سه شنبه, 15 خرداد 1403

 



موضوع: مقاله ای در مورد موسیقی(فرهاد ریاضی)

مقاله ای در مورد موسیقی(فرهاد ریاضی) 10 سال 9 ماه ago #30807

بسمه تعالی
سلام علیکم
خدمت استاد ارجمند دکتر قلی زاده

صفحه نخست
اخبار
اخبار فرهنگی و هنری ایران و جهان
ارتباط با ما
عضویت در انجمن فیلم
پیوندها
آرشیو اخبار
گالری بازیگران
نقد فیلم

ا


فرهاد ریاضی: پنجم دي ماه 1390 نيز فرا رسيد. زاد روز مردي به بزرگي و وسعت تاريخ و فرهنگ اين سرزمين. او كه سال ها بدي هاي قومي خود را پيش روي آنان قرار داد، به اميد آمدن روز هاي پر از مهرباني و عاري از پلشتي. او كه در بحبوحه ي جنگ و فضاي مقدش گونه اي كه ديگران براي آن ساختند، از صلح گفت، از فرزند آفتاب. او كه حتي مرگ مهتاب و خانواده اش را در مسافران نپذيرفت. او كه همواره از روياها و رنج هايش براي ما گفت.

زاد روز استاد بهرام بيضايي. خدايش نگهدارد....

«از ميان زندگي او»


بهرام بیضایی در پنجم دي ماه سال ۱۳۱۷ در تهران به دنیا آمد. خانواده‌اش اهل آران و بيدگل بوده‌ان د. پدر وی تعزیه‌خوان بوده‌است و عمو و پدربزرگش دست‌اندرکار تعزیه و تنظیم متن برای تعزیه بوده‌اند. در سال‌های آخر دبیرستان دو نمایشنامه با زبان تاریخی نوشت. او تحصیلات دانشگاهیش را در رشتهٔ ادبیات ناتمام گذاشت و در سال ۱۳۳۸ به استخدام ادارهٔ کل ثبت اسناد و املاک دماوند درآمد. در سال ۱۳۴۱ به ادارهٔ هنرهای دراماتیک که بعدها به ادارهٔ برنامه‌های تئاتر تغییر نام داد منتقل شد. در این سال پژوهش‌های نمایش در ایران را در مجلهٔ موسیقی چاپ کرد. در سال ۱۳۴۴ با منیراعظم رامین فر ازدواج کرد که حاصل این ازدواج سه فرزند به نام‌های نیلوفر متولد ۱۳۴۵، ارژنگ متولد ۱۳۴۶ (فوت شده در صد روزگی) و نگار متولد ۱۳۵۱ می‌باشد. او یکی از پایه‌گذاران و اعضای اصلی کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۴۷ بود که درسال ۱۳۵۷ از آن کانون کناره‌گیری کرد. در سال ۱۳۴۸ به عنوان استاد مدعو با دانشگاه تهران همکاری کرد. در سال ۱۳۵۲ از ادارهٔ برنامه‌های تئاتر به دانشگاه تهران به عنوان استادیار تمام وقت نمایش دانشکدهٔ هنرهای زیبا و مدیریت رشتهٔ هنرهای نمایشی انتقال یافت. در سال ۱۳۶۰ پس از بیست سال کار دولتی از دانشگاه تهران اخراج شد. در سال‌های ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۶ خانواده‌اش از ایران مهاجرت کردند. در سال ۱۳۶۵ پدرش استاد نعمت‌الله (ذکایی) بیضایی مرحوم شد. او در سال ۱۳۷۱ با مژده شمسایی ازدواج کرد. فرزند آخرش نیاسان در سال ۱۳۷۴ متولد شد. در سال ۱۳۷۵ به دعوت پارلمان بین‌المللی نویسندگان در استراسبورگ اقامت نمود. در سال ۱۳۷۶ به ایران بازگشت و کار بر روی نمایش «بانو آئویی» نوشتهٔ میشیما یوکیو را پس از هجده سال دوری از صحنه آغاز کرد. مادرش نیره موافق در سال ۱۳۸۰ بدرود حیات گفت. وی هم‌اکنون در امریکا اقامت دارد و در دانشگاه استنفورد مشغول تدریس و تحقیق است.

«از ميان صحبت هاي ديگران درباره ي او»


- اگر چه دستمايه هاي كار بهرام بيضايي از لحاظ فرم و محتوا قبل از او نيز كم و بيش مورد استفاده قرار گرفته بودند ولي بيضايي در ايجاد شيوه اي خاص كه در اغلب آثار او تداوم دارد و وجه مشخص كارهاي او ست از سايرين متمايز مي شود. وجه مشخص آثار بيضايي نگرش فلسفي در فضاي تئاتر آييني است . بيان نمايشي بيضايي اغلب شاعرانه و گه گاه آميخته به طنزي عميق است. بعضي از مكالمات او زير طيفي كه به مقدمه خواني تعزيه ها يا خيمه شب بازي، شبيه است مكمل يك ديگر و مجموعا سازنده يك بافت آهنگين است. { محمد علي سپانلو }

- بيضايي به جبران فقدان سنت درام نويسي، همت مردانه اي كرد و نوعي آثار كلاسيك براي ما نوشت. براي همين اكثر آثارش در يك گذشته ي دور در سرزمين ايران مي گذرد، مثلا بين صد تا هزار سال. كار در خور تحسينش اين است كه با توجه به شناختش از آثار كلاسيك جستجو كرده و براي هر كدام زبان منحصر به فردي را پيدا كرده و اتود زده است. زباني چالاك تر، شفاف تر، داراي فراز و فرود بيش تر و نقاط تعليق، و نه زباني هم چون زبان كتابت. زباني كه قبل از هر چيز، زبان انديشه است و تنها بيان احساسات و عواطف نيست . مهم ترين تم مركزي آثار او، مساله ي هويت است. تمامي كاراكتر ها با مركزيت زنان ، هم جون "آي بانو" در "فتح نامه ي كلات" و "آهو" در فيلمنامه ي "آهو" در تلاشند تا دوباره هويت خودشان را پيدا كنند . همه ي آدم هاي او در تلاش براي جستجوي دوباره ي هويت خويش ، مي كوشند تا دوباره روي پاهاي خودشان بايستند و به فرديت برسند . چون از مشخصات انسان مدرن اين است كه داراي روان فردي باشد و روي پاي خودش ايستاده باشد و به تنهايي وارد تاريخ شود . مثلا آرشدر ستيز با دشمنان و دوستاني كه او را نمي فهمند و در جستجوي هويت خويش از صورت يك آدم نادان ساده ، ناخواسته تحت تاثير شرايط به شخصيت بزرگي تبديل مي شود و با ايثار جان خود، كاري انجام مي دهد كه بزرگ ترين پهلوانان نيم كنند و تمام اين كارها را در پرتوي بازيابي خويش انجام مي دهد . { دكتر قطب الدين صادقي }

- بيضايي در حقايق تارخي اي كه با صورت هاي اسطوره اي ، داستان ها و اشكال هنري ، فراهم مي آورد، گاهي با فرو ريختن زمان و مكان و انطباق ادوار تاريخي ، مي خواهد بگويد كه گذشته ، تصوير ديگر و تمثيلي استعاره اي از حال ات. گر چه بيضايي معتقد است كه ما تاريخ را باخته ايم . علت هاي باختن تاريخ را در تهصب ، ناآگاهي و عدم وحدت ميد اند . حتي ملتي كه مصرف كننده ي غرب است، به نوعي بازنده ي تاريخ است . در اين ميان هيچ كس برنده نيست . گر چه شيخ شرزين كور و كشته مي وشد ، ولي شروح الظفر نيز در آتش مي سوزد .{ محمد تهامي نژاد}

- بيضايي در تمام آثار نمايشي اش –چه در تئاتر و چه در سينما –مرد امروز است و مسائل اجتماعي روز را در آن ها مطرح مي كند، اما زبانش زبان عوامانه نيست و به همين دليل از سئي برخي –حتي بعضي از دوستان منتقد ما –متهم مي وشد و اصلا به نظر من اين اشگال دارد كع يك هنرمند توسط همه اقشار جامعه فهميده شود. هنرمند بايد بدعت گذار باشد ، بايد پيش رو و پيش گام باشد. حركت در سطح ليقه ي عوام، هنر نيست . { احمد طالبي نژاد }

- اما جدا از همه ي ويژگي هاي بهرام بيضايي، به عنوان نمايشنامه نويس و فيلمساز، با مرور زندگي او و فراز و نشيب هايش ، پايمردي انساني را شاهديم كه از شكست نمي هراسد. از تجربه خسته نمي شود، هنر را محدود به اين نمي داند كه فقط در ميانه باشد و نامش بر سر زبان ها ، آن هم به هر بهايي. آنچه او به نسل امروز مي آموزد كار است و تلاش و اميد و عشق به ايران و زبان فارسي و، هويت فرهنگي و حفظ سنت تاريخي . بيضايي در يك كلام، راز ماندگاري انسان است . { علي دهباشي }

- بهرام، امروز مي خواستم زاد روز تو را به عنوان يک چهره ماندگار معاصر شادباش بگويم، ديدم اين «چهره ماندگار» هر چند ترکيب مهتابي قشنگي است، اين چند ساله مدال مستعملي شده است که فله‌اي به سينه بندگان خدا نصب مي کنند و ايضاً براي محتشمان اين حوالی ما ستاره رنگ پريده اي است که فله اي به دوش اهل هنر مي زنند. من لوح «مرد فصل ها»ي صحنه ايران را به لفظ و نمادين به تو تقديم مي کنم تا حريم «بقعه» ما را به شعله ايمان و مهر منور کني، و به روح صحنه ما رستگاري جاودانه ببخشي . بهرام عزيز، بيضايي بينواي من ، اينک در اين روز آبي و در نهايت خرسندي افتخار دارم که از سالروز ولادت انساني ياد کنم که برکت خاندان تآتر ماست و عزت اصحاب سرسپرده آن در اين‌که به احترام او (که تويي) از جا برخيزند و پيش پاي تو مخلصانه کرنش کنند. زيرا که برقله هاي درخشان فرهنگ ايران ميلاد يک درام نويس بزرگ براي فخر ملتي کفايت است . { زنده ياد اكبر رادي }

«از ميان صحبت هاي او»


مرا معرفی کردند به عنوان سازنده دو فیلم و احتمالا نویسنده یا کارگردان چند تا نمایشنامه. اما باید گفته شود که اغلب ما کارهای نکرده‌مان بیشتر از کارهای کرده‌مان است. زندگینامۀ واقعی ما آنست. زمانی قرار بود متخصص در سینما بشویم یا تئا‌تر یا هر جور نوشتنی. و حالا فکر می‌کنم متخصص چیز دیگری هستیم؛ کارهای ناتمام. فیلمنامه‌های فیلم نشده، نمایشنامه‌های به نمایش درنیامده، نوشته‌های در غبار مانده. فکرهایی که در ما شروع می‌شوند و پس از مدتی همین دور و برمان می‌میرند. این در مورد تئا‌تر یا سینما بیشتر از آن جهت مهم است که تئا‌تر یا سینما علاوه بر متن، زندگی مطلقا دیگری در رابطه با گروه اجرا دارد. احتمالا کار نوشته با یکجا سر و کار دارد، با گروهی که می‌خوانند، تصمیم می‌گیرند، توصیه می‌کنند، تخفیف می‌خواهند و غیره. کار سینما و تئا‌تر کمی بیشتر از این است. در مورد تئا‌تر مثلا ـ اگر عده‌ای جمع شدند، اگر افق‌ها یکی بود، اگر مسائل مالی حل شد، اگر منابع مالی اصلا پیدا شد، اگر تالاری یافتید، و اگر تمرینی سر گرفت، آن وقت تازه اجازه‌های جداگانه می‌خواهید؛ برای جمع شدنتان و برای نمایشی که تمرین می‌کنید. ناگهان عدۀ تازه‌ای در فضا ظاهر می‌شوند، همین طوری که نیست، عده‌ای لَله و قیم و بزرگ‌تر پیدا می‌کنید که صلاحیت شما را باید بسنجند، و شما را به خودشان وابسته کنند، و برایتان برنامه‌ریزی کنند، و شما باید زیر بیرقشان بروید، و اگر نروید قضیه منتفی است و اگر آمدیم و شما همه این خفت‌ها را قبول کردید هنوز کارتان تمام نیست. شغلی که پیش گرفته‌اید برپای خود نیست، قرار نیست شما از محصول کارتان زندگی کنید، مخصوصا اگر قدمی هم از تماشاگرتان جلو‌تر باشید، و مخصوصا که پیش از این ترتیب ذائقه تماشاگر داده شده .

بنابراین ـ بله ـ قوانین عرضه و تقاضای فرهنگی نیست که مداومت شما را در شغل ضمانت می‌کند. نه، قوانین بردباری و سلوک و سکوت است. همیشه خطر قطع بودجه‌تان هست. یعنی چیزی که باعث می‌شود خودتان را خودتان مواظب باشید و همۀ بقیۀ گروه شما را، و شما همه بقیۀ گروه را. به اینجا که می‌رسد، گاهی ول می‌کنید و می‌روید معاملات ملکی می‌شوید یا دلال پیکان، یعنی مشاغل مجاز شریف و آدم موفقی می‌شوید یا اصلا آدم می‌شوید ولی اگر ول نکردید و بالاخره تمرین نمایشی را شروع کردید آن وقت کلی مصلحت هست و مصالح و سایر مشتقاتش که آن وسط گم می‌شوید، و کار آن وسط شروع می‌کند هی کوچک شدن، و تدریجا کمرنگ شدن، مسخ شدن، محو و ناپدید شدن. و سر آخر از خودتان می‌پرسید که آیا این‌‌ همان کاری است که من می‌خواستم؟ و می‌پرسید اصلا چرا باید دست به کاری زد؟ ـ شما از یک دستگاه نظارت مستقیم صحبت می‌کنید. من راجع به آن حرفی ندارم. من از گروه‌های نامرئی نظارت صحبت می‌کنم، که همه جا هستند، و بسیار خطرناکترند. به این دلیل که چهرۀ مشخص قابل باز شناختنی ندارند. شما در مورد دستگاه نظارت می‌دانید با کی و با چی طرفید، و در این مورد نمی‌دانید. این یک نیروی جاری ناپیداست که هر لحظه از هر جا بخواهد سر در می‌آورد. این یک ستم است که هر لحظه به شکلی ظاهر می‌شود. گاهی یک تهدید اقتصادی است، گاهی یک نفوذ محلی، گاهی یک مدیر اداره است، و گاهی پیر دختری طرفدار تقوای بانوان. هر کس می‌تواند جلوی کار شما را بگیرد. وانمود کردن اینکه ما نمایندۀ مردم هستیم و آنها جریحه‌دار شده‌اند آنقدر باب روز است که هر کس می‌تواند با مخفی شدن پشت این نقاب و جانبداری مصلحتی از مردم کارتان را تخطئه کند. نمایشی را که شروع کرده بودید دور بریزید؛ نمایش واقعی این است، و بازیگران واقعی اینها هستند.

چند سال پیش گذرم افتاده بود به سنندج. آنجا دو گروه تئاتری بود هر دو در مرز انحلال. پرسیدم چرا؟ معلوم شد چند نمایش پشت سر هم، تمرین‌هایشان در اولین شب اجرا توقیف شده. این یعنی حاصل یک سال و اندی کوشش بدون چشمداشت. آن هم نمایشنامه‌هایی که همه بر طبق قوانین نظارت تهران اجازه داشت و بار‌ها اجرا شده بود. می‌دانید دقیقا معنی‌اش چیست؟ از هم پاشیدن یک گروه انسانی همفکر که جنایت نمی‌کند، قاچاق نمی‌کند، دزدی نمی‌کند، و تئا‌تر کار می‌کند. دست همه باز است و دست آنها بسته. آخرین نمایش یکی از دو گروه که سه روز قبل جلوگیری شده بود «بام‌ها و زیر بام‌ها» بود، آن هم توسط تنها کسی که باید حامی‌شان می‌بود، یعنی رییس فرهنگ و هنر. من از رئیس پرسیدم چرا؟ و او گفت درست است که این نوشته در همه جا اجرا شده و اجازه دارد، ولی می‌دانید، سنندج به نظر من دارای موقعیت خاصی است (همه روسا راجع به شهر خودشان همین را می‌گویند) و اجرایش اینجا درست نیست. چرا، چطور؟ گفت چون در این نوشته به همسایۀ شمالی بد گفته شده، و دولت ما الان در روابط حسنه با همسایۀ شمالی است، و ممکن است کدورت سیاسی ایجاد شود. من جلوی خنده‌ام را گرفتم. مرد عزیز، کسانی که در این نمایشنامه بهشان بد گفته شده روس‌های تزاری‌اند، نه دولت فعلی. از طرفی مدت‌ها نمایشنامه‌ها توقیف می‌شد که چرا صحبت از همسایه شمالی دوستانه است، از کی به خاطر بدگویی به همسایۀ شمالی نمایشنامه‌ها توقیف می‌شوند؟ رئیس جواب درستی نداد، از موقعیت خودش، از موقعیت خاص خودش حرف زد، از موقعیت خاص همه چیز در همه جا. و اجازه نداد. آن گروه از هم پاشید، و این یکی از صد‌ها گروه تئا‌تر است که در سال‌های اخیر از هم پاشیده. من در تمام شهرستان‌ها شاهد از هم پاشیدن گروه‌های جوان تئا‌تر بوده‌ام که کسی به خاطر حفظ موقعیت خاص خودش آنها را ویران می‌کرد.

می‌دانید، گروه بر اساس یک جور تشنگی به وجود می‌آید. تشنگی کاری مشترک کردن. چیزی را دسته‌جمعی به وجود آوردن. آن هم در شهرستان، که از حوالی غروب شهر شروع می‌کند به آدم را خوردن. چون هیچ چیز نیست، نه فیلم، نه تئا‌تر، نه جای بحث و جدال، نه هیچ تفریح ارزان شرافتمندانه‌ای، بیشتر می‌روند مشروب می‌خورند، یا به انواع دود نزدیک می‌شوند، و آنها که حادثه‌جوترند یا محتاج‌تر قاچاق می‌کنند و تیرباران می‌شوند. این وسط شما جوان شهرستانی را دارید، که احتمالا تا غروب کتاب خوانده یا اداره رفته یا درس خوانده یا درس داده، و حالا می‌خواهد از قالب خودش بیرون بیاید. با جمع دیگری در هم بیامیزد. خوانده‌ها را به کار بگیرد، جایی خودش را مصرف کند، چیزی به وجود بیاورد، سهم خودش را به جامعه بپردازد، او فکر می‌کند که می‌شود قاچاقچی نشد. یا لازم نیست که حتما او به خصوص قاچاقچی بشود، چون می‌تواند مثلا کار تئا‌تر بکند، کار فرهنگ، کار خلاقۀ فکری، در فضایی که این همه خالی از خلاقیت و فکر است. او به جمعی می‌پیوندد با همین اندیشه. و آنهایی می‌خواهند سهمشان را با کار فرهنگی به جامعه بپردازند. و آن وقت است که محیط مقاومت می‌کند، محیط می‌کوبد، محیطی که در آن هر کس دارد میخ صندلی خودش را محکم می‌کند. روسا نمی‌خواهند سر به تن تئا‌تر باشد. چرا باید سری را که درد نمی‌کند دستمال بست؟ سابقه‌ای به وجود آمده که هر کار فرهنگی خود به خود خطرناک است. چرا باید خود را به خطر انداخت؟ روسا و محترمین شکار می‌روند، دوره‌های بازی دارند، در جلساتی که تعدادش از تعداد روزهای سال بیشتر است شرکت می‌کنند، و همینطور در چراغانی‌ها. چرا باید همپالگی‌ها را از خود دلگیر کرد؟ و اینجاست که شما سانسورهای دیگری در کنار سانسور اصلی دارید، که به‌‌ همان اندازۀ اصلی است. شوخی است که خیال می‌کنید اجازۀ کتبی اجرای اثری را گرفته‌اید، هر ساز مخالفی اعتبارش از اجازۀ رسمی شما بیشتر است. هر وقت لازم باشد پایین می‌کشندتان، بدون اینکه حتی دلیلش را بگویند: نمایش شما یک دکتر دارد، و آقایان نظام پزشکی مکدر شده‌اند. در نمایشتان پاسبانی هست، و در شهربانی خوششان نیامده. نمایش شما یک مهندس دارد، و در ترابری دلگیر شده‌اند، در نمایش شما زنی فداکاری نمی‌کند، و جمعیت نسوان ابرو درهم کشیده‌اند، هر صنفی می‌تواند جلوی کار شما را با شکایتی یا گله‌ای بگیرد، البته غیر از جاهل‌ها و فواحش که صنفی ندارند. پس سانسور فقط آن قشر مرئی ظاهر نیست، همۀ دیگران هم شما را سانسور می‌کنند. و مهم است که همۀ ما زیر اسم واقعیت این کار را می‌کنیم.

احتمالا واقعیت کلمه‌ای است که همه به کار می‌بریم. سکه‌ای است که همه خرج می‌کنیم. ولی منظورمان از واقعیت واقعا واقعیت نیست، بلکه مصلحت است. واقعا نمی‌خواهیم کسی همه واقعیت را بگوید، آن قسمت از واقعیت را می‌خواهیم که فعلا صلاح است. به تعابیر مختلف؛ موثر است، یا سازنده است، یا امیدوارکننده است، یا پویاست، یا متعهد است، یا ما خوش داریم، و دست آخر ممکن است اصلا ربطی هم به واقعیت نداشته باشد. یکی از مثال‌های عمده در این زمینه تاریخ ایران است. می‌دانید که نمی‌توانید نمایشی بدهید که در آن واقعیت را در مورد تاریخ ایران بگویید؟ چون بلافاصله با‌‌ همان اسلحه واقعیت، یعنی تعبیری که دستگاه دیگری از واقعیت دارد، نمایشتان متوقف خواهد شد. موضوع این است که طی سال‌ها به ما گفته شده که تاریخی درخشان داشته‌ایم، ملتی غیور بوده‌ایم، گفته شده که عالی و دانی همدیگر را دوست داشته‌ایم، گفته شده که با هم برادر بوده‌ایم و خیلی چیزهای دیگر. در واقعیت ولی تاریخ ـ اندکی به عکس ـ نشان می‌دهد که ما در برابر همۀ حمله‌ها کم و بیش یکدیگر را تنها‌‌ رها کرده‌ایم. تاریخ در تمام طول نوشته‌ها و اسناد مختلفش نشان می‌دهد که ما در تمام قرون مالیات داده‌ایم، در طول تمام قرون در بد‌ترین شرایط کار کرده‌ایم و سهم داده‌ایم تا یک بیت‌المال به وجود آمده که درست موقعی که به ما حمله شده اولین امیر آن را برداشته و در رفته و ما را در برابر مهاجم تنها گذاشته. تاریخ در موقع حملۀ مغول این را نشان می‌دهد، در حملۀ غوریان هم، در حملۀ تیمور هم، و در حملۀ اعراب، و همینطور حتی حملۀ افغان‌ها که کوچک بودند و جزئی از ما بودند، در همۀ این موارد نشان می‌دهد که ما چگونه دسته دسته یکدیگر را در برابر دشمن تنها گذاشته‌ایم. احتمالا این واقعیتی است که شما نباید بگویید چون از دید مراجع رسمی مصلحت نیست، و متقابلا به عنوان عکس‌العمل مراجع رسمی تاریخ دیگری ساخته می‌شود همانقدر غیرواقعی و همانقدر مصلحتی، که در آن مردمان قربانی، آنها که عمرشان در گرو آب و محصول می‌گذشته، و از حداقل دانش معمول حتی محروم بوده‌اند، همه عالم علم‌الاجتماع و آگاه به نقش تاریخی خود معرفی می‌شوند، و به انتخاب‌های فلسفی و سخن‌پراکنی در مورد تعهد دست می‌زنند.

خب، بالاخره کی برای ما واقعیت این تاریخ را توضیح می‌دهد؟ مسوولیت چیزی نیست که هر وقت صرفه ایجاب کرد به کار ببریمش. مسوولیت قبل از هر چیز نوعی دوباره و از نو خود را شناختن است، و با خود صریح و راست بودن. وقتی من به تاریخی تکیه دارم که فقط با واسطه راجع به آن می‌دانم احتمالا ممکن است خودم را آدم دیگری فرض کنم غیر از آنکه واقعا هستم. واقعیت‌پردازی مصلحتی یک آدم، فرضی می‌سازد که من از آن بسیار کم دارم. ضعف‌های من ولی واقعی است، و من برای مقابله با جهان به ضعف و قدرتم هر دو مسلحم. هیچ چیز مرا برای من روشن نخواهد کرد جز یک بار این تاریخ را بی‌واسطه خواندن. بهتر است بدانم واقعا کجا ایستاده‌ام تا اعتماد کنم که جای محکمی ایستاده‌ام و نایستاده باشم. هیچ سلاحی جز حقیقت به کار من نخواهد آمد. و در قبال این چه دارم جز مقداری فرمایشات، مقداری تعارفات و افتخارنامه‌ها؛ متاسفانه دعایی که کورش یا داریوش ـ یادم نیست کدام یکی ـ زمانی کردند اینجا اتفاق نیفتاد. گفت خداوند سرزمین مرا از خشکسالیو دروغنگه دارد. متاسفانه این نشد؛ ما دچار خشکسالی هستیم، و دچار دروغ. وقتی واقعیت از طرفی مسخ شد، جماعت دیگر هم به طور عکس‌العمل از طرف دیگر آن را مسخ می‌کند. و صورت جدید باز واقعیت نیست. اگر تاریخ مطالعه شده بود باید این تجربه را به زمان حاضر می‌داد که جلوگیری به کلی چیزی را نخواهد کشت؛ برای مدت کوتاهی آن را تغییر شکل خواهد داد، ولی به کلی از میان نخواهد برد. آن را تبدیل خواهد کرد به هنری غیرمستقیم، گره خورده، یا هر کمپلکسه. چیزی که از هر جا جلویش گرفته شود به صورت دیگری از جای دیگر ظاهر می‌شود.

در موضوع سینما و تئا‌تر جلوگیری فقط از راه‌های رسمی نیست، می‌توان از مجراهای سرمایه فشار آورد. می‌دانید که برای فیلم و تئا‌تر سرمایه لازم است، مجبورید نگاتیو بخرید، لابراتوار بروید، بازیگر جمع کنید، دوربین داشته باشید. این قلمی در جیب من نیست، و آن کاغذ در بقالی سر کوچه نیست. مجبورید جایی کار را نمایش بدهید، و تازه متوجه می‌شوید که تالارهای نمایشی منحصرا برای نمایش نیست. وسیله‌ای است در دست مدیرانش برای توسعه بخشیدن به روابط شخصی. تهیه‌کنندگان شما، کسانی که شما را از عقاید خود می‌گذرانند، همه متذکر نظارت عالیه هستند، و با توجه به قوانین تولید و توزیع توصیه می‌کنند توقعات آنها را بسازید. و وقتی از لابه‌لای همه اینها گذشتید، هنوز و هر روز با خطر تعطیل روبرو هستید، در‌‌ همان حال که می‌دانید که افق کار بعدی بسیار دور است، می‌دانید که تضمینی برای کار بعدی نیست، و مداومت که شرط پیشرفت است منتفی است و ای بسا که این آخرین کارتان باشد، پس یک اشکال اساسی جدید پیدا می‌کنید؛ نا به خود هر چه که دارید ـ هر حرف و فکری را، چه لازم و چه غیرلازم ـ در آخرین کارتان می‌ریزید، و در نتیجه عملا کارتان پیچیده می‌شود و از مسیر و مدار و ساختمان خود خارج می‌شود. و هنر تئا‌تر و سینمای حاضر ـ به رغم حضور قاطعش ـ چنین هنری است؛ هنر کمپلکسه. هنری که در آن هیچ سازنده‌ای آن تداوم را نداشته و آن تضمین را که بی‌دغدغه زبان هنرش را پیدا کند، و در چنین شرایطی از طرف دیگر مقهور توقعات تماشاگران بوده است که جبران کمبودهای دیگر اجتماعی را هم از آن توقع دارند؛ در حد یک بلندگو. بله، احتمالا برای ما هم کافی نیست که سازنده فقط واقعیت را بگوید، ما هم می‌خواهیم آن بخش واقعیت را که مصلحت است بگوید؛ آن بخش را که ما تعیین می‌کنیم. عملا ما گرچه به رغم نظارت، و گرچه با منظورهای متضاد، ولی کلمات مشابهی به کار می‌بریم. و این زنگ خطری است. ما در کارمان تئا‌تر و سینما، گاهی دیده‌ایم که دستگاه نظارت و منتقدان متعهد بی‌خبر از هم با هم همصدا شده‌اند در کوباندن آثاری که از آن طعم تلخ واقعیت، و نه مصلحت، احساس می‌شد. ما هیچ وقت نمی‌توانیم بدانیم که در شرایطی دیگر این سازندگان چه می‌کردند، ولی واروی قضیه را می‌دانیم که برای تئا‌تر و سینمای بهتر تماشاگران بهتر لازم است و بیشتر. و همچنین فضایی که در آن مکالمۀ آزاد وجود داشته باشد، و هر عقیده بلندگوی خود را داشته باشد، تا تماشاگر مجبور نباشد وظیفه‌های هر وسیلۀ غایب را مثلا از تئا‌تر یا سینما بخواهد؛ برای نمونه وظیفۀ سرمقاله را، یا مجادلۀ نظری در راه‌حل‌های اجتماعی را، یا شعار را. عده‌ای که اینجاست کافی نیست، و تماشاگران بیشتر پای تلویزیون‌ها برنامه‌های تدارک شده را می‌بینند. آن جریان فکری که موفق شده این نسل را به صورت دلال، واسطه، شومن، و بساز و بفروش در بیاورد، برای سالیان امکان یک فضای طبیعی ایجاد فرهنگ را عقب انداخت. گفتم فضای طبیعی، یعنی بی‌قید و شرط، بی‌تحمیل از هر جانب، فضایی که ما دیگر تصوری از آن نداریم .

امروزه تئا‌تر بودن تئا‌تر و سینما بودن سینما دیگر برای کسی قابل فهم نیست، و اینها به ضرب موضوع‌های به نظر من فرعی توجیه می‌شوند. کسی خاصیتی در فرهنگ نمی‌بینید جز اینکه حامل پیامی باشد. چه خاصیتی در تئا‌تر و سینما جز اینکه حامل پیغام اجتماعی و سیاسی باشد؟ و البته پیغام اجتماعی و سیاسی چیزی است که در آن بسیار می‌شود تقلب کرد: می‌شود با ساختن فیلم درباره وضع کارگران میلیارد‌ها به جیب زد، می‌شود از مسوولیت دکان ساخت. می‌توان با زندگی کشاورزان بار خود را بست، و می‌شود با تصویر گرسنگان درآمد هنگفت بهم زد. همچنان که شاهد بوده‌ایم. امروزه برای موفقیت در تئا‌تر و سینما فرمول‌های معلومی هست. نبض جماعت را می‌توان شمرد، و آنچه را که توقع دارد کم و پیش به او داد. و اگر کسی هست که از این نقطه ضعف استفاده نمی‌کند معنی‌اش احتمالا این است که کمتر متقلب است. ولی مهم است که بیشتر تماشاگران علاقه‌مندند که فریب داده شوند. و این راه را برای خلق طبیعی می‌بندد. اکثریت خواهان زبان مستقیم و ارتباط فوری است، بدون حوصلۀ هیچ جهش یا تجربۀ واقعا هنرمندانه یا تفکر عمیق‌تر. و می‌خواهد بدین ترتیب جاهای خالی دیگر را پر کند. و جماعت بدین ترتیب با توقع حاد خود سازنده را تعیین می‌کند. این، و طرف مقابلش هر دو نادرست است. آنچه را که دستگاه دولت و دستگاه نظارت تعیین می‌کند، و آنچه را که ما به عنوان عکس‌العمل تعیین می‌کنیم. درست نیست که بخواهیم نویسنده یا سازنده آنچه را که ما می‌خواهیم بگوید درست این است که بگذاریم نویسنده آنچه را که خود فکر می‌کند بگوید، و ما هم جداگانه فضایی را به وجود بیاوریم که بتوانیم در آن آنچه را که فکر می‌کنیم به زبان بیاوریم. شما نخواهید که هنرمند پشت سر گروه و قافله بیاید. او احتمالا قرار است که جلو‌تر باشد. او قرار است نیازهایی را بگوید که جمع نمی‌داند احتیاج دارد. کافی نیست که نویسنده چیزی بگوید که ما می‌خواستیم، او باید چیزی بیشتر از آنچه بگوید که ما می‌خواستیم. او باید چیزهایی را بگوید که ما نمی‌دانیم و می‌خواهیم. در کنار هر جهاد، یک جهاد فکری و فرهنگی هم لازم است. من خیال می‌کنم روزگاری که در آن دستگاه دولت از طرفی، و جماعت با فرهنگ از طرف دیگر، به یکسان سازنده را محدود می‌کنند بد روزگاری است. من خیال می‌کنم اگر این خانه‌تکانی باید رخ بدهد، مقداری از آن هم باید این طرف در ما اتفاق بیفتد. باید توجه کنیم که کلمه‌ها، معیار‌ها، و دایرۀ لغاتی که به کار می‌بریم بسیار فرسوده و تهی شده‌اند، از بس هر کسی با مصرف آنها صرفۀ خود را برده. کلمه‌هایی که از دستگاه‌های دولتی تا روشنفکر معاصر همینطور هم یکسان به کار می‌برند. به من حق بدهید که نسبت به این کلمه‌ها مشکوک باشم. اگر قرار باشد دستگاه دولت مسوولیت بگوید و ما هم بگوییم، من به این مسوولیت مشکوکم، اگر قرار است او دربارۀ آزادی بگوید و ما هم، من به این آزادی مشکوکم .{ سخنراني در شب هاي شعر گوته –1356}

«از درياي بي كران آثار او»


حقيقت و مرد دانا ( 1349)
«پيرمرد لحظه‌اي چشمهايش را برهم گذاشت. ولي صداي پسرك را مي‌شنيد: به من گفته‌اند كسي هست كه مي‌داند چگونه با قلم مي‌توان جنگيد و با نيزه مي‌توان نغمه ساخت و با ني مي‌توان نوشت. اي پير چه مي‌گويي در باب نيزه و قلم و ني؟
ـ هوم! من اين هر سه را يكي مي‌بينم. حقيقت اين هر سه، آن ني است كه كنار كلبه‌ي من، سبز شده. اين آيينه‌اي است چون همه‌ي آيينه‌ها.
ـ چطور ساقه‌ي ني را آيينه مي‌خواني، كه چيزي نشان نمي‌دهد؟
پيرمرد با حيرت گفت: نشان نمي‌دهد؟ نگاه كن تا ببيني. اين آيينه‌ي تن نيست. آيينه‌ي روح است. هان تو خشم كن و آن نيزه مي‌شود. شعر بپرداز و آن قلم مي‌شود. فرياد درد برآور و آن ني بند بند مي‌شود. خشم و شعر و فرياد. آيا يك ني، خودت را به خودت نشان نداد؟
براي زماني دراز كسي چيزي نگفت. پشت پنجره، ابري آرام مي‌گذشت. عاقبت پسرك سكوت را شكست: اي پير! اي پدر! آيا تو داناتريني؟
ـ نه، نه، كسي هست كه بسيار از من داناتر است. او پس از اين مي‌آيد.
ـ او را چگونه بشناسم؟
پدر لبخندي زد و به دور خيره شد:
ـ من نشسته‌ام و او راه مي‌رود. من به آخر رسيده‌ام و او آغاز مي‌كند. او هرگز يك‌ جاي نمي‌ماند. او اينك پسركي است در سنّ و سال تو. او درياي پرسش است و مي‌خواهد بداند.»


آهو ، سلندر ، طلحك و ديگران ( 1349)

« مير نوروزي : من در آينه ، شما را به خودتان نشان دادم و شما آينه را شكستيد.. »

حقابق درباره ي ليلا دختر ادريس ( 1354)

« سراج : نه،نه... این بدتره. شما نابودم می‌کنید.اگر شما رو نبینم دیوانه می‌شم.
لیلا: از دستتون داره خون میاد!
سراج : جوهرقرمز برگشت روی میز! خیال می‌کنید تقصیر منه؟ ما نباید اشتباه پدرهامونو تکرار کنیم. اون هم تو این دنیایی که هرلحظه ممکنه منفجر بشه. خوشحالید که منو دیوونه‌ی خودتون کردید؟
لیلا: من همچین منظوری نداشتم.
سراج : هیچکس منظوری نداره.ولی نتیجه‌ش بچه‌ها هستند. تنها و نگران.بدون اینکه حتی دنیا رو به این شکل انتخاب کرده باشند... »

قصه هاي مير كفن پوش ( 1358 )

طاقت بيار طاقت .كه پهلواني جز طاقت نيست .چون تورا شكنجه مي كنند بايد كه بر ايشان بخندي واگر نتواني خنديد آب دهان بر رويشان بيفكني. واگر آب دهان نتوانستي افكند ناسزايشان بگويي واگر ناسزا نتوانستي دندان خشم بفشري واگر دندان خشم فشردن نتواني مباد بنالي كه ايشان از تو همين خواهند .واگر بيش خواهند مبادبگريي كه چون بگريي آنگاه است كه ايشان بر تو بخندند .

روز واقعه ( 1361)

عبدا... : او، به بالاترين جايي رسيد که بشر رسيده. او را در نينوا به صليب کشيدند. (راحله مي بيند و اشکش مي غلتد) او با من حرف زد !
راحله : (رنگ پريده) کجا رفتي و چه ديدي؟ بگو نصراني، حقيقت را چگونه يافتي؟ تصوير به سوي نصراني مي رود؛ هنوز ضربه خورده از آن چه ديده؛ به سختي در تقلا و ناتوان از يافتن واژه هايي درخور.
عبدا... : من حقيقت را در زنجير ديده ام. من حقيقت را پاره پاره بر خاک ديده ام. من حقيقت را بر سر نيزه ديده ام ...حسين بن علي! از او بسيار مي گويند چرا آنان كه از او مي گويند خود مانند او نيستند؟...

زمين ( 1361)

«درنا: یاور برای زمین فکری کن؛ ترا خدا. این قبر بالای سرم؛ روز خودش- شب خیالش!
یاور: ما توی این راسته بهترین زمین را داریم.
درنا: ما توی این راسته یک خواب راحت نداریم.»
«یاور: اگر یکی تورا بیشتر بخواد چی؟
درنا: چقدر بیشتر؟
یاور نمی تواند احساسش را بیان کند؛ به خود مشت می زند.

یاور: بی انصافیه؛ اونا که فردا هستن از من خیلی گردن کلفترن.
درنا: [شستنی ها را برمی دارد و برخاسته] من زن کسی می شم که فردا ببره
یاور: یه دم بمان؛ من خیلی دویدم تا اینجا رسیدم.
درنا: [می ماند] در عوض منم خیلی منتظر شدم!
می رود؛ یاور دنبال حرفی می گردد برای نگه داشتنش.
یاور: پول کمی دارم؛ اگر دوتایی زیادش کنیم می شه یه زمین بخریم. [درنا که می رفت می ماند] جای دوری یه زمین ارزان سراغ کردم.
درنا: [برمی گردد طرفش] چقدره؟
یاور: خیلی مرغوب نیست؛ لوت مثل کف دست؛ اما تا بخوای بزرگه.
درنا: داری راست می گی؟
یاور: خب فردارو چکار کنم؟
درنا: هیچی؛ باید ببری؟»

طومار شيخ سرزين ( 1365)

« ... شرزین : در کتاب ظاهر بنگرید ظاهر مردمان چون کلام است و باطن معنی ،و بدان که مقصود از کلمه معنی است ، آدمیان هر یک کتابی ناخوانده ...
... جلد گر : او( شرزین ) آنچه را که همه خاموش می اندیشیدند بر زبان می آورد، آری شرزین مردی راست بود و ندانست که آن را کس خریدار نیست ...
شرزین : ...با شما از زخمی سخن می گوییم برآمده از نیزه های نادانی و ما همه قربانی آنیم . کسی دوستدار حقیقت نیست و همه دوستدار مصلحت اند ...
شرزین : ... رعیت صفر است . سلطان و سالاران برترین شماره اند سلطان نه است و وزیران و چاکران و سالاران و دیوانیان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یک و رعیت صفر است . با این همه بهایی هر سلطان به رعیت است و هیچ عدد بی صفر بزرگ نشود چنان که هزار بی صفر هاش بیش از یک نیست بدان که رعیت هیچ می نماید و بیش از همه است... »
داستان این کتاب این گونه است که به طور اتفاقی اسنادی در مورد فردی به نام "شرزین "که در گذشته می زیسته پیدا می شود و به این ترنیب شرح حال فردی به نام شیخ شرزین گفته می شود که داستان دائم بین حال و گذشته در حال تغییر است
شرزین فردی کاتب و خطاط است که زمانی کتابی را ارائه می کند و میگوید این کتاب را من نوشته ام دربار و عالمان وابسته به آن او را متهم به کفر گویی در این کتاب میکنند و تصمیم می گیرند او را محاکمه کنند اما او برای رهایی از این محاکمه اعلام می کند این را او ننوشته بلکه این کتاب متعلق به ابو علی سینا است و او تنها این کتاب را پیدا کرده است در همین لحظه عالمان تغییر نظر می دهند و می گویند این کتاب فوق العاده است و اسرار زیادی را معلوم می کند پس از تائید کتاب شرزین دوباره می گوید که این کتاب از آن خودش است و او برای رهایی از محاکمه این سخن را گفته است بار دیگر عالمان کتاب را رد می کنند و دستور می دهند دندان های او را بشکنند
در ادامه او روزی به زنی اشراف زاده بر می خورد و زن چهره خود را به شرزرین نشان می دهد واز او می خواهد آرزویی بکند شرزین (بی اختیار )می گوید آرزو می کنم بعد از این هیچ چهره ای را نمی خواهم ببینم زن دستور می دهد او را کور کند شرزین در اعتراض به زن می گویید "... تو از وارونی سپهر چشمانی را برکندی که در زنان به ستایش نگریسته بود..."
در نهایت او را از شهر اخراج می کنند و او در راه به دهی می رسد و به مردم انجا می گوید من باطن شما را میبینم و از زشتی های باطن افراد را میگوید :
"...از شما یکی زن است با شوی خیانت کرده ... یک تن از شما مال بیوگان ویتیمان برده است ... از شما یکی لاف پهلوانی می زند در حالیکه ترسان تر مردی است جمله را ..."مردم انجا می بینند همه این ها درست است و فکرمیکنند او فردی است که همه را می شناسد با این وضع مردم دیگر نمی توانند در آن ده زندگی کنند در حالیکه او تنها جامعه را می شناخت. مردم انجا برای آنکه نظم (برپا شده بر دروغ ) جامعه برهم نخورد او را می کشند ودرون چاهی می اندازند ناگاه می بینند که شرزین در میدان ده نشسته و تنها می گوید :
" دانایی را نمی توان کشت "

ديباچه ي نوين شاهنامه ( 1365 )

« فردوسی : بزنید مرا، سنگ پاره ها و تازیانه های شما بر من هیچ نیست، من شما را نستوده ام و پدران شما را از گمنامی به در نیاورده ام، من نژاد شما را که برخاک افتاده بود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم، شما را گنگ می خواندم، من شما را از هوش و هنر سر بر نیفزادم و فارسی پدرانتان را که خوارترین می انگاشتند زبان اندیشه نساختم، من چهره شما را که میان تازی و توری گم شده بود آشکار نکردم، سرزمین از دست رفته شما را به جادوی واژه ها بازپس نگرفتم و در پای شما نیفکندم ، بزنید که تیغ دشمنم گواراتر پیش دشنام مردمی که برایشان پشتم خمید، مویم به سپیدی زد، دندانم ریخت، چشمم ندید، گوشم نشنید....»

افرا يا روز مي گذرد ( 1376)

افسر خانم : بهش گفتم چرا بميري افرا –قيچي رو بذار كنار ! تا كي به اين گل نگاه مي كني ؟ يعني چيز ديگه اي تو رو به زندگي وصل نمي كنه –حتي ما ؟ گفتم از خونه بيرون برو افرا . زندگي ارزون نيست ، آبروي ماس كه ارزونه ! گفتم چرا بميري افرا –عاقل باش –تو فقط بيست سالته !
افرا : دو برابر مرگم مرده ام و نصف زندگي ام ، زندگي نكرده ام . خواهركم به من نچسب . براي چي مي خواي وقتي بزرگ شدي مثل من بشي ؟ اگه مثل من بشي وسط محله ، بي آبروت مي كنن . همينو مي خواي ؟ بهش گفتم يا نگفتم ، يا فقط توي دلم به خودم گفتم ؟ نمي تونم پام محكم رو زمين بذارم و خيال نكنم داره فرو مي ره ! نمي تونم چشمامو ببندم و اون جمعيت رو نبينم ! خواب چيه تا بدخوابي هست و رويا كو تا كابوس هست ؟

مجلس ضربت زدن (1379)

وای بر آنکه بردگی کند و آنکه بردگی خواهد! وای بر آن که نام و خون کسی را نان وآب خود کند! شما با من چه کردید ؟ سوگند خوردید به فرق شکافته من برای رواج سکه های قلبتان ! به ذوالفقار خون چکان برای کشتن روح زندگی ! و اشک ریختید بر مظلومیت من تا ساده دلان را کیسه تهی کنید!
ای طبلی از شکم ساخته ، قناعت به دیگران آموختی تا خود شکم بینباری ! ای رگ گردن برآورده ، گردن زدن آیین کردی ، که گردنت نزنند! ای بالانشین ، که حیا فکندی، دور نیست که افکنده شوی! و ای ستم بر، که در مظلومیت خویش پنهانی، تا کی ثنای ستمگر؟ و تو ای سوار بر رهوار - تو بر سینه و سر زدی اگر کسی می دید ، تا رکابت گیرند.و چون بر زین نشستی بر پیادگان خندیدی! ای زاده دروغ و بالیده در ریا ، به شمار بارهایی که به نامم سوگند خوردی برای فریفتن خویش و دیگری و من و خدا ، به همان شمار که دانستم و به رویت نیاوردم ، شرمی از فردا کن که آینه روبرویت گیرند. ذوالفقار این است نه تیغ دو دم!
شما با من چه کردید ؟ ای شما که دوستداران منید! من کجا هستم؟ بر صحنه شما حقیقت من کجاست؟ حذفم می کنید به خاطر نیکی هایم. و با من ، نیکی را حذف می کنید. آری - نیکی بر صحنه شما مرده! و اگر قاتل نیکمردی بودم ، با سربلندی نشان می دادید! شما که دوستداران منید با من چنین کنید، دشمنانم چه باید بکنند؟
شما با من چه کردید ؟ بزرگم کردید برای حذفم! راستی که من انسان بودم پیش از آنکه به آسمان برین برانیدم! چنین است که صحنه ها از ابن ملجم پر است و از علی خالی! _شما دوست داران با من چنین کنید، دشمنانم چه باید بکنند؟

لبه ي پرتگاه ( 1385)

كوروش درگاهي: خودتو نباز پروا –خواهش مي كنم ! و از طرف ديگه حق داري. اين ديگه فيلم نيست ! تا كي ؟ جسد بايد شناسايي بشه . انگشت شماري و تعيين هويت ! تازه مي مونه پيدا شدن كس و كارش و ادعاهاي اونا !
پروا نيازي: از آوا بگو . باورش مي شه من يه مورچه كشته باشم ؟ از آوا بگو !
كوروش درگاهي: مي ذارم خيال كنه اين بخشي از يه فيلمه. يه صحنه ي فيلمبرداري شبانه كه كمي بيشتر طول كشيده .
پروا نيازي { آشكارا معذب از حضور تنكش چرخدار ، و دلگير } : هر كس يه راهي براي قبئل اين وضع پيدا مي كنه !
كوروش درگاهي : اگر بخوام ازت دفاع كنم ، بايد همه چي رو بدونم پروا . چيزي هيت كه به من نگفته باشي ؟
پروا نيازي : من نمي شناختمش . در زندگيم نديده مش !
كوروش درگاهي : پروا –چيزي هست كه نگفته باشي !
پروا نيازي { به او مي نگرد }: اين دفاعه يا فرصتي براي از سر گرفتن تهمت هاي هميشگي ؟ نه. چيزي نيست و شك تو هميشه بيخود بوده و هست!

و سرانجام شعري كه او در آستانه ي زاد روزش در دي ماه امسال در آمريكا سرود:

از شما می پُرسَم/
که اِمروز به جهان می آیید/
فردا چه پیشِ روی شماست؟/
آیا ما را تکرار می کُنید/
بر جاده های تَنگ سراشیب/
و خسته به تلخی، جای دیگران را می سپرید؟/
آیا از شما یکی- یا همه- بن بَست را می بینید/
و زمان را که می گُذَرد؟/
آیا به پُشتِ سر می نگَرید/
به رَهِ سخت آمده/
و میان بُری می یابید؟/
ما خویش را نمی بخشیم/
-ما درجازَدِگان—/
ما قربانیانِ خُودیم؛/
امّا آیا فردا روزِ بهتری است؟/
از شما می پُرسَم/
که اِمروز به جهان می آیید!/

صفحه نخست
اخبار
اخبار فرهنگی و هنری ایران و جهان
ارتباط با ما
عضویت در انجمن فیلم
پیوندها
آرشیو اخبار
گالری بازیگران
نقد فیلم
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: کورش قلی زاده