پنج شنبه, 17 خرداد 1403

 



موضوع: بابای پسر بی لباسه !

بابای پسر بی لباسه ! 10 سال 4 روز ago #86390

بابای پسر بی لباسه !
Bare boy Dad’s
بالأخره خانم داگلاس اتوبوس را جلوی خانه ای نگه داشت و دکمه ی مخصوص را فشار داد تا تابلوی ایست جادویی بیرون بپرد .
Finally, Ms. Douglas has stopped the bus in front of a house and pushed special button for the stop sign to pops (snaps) out.
رایان گفت: حتمأ این خانه ی پسر بی لباسه است.
Ryan said: it must be the house of boy who has no clothes.
آن خانه مثل یک خانه ی کاملأ معمولی بود . یک تاب روی چمن بود و یک ماشین هم در ورودی جلوی خانه. اصلأ معلوم نبود بی لباس ها آن جا زندگی می کنند.
The house was like regular house. A car was parked, in front entrance, of the house and a swing was on the grass. It was not obvious, that people who have no clothes live there.
هیچ کس از خانه بیرون نیامد , بنابراین خانم داگلاس بوق زد. همه گردن کشیدیم تا پسر بی لباسه را بهتر ببینیم , ولی سرو کله اش پیدا نشد.
Nobody came out of the house, then Ms. Douglas blew the horn. Everybody paid better attention to see the boy who has no clothes but he did not show up.
رایان پرسید : پس کجاست؟
Ryan asked: so, where is he?
یک دفعه, در خانه باز شد و مردی با چتر بیرون آمد . آن عجیب ترین صحنه کل تاریخ جهان بود . می دانید چرا ؟
All of sadden, door was open, and a man with umbrella came out. This was the strangest scenes in the all of the world history. Do you know, why?
چون آن مرد لباس تنش بود!
Because, the man (had clothes on) was dressed .


مردی که لباس تنش بود , به طرف اتوبوس ما آمد . از پله ها بالا آمد و به خانم داگلاس چیزی گفت .
The man was dressed came toward our bus, and came up the stairs and told something to Ms. Douglas
بعد از این که آن مرد از اتوبوس پیاده شد , خانم داگلاس گفت : ( ننزب شدنگ . ) حتمأ حسابی از دست آقای ناوال عصبانی شده بود که این همه راه او را تا خانه ی پسر بی لباسه کشانده بود و پسر بی لباسه آن جا نبود.
After the man got off the bus, Ms. Douglas said: “Nanzb Shedang.” She was definitely become angry of Mr. Navel that brought them all the way here to the house of the boy who has no clothes, and then he wasn’t there.

همه پرسیدیم : او چی گفت؟ او چی گفت؟
Everybody asked her: what he said? What he said?
خانم داگلاس گفت : او گفت که همسرش سر راه اداره پسرشان را به مدرسه رسانده . همسرش نمی خواسته پسرشان روز اول مدرسه دیر برسد.
Ms. Douglas said: he said, his wife took their boy to school on the way of to office. His wife didn’t want their boy get to school late on first day of school.
مایکل گفت : شاید مامانش بردشتش تا برایش لباس بخرد.
Michael said: probably he has gone with his mother to buy clothe for him.
خانم داگلاس در اتوبوس را بست و تابلوی ایست را عقب برد .
Ms. Douglas closed bus door and snap-close the stop sign.



قبل از این که بابای پسر بی لباسه توی خانه برگردد , من و رایان از پنجره دولا شدیم بیرون و فریاد زدیم : ( هی , آقا ! شما با لباس می خوابید و وقتی بیدار می شوید لباس هاتان را در می آورید ؟ وقتی پسرتان جیب ندارد , پول ناهارش را کجا می گذارد ؟ )
Before dads boy who has no clothes come back into the house , I and Rayan stoop out and yelled : ( hey, sir ! you sleep with the clothe and when you wake up , take off your clothes ? When your boy who has no pocket, where he put lunch – money? )
خیلی خنده دار بود . بابای پسر بی لباسه هاج و واج ما را نگاه می کرد . بعد برگشت توی خانه.
It was funny, dads boy who has no clothes surprisingly looked at us. Then he returned to the house.
بی لباس ها عجیب و غریب اند.
People who have no clothes are bizarre.
جنگ با آدم بدها زیر اتوبوس
Fighting with the bad mans under the bus.

بالاخره به جاده ی اصلی برگشتیم . خانم داگلاس حسابی از دست آقای ناوال عصبانی بود که او را به خاطر هیچ پوچ تا در خانه ی پسر بی لباسه کشانده بود .
Finally, we returned to the main road. Ms. Douglas was very angry of Mr. Naval because was brought up in the house of boy who has no clothes for nothing.
من حسابی عصبانی بودم چون به زودی می رسیدیم مدرسه . آندریا حسابی عصبانی بود , چون زنگ دیکته تمام شده بود و او شانس امتحان دیکته و پز دادن به همه را که چه قدر باهوش است , از دست داده بود . پس , دماغ سوخته می خریم , آندریا ! اگر تعطیلات آخر هفته مدرسه باز بود , او حتمأ می رفت مدرسه.
I was very angry because we arrived soon to school. Andria was very angry because dictation class was finished and she was lost chance of dictation exam and show off to everyone that how much is smart. Andria! دماغ سوخته می خریم
If school was opened on weekend, she would certainly go to school.

باران بند آمد ه بود . کم کم داشت گشنه ام می شد . به زنگ تفریح نرسیده بودیم . احتمالأ تا زنگ ناهار باید صبر می کردیم . حوصله مان سر رفته بود و از نشستن توی اتوبوس کلافه شده بودیم.
The rain has stopped. I was slowly hunger. We had no time to rest. We should probably wait until lunch time . I was fed up and we were hank of sitting on the bus .
رایان کلید چراغش را خاموش و روشن می کرد . مایکل با کاموایش بازی می کرد . من هم با کاپیتان کاراته , بازی می کردم .
Ryan was turning light off and on. Michael was playing with his woolen. I also was playing Karate master.

درست همان موقع محشرترین فکر بکر کل تاریخ جهان به ذهنم رسید ! می توانستیم کاموای مایکل را به پای کاپیتان کاراته ببندیمن و از پنجره ی اتوبوس بیندازیمش بیرون و به پرواز در بیاوریمش .
The best new idea from all world history came up to my mind exactly on that time! We could tie Michael woolen to the foot of Karate master and threw out at the windows bus and let him fly.
مایکل و رایان گفتند که من نابغه ام . کاموا را به پای کاپیتان کراته گره زدیم و پنجره را باز کردیم .
Andria and Michael said that I am a genius. We knot to the foot of Karate master and opened the window.
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: پانته آ رجاء