جمعه, 28 ارديبهشت 1403

 



موضوع: غزل معاصر

غزل معاصر 9 سال 8 ماه ago #100150

فریاد و کوه
پیام یاری و دیدار کامجویی نیست

چه آرزو کنم ای دل؟ که آرزویی نیست

گرفتم اینکه نبستند دست و پای طلب

گلی به باغ که ارزد به جست و جویی ، نیست

به دوش همّت جان چیست بار منّت چشم

مرا که چشم تمنّای دل به سویی نیست

به میهمانی من پا منه که در این بزم

به غیر چشم و دلم ، جامی و سبویی نیست

ز داوری که کند دشمنم، چه غم؟ که مرا

هوای نامی و پروای آبرویی نیست

خزان مرگ بگو رنگ نیستی بزند

بهار خاطر ما را که رنگ و بویی نیست

به خیره این همه فریاد می کنی ، سیمین!

که غیر کوه غم اینجا جوابگویی نیست

سیمین بهبهانی
نوشته شده در پنجشنبه ششم شهریور 1393 توسط شهاب


مشعل
مگو که شهر پر از قصّه ی نهانی ماست

به لوح دهر همین قصّه ها نشانی ماست

ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصّه های دراز

عیان به یک نگه خامش نهانی ماست

اگرچه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت

فروغ عشق چو مشعل ، ز صد زبانی ماست

اگرچه لاله ی ما شد ز خون دل سیراب

چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانی ماست

به گور مهر ، شبانگه ، به خون سرخ شفق

نوشته قصّه ی پردردی از جوانی ماست

شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود

سحر دریده گریبان ز مهربانی ماست

مکش به دیده ی مغرور ما کرشمه ی وصل

که چشم پوشی ما عین کامرانی ماست

ز مرگ نیست هراسی به خاطرم سیمین!

که جان سپردن صدساله زندگانی ماست...

سیمین بهبهانی
نوشته شده در سه شنبه چهارم شهریور 1393 توسط شهاب


بهار عمر مرا گو خزان رسد...
نه نام کس به زبانم نه در دلم هوسی

به زنده بودنم این بس که می کشم نفسی

جهان و شادی او کام دوستان را باد

پر شکسته ی ما باد و گوشه ی قفسی

از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش

که یادگار بر او مانده نقش عشق کسی

بهار عمر مرا گو خزان رسد که در او

نرُست لاله ی عشقی ، شکوفه ی هوسی

سکوت جان من از دشت شد فزون که به دشت

درای قافله ای بود و ناله ی جرسی

شکیب خویش نگه دار و دم مزن سیمین!

که رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسی

سیمین بهبهانی
نوشته شده در یکشنبه دوم شهریور 1393 توسط شهاب


بسا اسیر خسته را...

هنوز موی بسته را اگر به شانه وا کنم

بسا اسیر خسته را ز حلقه ها رها کنم

هنوز خیل عاشقان ، امید بسته در زمان

خوشند و مست از این گمان که کامشان روا کنم

مرا همین ز شعر بس ، که مست باده ی هوس

ز روی و مو به هر نفس هزار ماجرا کنم

از این کلام مختصر ، مرا قضا شد این قدَر

که ترّهات خویش را نثار طرّه ها کنم

ز قامت حقیقتی ، به پا نشد قیامتی

من از فریب قامتی قیامتی به پا کنم

کلام مقتضای حق تباه شد به هر ورق

چه چاره غیر از آن که من خلاف مقتضا کنم؟

گرفته گوش داوران ، فتاده کار با کران

در این سکوت بیکران بگو که را صدا کنم؟

حکایت «سر و زبان» درست شد به امتحان

به «سرخ» بند بسته ام که «سبز» را رها کنم

تلاش بی ثمر مرا کشید سوی قهقرا

چو آب می رود «چنین» ، چرا «چنان» شنا کنم؟

سزد که همچو ماکیان به جرعه ای ز آبدان

سری کنم بر آسمان، دعا کنم...ثنا کنم...

چه رفت بر زبان مرا؟ که شرم باد از آن مرا

به یک دل و به یک زبان دوگانگی چرا کنم؟

ز عمر ، سهم بیشتر ریا نکرده شد به سر

بدین که مانده مختصر دگر چرا ریا کنم؟

چو خود به حق نمی رسم ، قسم به حق! همین بسم

که خاک آن رسیدگان به دیده توتیا کنم

طهور جام شوکران نصیب شد به طاهران

به نوش آن پیمبران سلامی آشنا کنم...

سیمین بهبهانی
نوشته شده در پنجشنبه سی ام مرداد 1393 توسط شهاب


تو...
پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو

آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو

محمد علی بهمنی
نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم مرداد 1393 توسط شهاب


قسم به عشق...
قسم به عشق که دروازه‌ی سپیده‌دم است

قسم به دوست که با آفتاب‌ها به هم است

قسم به عشق که زیتونِ باغ‌های شمال

قسم به دوست که خرمایِ نخل‌های بم است

سپس قسم به جنون - این رهاییِ مطلق -

که در طریقتِ عشّاق، اوّلین قدم است

که زیستن تهی از عشق، برزخی‌ست عظیم

که زندگی‌ست به نام ارچه، بدتر از عدم است

مگر نه ماه شب ماست عشق و خود نه مگر

محاق ماه به خیل ستارگان ستم است؟

ببین که وقت جهان بینی است و جان بینی

کنون که آینه ی چشم دوست ، جام جم است

حسین منزوی
نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم مرداد 1393 توسط شهاب


فاصله ای نیست تا لحظه ی ویرانی ام...
خانه به دوش ِ فنا در شب طوفانی ام

داغ کدامین خطا خورده به پیشانی ام

همسفر بادها، رفته ام از یادها

فاصله ای نیست تا لحظه ویرانی ام

خوب، نه آن گونه خوب، تا به بهشتم بری

بد، نه بدانگونه بد، تا که بسوزانی ام

سایه اهریمن است یا شبحی از من است

این که نفس می کشد در من پنهانی ام

کولی زلفت شبی خیمه بر این دشت زد

آه که تعبیر شد خواب پریشانی ام

در شب غربت مپرس حال خراب مرا

یکسره طوفانی ام، یکسره بارانی ام
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: معصومه مولایی