یکشنبه, 23 ارديبهشت 1403

 



موضوع: نمونه ای از مقاله تخیلی

نمونه ای از مقاله تخیلی 9 سال 4 ماه ago #110682

مقاله تخیلی

تمام احساس ها با دستپاچگی قایق های خود را از انبار های خانه های خود بیرون اوردند و تعمیر کردند.

همه چیز از یک توفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایق ها شدند و پاروزنان جزیره را ترک کردند.

در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی در کنار جزیره امده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمیگذاشتن که او بر سوار قایقش شود.

عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.

انها همگی سوار شدند و جایی برای برای عشق نماند.

قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند.جزیره هر چه بیشتر به زیر آب میرفت و عشق تا زیر گردن در زیر اب رفته بود.

او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود فریاد زد و از همه ی احساس ها کمک خواست

اول کسی جوابش را نداد در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت به من کمک کن. ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جایی برای تو نیست.

عشق رو به غرور کرد و گفت: مرا نجات میدهی؟ غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی.

عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده. غم گفت: متاسفم دوست خوبم . من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم .

در این حین خوشگذرانی و بیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از انها کمک نخواست.

از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد: البته که نه زیرا سالها منتظر این بودم که تو بمیری یادت هست که همیشه مرا تحقیر میکردی.همه میگفتند تو از من برتری از مرگت خوشحال میشوم.

عشق که نمی توانست ناامید باشد رو به سوی خدا کرد و گفت:خدایا مرا نجات بده

ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد میزد: نگران نباش تو را نجات خواهم داد

عشق به قدری آب خورده بود که دیگر نتوانست خود را روی اب نگه دارد و بیهوش شد

پس از به هوش امدن خود را در قایق دانایی یافت.

آفتاب در آسمان پدیدار شد و دریا ارام شده بود جزیره داشت ارام ارام از زیر هجوم اب بیرون می امد و تمام احساس ها امتحانشان را پس داده بودند.

عشق برخاست و به دانایی سلام کرد و تشکر کرد.

دانایی پاسخ داد: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیابم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست به نجات تو بیاید.

تعجب میکنم که تو بدون من و شجاعت چطور برای حیوانات و وحشت رفتی؟

همیشه میدانستم درون تو نیرویی هست که در هیچکدام از ما نیست تو لایق فرماندهی همه احساسات هستی.

عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن میخواهم بدانم چه کسی مرا نجات داد

دانایی گفت:او زمان بود

عشق با تعجب پرسید:زمان؟

دانایی لبخند زد و پاسخ داد :بله چون فقط زمان است که میتواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: محمد احمدی