىتوان تخلق به اخلاقالله دانست. با اشارهاى كه درباره تاثير دوجانبه فهم اخلاقى و فهم دينى در يكديگر داشتيم، مىتوان به اين ايراد قديمى كه پيامبران را به برهمنها)...منتسب مىكردند پاسخ داد. آنها مىگفتند: اگر تعاليم اخلاقى پيامبران منطبق بر عقل است، عقل به آنها نيازى ندارد; ولى اگر تعاليم پيامبران با عقل تعارض دارد، بايد آنها را رد كرد. پاسخ اين مساله را زمانى درمىيابيم كه متوجه شويم چگونه عقل به تعاليمى كه با آن موافق باشند، نيازمند است. در همه يادگيريهاى مربوط به علوم عقلى، تعليم و تربيتبراى تكميل عقل و درك آنچه موافق عقل است لازم است. تعليم و تربيت اخلاقى دين، شكل مراحل پى در پى تصديق جزئى را مىگيرد و طرح آنچه را كه ذكر كرديم اصلاح مىكند. با توجه به پيچيدگى تاثير دو جانبه تفكر دينى و تفكر اخلاقى، مىتوان ابهام ديگرى را در كاربرد واژه اخلاق برطرف كرد. بايد زمانىكه اين واژه را براى ارزشها، احكام و فضيلتهايى كه نهايتا از ارتباط دو جانبه با دين حاصل مىشوند، به كار مىبريم يعنى اخلاق ايدهآلى كه به انسان كامل نسبت مىدهند، و زمانى كه آن را براى ارزشها، احكام و فضيلتهايى به كار مىبريم كه به طور اتفاقى در يك فرد و يا يكفرهنگ يافت مىشوند، تفاوت قائل شويم. اين تمايزمعنايى، اهميتخود را در پاسخ به برخى از سؤالات ديگر اقتراح نشان مىدهد. عابدى شاهرودى: در پاسخ گوييم: اگر چيستى در موردى به دستگاه شناسايى داده نشده باشد آنگاه به جاى پرسيدن از شناسه يا تعريف آن بايد پرسيد: معنى يا محتوايى كه مقصود داشتهايد كدام است؟ در موارد استقرايى يا تجربى، بسيار پيش مىآيد كه مضمون يا معنى، يكسره دور از دسترس قرار دارد يا دستكم آگاهى اندكى از آن داريم. مانند نور، ذره حقيقى، موج ذره و سرعت فرانورى. در فلسفه هم اين موارد اندك نيست. ماهيت فصول حقيقى اشياء در نظر ابن سينا، بلكه هر ماهيتى كه از راه اكتساب و استدلال در معرض شناخت مىآيد، پيش از اكتساب، يا معنى آن مجهول است و يا فقط اندك اطلاعى از آن در دست مىباشد. معنى وجود و وجوب گرچه به ژرفاى حقيقت معلوم نيست، اما آنها به طور پيشانه به دستگاه شناسايى داده شدهاند و به زبان فلسفه اولى، هم معنى آنها بديهى و عمومى است و هم تصديق به تحقق آنها. واجب الوجود كه مبدا هستى و چيستى جهان و اخلاق است، به عنوان واجب بالذات، ضرورى نظامواره شناخت مىباشد; چنانكه ضرورى نظامواره تقرر و تحقق است. بدين جهتبا اين كه كنه آن از دسترس امكان فراتر است، شناسه آن و همچنين تصديق به وجودش ضرورت عمومى دارد. اما اگر شيئيتى به دستگاه شناخت داده شده باشد آنگاه شايسته است كه بپرسيم تعريف آن چيست. چه به طور پيشين در شناختباشد چه به طور پسين. مورد پرسشى كه در آغاز آمد از قبيل دادههاى شناخت است. از اين رو خواهيم توانست درباره عناصر و روابط و مشخصاتش بپرسيم و پژوهش كنيم. پس شايسته ستبپرسيم: تعريف آن چيست؟ اشيائى كه در مرحله پيش از سؤال، در پهنه دانايى حضور ندارند، سؤالى درباره تعاريفشان نمىتوان داشت; مگر آن كه در پى بررسى، حداقلى از آنها در انديشه وارد شود، ليك اشياء يا شيئياتى كه پيش از سؤال در پهنه دانايى استقرار دارند مىتوان درباره تعاريفشان پرسيد. طرح دو مساله اصلى در تعريف اخلاق و دين اكنون با توضيحى كه داده شد راه براى دو مساله در دين و اخلاق گشوده شده است. مساله اول اين كه چگونه وچه اندازه و از چه طريق نظام شناختبشرى از اين دو مقوله اساسى آگاه است و نقاط مشخص كننده حضور آن دو در شناخت كدامند. مساله دوم اين كه شناسه داده شده از دو مقوله نامبرده، آيا به طور پيشينى و ماقبل تجربى و يا حتى ما قبل استدلالى در نظام عام معرفت موجود است، يا به طور پسينى وارد شده; چه فقط پس از تجربى باشد و چه پس از استدلالى نيز. اين دو مساله، از مسائل نقد عقل در دو مقطع نظرى و عملى و متافيزيك اخلاق به حساب مىآيند. بدين جهت، با بهرهگيرى از محصول نقد عقل و محصول شناسايى ماهيت دين و اخلاق كه تاكنون برخى را به طور پراكنده بررسى كرده و برخى را هم توفيق يافتهام كه به طور منظم پژوهش كنم، به اختصار به روشن ساختن پاسخ دو مسالهاى كه نام برده شد مىپردازم. البته از پيش معلوم است و نياز به گفتن ندارد كه آنچه در پى مىآيد تنها به مقدار توان اندك اين جانب است. بنابراين پاسخها، خواه و ناخواه، خالى از اشكالهايى نخواهند بود. بگذريم از اين كه مسائلى از اين رده، به دليل غموض و پيچيدگىاى كه دارند، خواستار پژوهشهاى گسترده و محك زدنهاى دقيقند; بويژه از حيث استنباط آنها از دو منبع اصلى تشريع (كتاب خدا و سنت پيغمبر خاتم(ص) و اوصياى معصوم(ع))، و نيز از حيث استناد آنها به اين دو منبع و مرجع اصلى و نهايى در دين. «شايان ذكر است كه استنباط و استناد، دو مقولهاند و با وصف دو مقوله بودن با هم مرتبطند.» البته در فقه و اصول فقه در مقام اجتهاد شرعى از ادله چهارگانه نام برده مىشود (كتاب خدا، سنت معصومين(ع)، عقل و اجماع). اما در اين ميان فقط كتاب خدا و سنت معصومين(ع) مرجع اصلى استنباط و منبع تشريع مىباشند. عقل و اجماع پس از اين دو مرجع قرار دارند و، به اصطلاح اصولى و كلامى، دليلند نه ماخذ و منبع; و در طول منابع مىآيند نه در عرض آنها، و از منابع تشريع نيستند، بلكه به طور محدود و مشروط مىتوانند كاشف از منابع اصلى باشند. از اين رو در اجماع، لازم شمرده شده كه كاشف از راى معصوم(ع) و يا متضمن آن باشد و آن را از حيث كشف، اجماع كشفى مىنامند و از حيث تضمن، اجماع تضمنى. عقل نيز كه به نظرى و عملى و اخلاقى و عام و خاص، انقسام مىپذيرد حتى در آنجا كه به طور يقينى و همگانى قضيهاى را تقرير مىكند، باز كاشف از ماخذ و منبع تشريع است; با اين فرق كه در آنجا كه همگانى است كاشفيت آن غيرمشروط است. زيرا در صورتى كه همگانى باشد مبناى ملازمه عمومى بين عقل و شرع قرار مىگيرد و دليلى اصولى را كه مستند به عقل ضرورى و عمومى است تشكيل مىدهد كه از حيثى، حجيت متعدى دارد و از حيثى، حجيتشامل. اما در آنجا كه عقل از گونه خصوصى و شخصى است و عموميت ندارد، مبناى ملازمه عمومى بين عقل و شرع قرار نمىگيرد و كاشفيت آن محدود و مشروط است و در معرض عروض خطا و عدم مطابقتبا واقع قرار مىگيرد و بدين جهت منجزيت و يا حجيتش از نوع لازم مشروط و غيرمتعدى است كه ديگران را شامل نمىشود. مساله اول:«مستقر بودن شناسه دين و اخلاق در دستگاه شناسايى» براى پاسخ و حل اين مساله، از دو راه مىتوانيم وارد شويم: نخست، راه تحليل است كه دو مرحله دارد. مرحله يكم: فروگشايى ساختاره و يا ساختواره داده شده و بخش كردن آن به اجزاء و عناصر و روابط، يا به جهات و حيثيات و وجوه پيوست هر يك با ديگرى و با كل. مرحله دوم: افراز و جداسازى هر بخش يا جزء يا عنصر و يا جهت و حيث رابطه، از ديگر امور ساختاره(واژه ساختار شايسته است در آنجا به كار رود كه تركيب انضمامى در بين باشد.) و يا ساختواره(واژه ساختواره شايسته است در آنجا به كار رود كه تركيب فقط تحليلى باشد.) و ملاحظه احكام و خواص آن و نيز پيامدها و پيوستهايش. دوم، راه تركيب و اكتشاف است كه چند مرحله دارد; از شناسايى يكايك اجزاء و جهات و روابط و مطالعه خواص و احكام هر يك، تا پرداخت و تركيب آنها به طور عرضى يا به طور طولى و يا به طور مركب از عرضى و طولى. در اينجا، حل مساله از راه تحليل و افراز (فروگشايى و جداسازى) به شرح ذيل و به اختصار، بررسى مىشود. تحليل شناسه دين و اخلاق آنگاه كه دستگاه موجود شناخت (شناختواره يا شناختوارا) باز گشوده و تحليل مىگردد، به سه گونه قضايا در سراسر آن بر مىخوريم كه در برخورد با هر يك از آنها يكى از وجوه عقل آشكار مىشود. و به ديگر سخن، يك گونه عقل از طراز گونه خاصى از قضايا خود را نمايان مىسازد: گونه نخست، مجموعه قضاياى نظرى است; عقلى كه از طراز اين مجموعه رخ مىنمايد، عقل نظرى است. در خلال فروگشايى و تحليلگرى گونههاى قضايا، ماهيت عقل متناظر با هرگونه، دست كم در سطح قضاياى بررسى شده، امكان شناسايى مىيابد. به اين معنى كه در خلال شناسايى قضاياى نظرى، عقل نظرى نيز اين امكان را مىيابد كه از راه ماهيت مشترك قضاياى نظرى و مشخصههاى آن، شناخته شود. عقل عملى و عقل اخلاقى نيز از همين راه شناسايى پذيرند. در اينجا در آغاز، چندى از گزارههاى همگانى و ضرورى عقل نظرى عرضه شده سپس تعريفى از عقل نظرى، با نظر داشتخصلت مشترك گزارههاى نظرى، به انجام مىرسد كه بتواند مشخصه ماهوى اين عقل را در كنار عقل عملى و عقل اخلاقى آشكار كند. چندى از قضيههاى همگانى عقل نظرى الف: عقل نظرى منطقى 1. تناقض محال است. اين اصل يكى از دو بنيادىترين اصلهاى منطقى و مابعدطبيعى است. 2. هر چيز خود آن چيز است و ممكن نيست از خودش سلب شود (سلب شيىء از خود شيىء محال است). اين اصل اگر اصل خودهمانى ناميده شود، از اينهمانى كه در حملهاى عرضى نيز برقرار است، بهتر است. اصل خود همانى يا هوهويتيكى ديگر از دو اصل بنيادى منطقى و مابعدطبيعى است و همراه با اصل عدم تناقض، كل منطق و شناخت و دانش را پى مىافكند. 3. نسبت در هر گزارهاى، يا ضرورت استيا امكان و يا امتناع. اين قضيه منفصله از قانونهاى همگانى منطق و كل دانش است. 4. ممكن در حدوث و بقا، نيازمند به واجب بالذات است. 5. حادث نيازمند به علت است. 6. واجب الوجود بالذات از همه جهات، واجب بالذات است. 7. ممكن الوجود از همه جهات، ممكن است و از اين رو از همه جهات نياز به واجب دارد. 8. دور باطل، است هم به ملاك امتناع توقف شيىء برخود، هم به ملاك امتناع تسلسل. 9. تسلسل باطل است. بطلان تسلسل با اين كه از راه برهان به اثبات مىرسد، عمومى است. چون در هر فرضى بايد تسلسل به يك تدليل و تعليل عام بينجامد; زيرا يا فرض تسلسل براى تعليل كفايت مىكند، يا كفايت نمىكند. در صورت اول تسلسل به دليل كفايتخود منتفى مىشود و در صورت دوم، بود و نبود تسلسل يكسان است. بنابراين در هر دو صورت، زنجيره متسلسل بايد به واجب بالذات برسد، تا تعليل و تدليل تحقق يابد. به سخن ديگر، با قطع نظر از استدلالى كه ياد شد، عقل عمومى تسلسل را رد مىكند; زيرا آن را كافى براى تعليل نمىبيند. با اين توضيح مىتوان گفت كه بطلان تسلسل از قبيل قضايايى است كه قياسات آنها همراهشان مىباشد (قضايا قياساتها معها). 10. قياس منطقى، روشى براى استدلال نيست. بلكه صورت منطقى و اكتشافى پيشين ماهيت استدلال است. استقرا و تمثيل نيز براى تحويل شدن به استدلال به شكل قياسى نيازمندند. از اين رو آنچه در برابر روشهاى استقرايى و تمثيلى قرار دارد، روش تعقلى است نه روش قياسى. با وصف اين، قرار دادن روش قياسى در برابر دو روش استقرايى و تمثيلى رايج است. بدين جهت اگر گوييم كه شايد مقصود محققان از روش قياسى، آنگاه كه در برابر دو روش استقرايى و تمثيلى قرار داده مىشود، همان روش تعقلى است گزاف نگفته باشيم. شناسه عقل نظرى: در تعريف عقل نظرى، جز در منطقه تعيين حدودش با عقل عملى، اختلافى به نظر نمىرسد. ابن سينا در نمط سوم از طبيعيات اشارات، در صفحه 353 از شرح اشارات محقق نصيرالدين طوسى در تعريف عقل نظرى گويد: «ومن قواها مالها بحسب حاجتها الى تكميل جوهرها عقل بالفعل...»; و از جمله قواى نفس آن است كه برحسب نياز نفس به تكميل جوهرش به صورت عقل بالفعل مىباشد. از اين گفته بر مىآيد كه عقل نظرى به درك بالفعل معقولات تعلق دارد و از اين جهت فقط در صدد آگاه شدن بر معلومات و انتقال از حالات بالقوه عقل به حالات بالفعل آن است. حكيم سبزوارى در فصل عقل نظرى و عقل عملى، صفحه 310 از شرح منظومهاش، از معلم دوم (فارابى) تعريف عقل نظرى را بدين گونه نقل مىكند:«ان النظرية هى التى بها يحوز الانسان علم ما ليس من شانه ان يعمله انسان.» مضمون ترجمه، اين است: قوه نظريه قوهاى است كه انسان به توسط آن به چيزهايى علم پيدا مىكند كه در خور آنها اين نيست كه از سوى انسان به كار روند. ملاصدرا در مقدمه اسفار، طبع جديد ايران، ص2، سطر 17، قوه عقل نظرى را معادل حاق جوهر انسان در نظر مىگيرد. اينك با توجه به تعريفى كه گزارش شد و بر طبق نقد و تشريح عقل، به تعريف ديگرى از عقل نظرى مىپردازيم كه افزون بر تكميل تعريف نقل شده، وجه منطقى و صورى را نيز ارائه مىدهد. شناسه تتميمى عقل نظرى مرتبه ادراك انكشافى حصولى به گونه كلى و منضبط، كه به معقولات از آن رو كه معقولاتند تعلق گرفته باشد، همان عقل نظرى در وجه حصولى آن است. وجه حضورى و همچنين وجه جمعى عقل، هركدام تعريف و مشخصه خود را دارد. اين تعريف فقط عقل حصولى نظرى را در نظر گرفته است. چهار ويژگى انكشافى، حصولى، كلى و انضباطى، به منزله فصول ادراكند كه در اينجا به منزله جنس است. چند فصل گونه متمم ديگر براى تعريف حدى عقل نظرى هست كه چون جنبه سلبى دارند و شناختشان موقوف بر بيان ماهيت عقل عملى است، بيان آنها به پس از تعريف عقل عملى واگذار مىشود. حال با بسنده كردن به مشخصههاى ياد شده از تعريف عقل نظرى، گوييم اين تعريف هر دو جنبه منطقى و محتوايى عقل را در بر مىگيرد. جنبه منطقى آن عبارت است از صورتها و ضابطههاى شناسه و گزاره و استدلال. اين صورتها و ضابطهها نه تنها وجه صورى و ضابطهمندى تعريف و قضيه و استدلال را، بلكه حيث كشف مابعدطبيعى را نيز نشان مىدهند. و جنبه محتوايى تعريف مذكور عبارت است از مضمونهايى كه در شناسه و گزاره و استدلال مندرجند و به توسط اين سه سازه عقل نظرى بيان مىگردند. براى مثال، قضيهاى كه مىگويد ممكنات نيازمند به واجب بالذاتاند، يك صورت منطقى دارد كه صورت است رابط و آرايش دستورى منطق وار موضوع و محمول آن است; موضوع و محمول، و مضمون است رابط، عناصر صورت منطقى قضيه ياد شدهاند. و آنچه كل صورت و عناصر مندرج در آن در بردارند و افادهاش مىكنند مضمون قضيه است. البته قضايا، علاوه بر اين، به نحو انفصال حقيقى داراى يكى از ضرورت و امكان و امتناع مىباشند. بنابراين، صورت عقل نظرى از صور و ضوابط معقولات، و محتواى آن از مضامين مندرج در تعاريف و قضايا و ادله فراهم مىآيد. ادراك انكشافى حصولى داراى كليت و انضباط، كه معرف عقل نظرى حصولى است، هم بر صورت عقل نظرى دلالت مىكند و هم بر محتواى آن. كليت و انضباط منطقى و انكشافى، بيانگر صورت اين عقل است و معقولات، از آن رو كه معقولاتند، بيانگر محتوايش هستند. اين بود چند مورد از تحليل و افراز عقل نظرى به صور و عناصر و قضاياى عمومى همراه با تعريف آن از طريق تحليل و افرازى كه گزارش شد. براى توضيح بيشتر، گوييم تعريف ياد شده فقط با توجه به منطقه ضرورى و عمومى عقل و با قطع نظر از منطقه اكتساب پذير و خطاپذير آن به انجام رسيد. اگر تكميل اين تعريف را بخواهيم لازم است تعاريف و قضاياى اكتسابى و غيرضرورى نيز ملحوظ شوند كه اين داستانى ديگر دارد و از حوصله نوشتار حاضر بيرون است. اكنون با تعريف عقل نظرى، زمينه براى تعريف عقل عملى هموار شده است. اين تعريف مانند مورد عقل نظرى از گزارش چند نمونه از قضاياى عمومى در عقل عملى يا خرد رفتارى شروع مىشود و سپس خرد عملى از راه تحليل و افراز وجوه و عناصر قضاياى گزارش شده شناسايى مىگردد. گفتنى است كه اين شناسايى تا به مرحله تركيب امور تحليل شده نرسد، تكميل نمىشود. از اين رو نمىتوانيم از صرف طريق تحليلى، توقع تكميل تعريف داشته باشيم. مقدمهاى بر قضاياى عقل عملى الف: اين قضيهها براى قانونهاى اخلاقى، شرط لازمند; زيرا وجه منطقى و همچنين وجه شمولى اين قانونهايند. تمام هويت قانونهاى مذكور از قضاياى عقل عملى فراهم نشده است. بخش نهادى اين هويت از محتواهاى اخلاقى تحقق يافته است. با وصف اين، قضاياى عقل عملى، يكسره صورى نيستند و همان حيث صورى و منطقى آنها حيث اخلاقى آنها نيز مىباشد; اما به نحو شرط لازم نه به نحو شرط كافى. اين ويژگى كه عدم شرطيت كافى قضاياى عملى براى اخلاقيت را بيان مىكند، يكى از فرقهاى اين ديدگاه با ديدگاه ايمانوئل كانت در باب اين قضاياست. ب: گذشته از اين، قضاياى عقل عملى مانند قضاياى عقل اخلاقى به توضيحى كه مىآيد از پشتوانه نهادوارهاى برخوردارند. زيرا نهادى كه اين قضايا را از حيث اخلاقيت تجربه مىكند، آنها را از سه جهت اساسى مىسهد (يعنى به طور عينى مىحسد). اين سه جهت، حداقل جهات لازم براى اخلاقيت قضاياى عقل عملى است; به اين معنى كه ناديده گرفتن هر يك از آنها شرط اخلاقيت را مختل مىسازد. اول، جهت درستبودن و راستبودن آنهاست. اين جهت را نهاد دريابنده اخلاق در منطقه همگانى، بىهيچ شرط و بىهيچ اكتساب و آزمايشى با تماميتخود به طور عينى حس مىكند و به سخن ديگر، مىسهد (مقصود از سهش، همان حسيدن عينى است). دوم، جهت ارجمند بودن (محترم بودن) آنهاست. كانت اين جهت را به احساس سوبژكتيو احترام، بازگردانده است. و سوم، جهتخود باختن و تفديه كردن در برابر قوانين عقل عملى و قوانين عقل اخلاقى است كه بر وجدان بشر، به طور عام آشكار مىشوند. اين جهات در فلسفه و كلام اسلامى به مفهوم اعم به فضايل و كمالات نفس ارجاع شده، اما در فلسفه و كلام اسلامى به مفهوم اخص و استنباط پذير از نصوص، در يكى از وجوهش، به قوا و حيثيات عقل جمعى تفسير گرديده است. اين حيثيات كه به هفتاد و دو مىرسند پايههاى دو دستگاه دانايى و اخلاق در نهاد عقل انسانند. (براى نمونه مىتوان به حديثشريف جنود عقل در اصول كافى مراجعه كرد.) در برخى ديگر از وجوه فلسفه و كلام اسلامى خاص و استنباط پذير از نصوص، جهات سه گانه به ماهيتشيئيتهاى اخلاقى ارجاع شده است و اين به دليل جمعيت ماهيت عقل و اخلاق است. تفسير و ارجاع ياد شده در نظريههاى قابل استناد به منابع دينى ماخذ جهات سه گانهاى است كه در اين گفتار آمده است. ج: از جمله تمايزهاى اين گونه قضايا با قضاياى عقل نظرى اين است كه قضاياى عقل عملى به صورت فرمانهاى اين عقل آشكار مىشوند، بىآن كه خصوصيت گزارهاى بودن را رها كنند. د: هركدام از فرمانهاى عقل عملى يك پشتوانه نهادين و يك ايده بنيادين و يك جهت اخلاقيت در خود فرمان دارد. با مقدمهاى كه گذشت، زمينه براى عرضه قضاياى خرد عملى به گزارش ذيل فراهم شده است. چندى از قضيههاى عمومى عقل عملى اين قضايا مانند قضاياى عقل نظرى به دو مجموعه عمومى و اكتسابى تقسيم مىشوند. مجموعه اكتسابى در هر دو عقل از راه پژوهش و استدلال، حاصل مىگردد و با اين كه مىتواند پيش از تجربى باشد، پيش از استدلالى نيست. از اين رو در معرض خطا و نقصان قرار دارد و به سنجش عقلى در پيش از تجربيات و به سنجش تجربى در تجربيات نيازمند است. آنچه در اينجا مىآيد به مجموعه عمومى كه وابسته به اكتساب نيست تعلق دارد. قضيه اول: انديشه يا پشتوانه انديشه در تشخيص حسن وقبح عملى و در برگرفتن شيوه راهنماى كردار، نبايد با نظام جمعى عقل كه از بخشهاى نظرى و عملى و اخلاقى فراهم آمده در تناقض افتد. پس نبايد از محال عقلى و اخلاقى در تشخيص ارجمندى و در شيوه كردار استفاده كرد. قضيه دوم: هر انديشه يا مبناى آن، در زمينه حسن و قبح و برگرفتن شيوه كردار بايد بدون تناقض با خويش و با كليت عقل، تعميمپذير باشد. تعميمپذير بودن بدون استثنا شرط لازم و معيار لازم اخلاقيت است، اما شرط كافى نيست. شرط كافى از ناحيه محتواى اخلاق تحقق مىيابد. قضيه سوم: آنچنان رفتار كن كه رفتار و پشتوانه رفتارت دو مشخصه ذاتى داشته باشد: نخست اين كه تعميمپذير باشد و دوم اين كه استقرارش به طور ذاتى موجب نفى رفتار تعميمپذير ديگر نشود و پشتوانه تعميمپذير ديگر را ابطال نكند. اين مشخصه دوم، مكمل كليت قانون عقل عملى است و بر طبق آن، دستورهاى عقل عملى با يكديگر تعارض و تنافى ذاتى ندارند. در عين حال، از راه محدود بودن تواناييها و زمينهها، امكان عروض تزاحم موردى در تطبيق آنها پيش مىآيد. قضيه چهارم: آنچنان رفتار مكن كه رفتار و پشتوانه رفتارت هنگامى كه تعميم يابد با محتواى اخلاق، مناقض شود. اين قضيه با اين كه از تيره عقل عملى است و وجه صورى و منطقى اخلاق را بيان مىكند، اشاره به مضمون اخلاقى دارد و پشتوانه آن، هم عقل عملى است و هم عقل اخلاقى. بدين جهت در عقل اخلاقى هم در رده قضاياى آن مىآيد. توضيحى در اينجا لازم استبه اين شرح كه: قضاياى عمومى ياد شده مشروط نيستند. با اين كه گويا قضيه چهارم، به عدم مناقضتبا محتواى اخلاق مشروط شده باشد، اما در واقع چنين نيست. زيرا مقصود از قضيه چهارم اين است كه صورت قانون عملى با محتواى آن كه عنصر اخلاقى است، متناقض نباشد; چون در فرض متناقض بودن با محتواى اخلاقى; با خود نيز متناقض مىگردد. براى مثال، مىتوان صدق را كه از محتواهاى اخلاق است در نظر گرفت. هيچ قانون عقل عملى نيست كه تقرير آن مستلزم حذف كلى قانون صدق شود كه محتواى راستى را برقرار مىكند. اگر چنين قضيهاى را مفروض بداريم، به دليل متناقض بودن با خويش، خود را نفى مىكند. زيرا نفى كلى قانون صدق، به خود قضيه نفى كننده سرايت مىكند و موجب تناقض آن با خود مىشود. چون اگر راستباشد، برخلاف فرمان خودش است كه نفى صدق را مقرر مىداشت و اگر دروغ باشد نمىتواند چيزى را مقرر بدارد. افزون بر اين، هر قضيه عملى مفروض اگر با محتواى اخلاق در تناقض افتد با كل عقل عملى نيز به تناقض كشيده مىشود. قضيه پنجم: اين قضيه كه از ژرفاى اخلاق در دو جنبه عملى و محتوايى آن صادر مىشود، استقلال عقل عملى را از منطقه اكتسابى و جايز الخطاى عقل نظرى بيان مىكند. قضيه مذكور به اين شرح است: قضاياى اكتسابى در دو عقل نظرى و عملى كه در معرض خطا قرار دارند و به طور همگانى استانده نيستند، نمىتوانند مبناى اثبات يا نفى گزارههاى اصلى عقل عملى قرار گيرند. گزارههاى اصلى مزبور با اين كه در ماهيت عملى خود غيرمشروطند، از يك سو با عقل نظرى ضرورى و همگانى مرتبطند، بىآن كه از آن ناحيه تقرير شده باشند، وگرنه به عقل عملى تعلق نمىداشتند، و از ديگر سو، استناد ماهوى و وجودى به عقل اخلاقى دارند. براى توضيح بايد افزود كه قضاياى منطقه اكتسابى و غير ضرورى عقل اگر با عقل عملى سازگار باشند مىتوانند در تبيين نظرى دادههاى عقل عملى به كار روند; بدون اين كه عقل عملى استقلالش را از منطقه خطاپذير نظرى از كف بنهد. و اگر با عقل عملى، سازگار نباشند چون خطاپذيرند و در منطقه ضرورى و عمومى عقل نيستند، نمىتوانند منطقه ضرورى عقل عملى را نفى كنند و يا دچار شك گردانند. قضيه پنجم با شرحى كه ياد شد، سه آرمان را در نظر دارد. نخست، نگهدارى استقلال عقل عملى در برابر تئوريهاى ممكن الخطاى منطقه اكتسابى عقل نظرى است. دوم، نگهدارى منطقه اصلى و عمومى عقل عملى است از يورش سود و زيان و تاخت و تاز آراء شخصى، كه از گذرگاه اكتسابى و غيركلى همين عقل به منطقه اصلى راه مىيابند. و سوم، نگهداشت و تثبيت مسئوليت اخلاقى، در برابر فرضيههايى كه مسئوليت اخلاقى را نفى مىكنند يا آن را در يك تله تئوريك، از كار مىاندازند. قضيه ششم: دستور پشتوانه اراده و موضوع آن، بايد آنچنان باشند كه با متعلق خواست مبدا اخلاق و جهان در تناقض نيفتد. اين قضيه كه مانند همه قضاياى عقل عملى داراى دو جنبه گزارهاى و فرمانى است، در عين منطقى بودنش متضمن ارجاع به محتواى اخلاقى مىباشد; چنانكه قضيه چهارم متضمن اين گونه ارجاع بود. محتواى اخلاقى در اينجا (قضيه ششم) عبارت است از شناسه و يا قانون از آن حيث كه متعلق خواست تشريعى خداست. براى شرح اولى و اصلى بودن اين قضيه گوييم: قضيه اولى، چه در حوزه نظرى و چه در دو حوزه عملى و اخلاقى، عبارت است از قضيهاى كه تصور موضوع و يا تصور موضوع و محمول با هم براى تقرير يا تصديق آن كفايت كند. اولى در هليات بسيطه آن است كه: فقط تصور موضوع مىخواهد و در هليات مركبة آن است كه: هم تصور موضوع مىخواهد، هم تصور محمول. البته اولى بودن قضيه، يك مشخصه نفس الامرى و عينى است و از وقعيتشناسگر (سوبژكتيو) استقلال دارد. اينك اولى بودن قضيه ششم به قرار ذيل شرح مىشود: عقل عملى در مرتبه تقرير قانونهاى خود، ايده مبدا عقل و جهان را دارد. اين ايده كه شناسه پيشين قانونهاى اخلاق است، براى عقل عملى به طور بالذات راست و ارجمند و سزاوار تفديه است. از اين رو تصور شناسه مبدا اخلاق و جهان براى صدور فرمان مطلق عقل عملى به مناقض نبودن ماخذ و موضوع اراده امكانى با اراده وجوبى و الهى، كفايت مىكند. اگر اين فرمان از جنبه گزارهاى آن تبيين شود مفادش چنين مىشود: «اراده كلى و قانونى عقل عملى آن است كه متعلق و نيز ماخذ آن با خواست قانونگذار و هستىبخش عقل و جهان مناقض نباشد.» قضيه هفتم كه مكمل قضيههاى چهارم و ششم استبر ايدهآل عقل عملى استوار مىباشد. اين ايدهآل، عقل را وامىدارد تا قوانين مطلق خود را مطابق اخلاق و مبدا اخلاق و جهان و از حيث ترتب بر آنها تقرير كند تا قوانين عملى داراى مضمون شده و برطبق ملاك عموميت و كليتشان مستقر شوند. اين قضيه، راهنماى گذر عقل از مرحله عملى صورى به مرحله اخلاقى و مرحله استانده بر اخلاقى است. قضيه هفتم به اين شرح است: «فرمانهاى عملى مطلق را بر طبق ايدهآل متعالى آنها آنچنان مقرر بدار كه هيچ چيز جز محتواى آن فرمانها و محتواى مستند به مبدا آن فرمانها را تقرير نكند; وگرنه عقل عملى خود را نقض مىكند و چيزى نقيض قانون خود را برقرار مىسازد.» شرح ياد شده از قضيه هفتم، جنبه فرمانى قضيه مذكور را نشان مىدهد. اما اگر جنبه گزارهاى آن ملحوظ شود، بدين گونه نشان داده مىشود: «فرمانهاى عقلى عملى آنگاه فرمانهاى درست و مطلقند كه فقط محتواى مندرج در اين فرمانها و محتواى متحقق از مبدا اين فرمانها را تقرير كنند. اگر محتوايى ديگر را از اين فرمانها بخواهيم و يا آنها را واداريم كه محتوايى ديگر را تقرير كنند، فرمانهاى عقل با خود به تناقض مىافتند و چون وقوع تناقض محال است، از اينرو عقل عملى قانون خود را نقض نمىكند، بلكه به جاى نقض خود، مضمونهايى را كه بر آن تحميل شده طرد و ابطال مىكند. ايضاح اين قضيه كه دو مكمل را دربر دارد بدين گونه مىآيد. ايضاح قضيه هفتم: اين قضيه، ايدهآل مشخص و منضبط عقل عملى را در سراسر دستگاه غيرمشروط آن به عنوان معيار برقرار مىسازد و فرمانهاى عقل را از تقرير ايدهآلى متناقض با عقل، صيانت مىكند. اين ايدهآل در دو مرحله الف و ب به صورت كامل خود را آشكار مىكند. هر مرحله به طور جمعى مرحله ديگر را داراست، اما براى تفصيل، لازم است هر يك را جداگانه آورد تا مشخصههاى هر يك به تفصيل، شناسايى گردد. در الف، مضمون اخلاقى فرمان، بروز مى كند تا خلا قضيه دستورى عقل را پر سازد; و در ب، مبدا و ملاك دستور عقلى و مضمون اخلاقى از صميم قضيه تكميلى نمايان مىشود. مضمون اخلاقى نه تنها خلا دستور عملى را پر مىكند، بلكه تعميمپذيرى آن را نيز تفسير مىكند. زيرا قانون عملى از آن رو كه اخلاقى است كلى است، و چنين نيست كه از آن رو كه كلى است اخلاقى است. به سخن ديگر، كليتبه خودى خود، ملاك اخلاقيت نيست و فقط شرط لازم آن را فراهم مىكند نه شرط كافى را. اين اخلاقيت است كه شرط كافى كليت است. بنابراين، مضمون اخلاقى در مرحله الف، مكمل قضيه چهارم است و بدين گونه گزارش مىشود:«فرمانهاى غيرمشروط عقل عملى در صميم خويش متضمن استناد به محتواهاى دستگاه اخلاقند كه بالذات، كليتپذير و تعميمپذيرند و فرمان مكمل آنها در مرحله الف اين است كه بايد اين فرمانها آنچنان باشند كه تنها مضمونهاى داده شده از اخلاق و مبدا اخلاق را تقرير كنند. اما فرمان مكمل در مرحله ب كه تماميت ايدهآل عقل عملى را مقرر مىدارد، ايتبالذات استانده ساختن فرمانهاى عقل و همچنين نگهداشتن آن از تناقض با خود را پى مىگيرد. مرحله ب را مىتوان بدين گونه گزارش كرد: «چون شناسهاى كه عقل از مبدا اخلاق و جهان دارد بالذات راست و درست و بالذات سزاوار احترام و تفديه است، از اين رو در مرتبه عقل، اين مبدا كل، ملاك اخلاق نيز مىباشد و ماهيت اخلاق و قانون عملى بر آن مترتب است. پس عقل عملى به طور اولى و پيش از استدلالى و پيش از تجربى نظر مىدهد كه قانون عملى همان قانون عملى مترتب بر حيث قانونگذارى مبدا اخلاق و جهان است. عكس فلسفى اين معادله هم به نحو اولى استقرار دارد; عكس فلسفى آن مىگويد: قانون عملى مترتب بر حيث قانونگذارى مبدا كل، همان قانون عملى مطلق است كه بدون هيچ شرطى مستقر است. در محتواى اخلاقى نيز اين معادله دو سويه برقرار مىباشد و بدين جهت عقل عملى در مرحله ب، قانون ايدهآل را به مرحله استانده مىرساند و به طور مطلق مقرر مىدارد كه فرمانهاى غيرمشروط آن بايد محتواهايى را تقرير كند كه بالذات به طور مطلق به مبدا اخلاق و جهان استناد داشته باشند. اين دستور چون از تصور مبدا كل و تصور قانون عملى مطلق و تصور ضرورت سازگارى شىء با مبدا و ملاك خود حاصل مىشود دستورى اولى است و قضيهاى كه دستور مذكور را بيان مىكند نيز قضيهاى اولى است. براى توضيح چند تصور ياد شده گوييم: عقل عملى محض هيچ فرمان گزاف و هيچ فرمان مبتنى بر انگيزهاى ندارد و فرمان آن نامشروط و غيرمقيد به انگيزه است. مبناى اين فرمان سه معيار است: 1. يكى از اين سه معيار، رابطه ذات در يابنده اخلاق با فرمان است. اين رابطه در درستى و ارجمندى و تفديهپذيرى فرمان اخلاقى كه به وسيله عقل عملى سهيده و حسيده مىشود، تحقق مىيابد و رابطهاى عينى است و مبتنى بر حس سوبژكتيو نيست. وگرنه اخلاق به موقعيتى حسواره انحطاط مىيافت. دو معيار ديگر، محتواى اخلاق و مبدا آن است. 2. محتواى اخلاق عبارت است از مضمونى كه در صورت كلى فرمان عملى بيان مىشود. مانند راستى يا امانتدارى كه محتوايى از سنخ اخلاق محض است. عقل كه به طور نامشروط به دستورها و رفتارهايى فرمان مىدهد كه بتوانند بىتناقض تعميم يابند، خلا فرمان خود را به توسط راستى يا مضمون ديگرى از اخلاق، پر مىكند و فرمانش را به صورت قانون داراى محتوا در يكى از نمونهها بدين گونه بيان مىكند:«طبيعت راستى از آن رو كه راستى است، بايد مبناى همگانى پيشه و انديشه باشد.» عقل از اين رهگذر از مرحله منطقى و عملى به مرحله اخلاقى عبور مىكند. 3. مبدا اخلاق خداست. زيرا فقط مبدا عقل و جهان كه هستى و چيستى را تحقق مىدهد، مىتواند مبدا ماهيت اخلاق و قانونگذار قوانين آن باشد. اكنون از اين رو مبدا اخلاق، ملاك و معيار آن هم هست. بدين جهت، عقل براى اين كه خود را نقض نكند، فرمان خود را براى تحقق دو ايدهآل مقرر مىدارد: يكى تحقق محتواى اخلاقى فرمان و ديگر، پيوست محتواى اخلاق به مبدا و ملاك اخلاق. اين پيوست، بر دو اصل استوار است: اصل نخست اين كه هر محتواى اخلاقى در منطقه عقل ضرورى و عمومى، معادل استبا متعلق خواست مبدا اخلاق و جهان. اين اصل، بخشى از قانون ملازمه عقل و شرع است كه به منطقه ضرورى و عمومى عقل اختصاص دارد. قضاياى اكتسابى و غيرعمومى كه در گستره خطاپذير و خاص عقل حاصل مىشوند در قانون ملازمه راه ندارند. از اين رو نمىتوان گفت كه هر قضيه عقلى اكتسابى ملازم استبا قضيه شرعى. زيرا قضيه عقلى اكتسابى قابل تخطى و تخلف از واقع مىباشد و از ديد ناظر محض، هم احتمال مطابقتبا واقع دارد هم احتمال مخالفتبا واقع. اما قضيه شرعى كه عبارت است از قضيه صادر شده از اراده تشريعى خدا، قضيهاى ضرورى الصدق است و خطا و تخلف از واقع در آن ممكن نيست; زيرا برآمده از ملاك و مبدا واقع است. بدين جهت، بدون تناقض نمىتوان بين قضيه اكتسابى و ممكن الخطاى عقل خاص و قضيه ضرورى الصدق شرع ملازمه برقرار كرد. اين فقط در قضاياى ضرورى و عمومى عقل عام است كه مىتوان قائل به ملازمه آنها با قضاياى صادر شده از اراده تشريعى خدا شد، بىآن كه تناقضى پيش آيد; چه قضاياى عمومى عقل عام از سنخ نظرى باشند و چه از سنخ عملى و يا اخلاقى. شايان ذكر است كه در نوشتارى جداگانه قانون ملازمه بين عقل و شرع و احكام و تطبيقات اجتهادى آن را به اندازه توان اندكم، به سنجش و پژوهش گذاردهام. اصل دوم اين كه هرچيز كه متعلق بالذات خواست مبدا اخلاق و جهان است، هم تماميت محتواى اخلاق است و هم ملاك محتواى اخلاق. اين اصل از اصلهاى عمومى عقل جمعى است. به اين معنى كه عقل از حيثسه جنبه نظرى و عملى و اخلاقى كه حيث جمعى آن است، از طريق شناسهاى كه درباره مبدا هستى دارد اين اصل را به نحو همگانى تقرير مىكند. عقل براى تصديق اصل مزبور تنها به شناسه مبدا اخلاق و جهان بسنده مىكند. برطبق دو اصلى كه ياد شد، تماميت اخلاق كه از طريق عقل در مرحله تركيبى و جمعى، سهيد شده و تقرير مىگردد، به مبدا هستى كه ملاك اخلاق است، وابسته مىباشد. اين وابستگى هم ماهيت اخلاق را در بر مىگيرد و هم وجود آن را. عقل نيز به طور پيشينى وابستگى خود و سازواره قانونهايش را به مبدا خود مىسهد و درك مىكند. زيرا در مرتبهاى كه فرمانهاى عملى مطلق را تقرير مىكند نمىتواند آنها را مستقل از مبدا عقل و اخلاق در نظر گيرد; چنانكه نمىتواند آنها را به طور مستقل از محتواى اخلاقى برقرار كند. برطبق قانون ملازمه، هر امر اخلاقى ضرورى، متعلق بالذات مشيتخداست و هر متعلق بالذات مشيتخدا، امر اخلاقى ضرورى است. پس عقل عملى، همان گونه كه فرمان مطلق به امر اخلاقى مىدهد، فرمان مطلق به موافقتبا متعلق بالذات خواستخدا نيز مىدهد; وگرنه هم امر اخلاقى نقض مىشود و هم عقل عملى به تناقض مىافتد. |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|