یکشنبه, 30 ارديبهشت 1403

 



موضوع: صنعت فرهنگ و جهانی شدن

صنعت فرهنگ و جهانی شدن 10 سال 8 ماه ago #31260

  • ندا اسدی
  • ندا اسدی's Avatar
  • آفلاين
  • دانشجو
  • ارسال ها: 23
  • Thank you received: 3
از منظر پدیده شناختی صنعت فرهنگ کارکردی ویژه دارد. زیرا به عنوان ضرورتی گریز ناپذیر در عصر تکنولوژی بر بسته ی مدرنیته و نیز گسترش دهنده ی انباشت سرمایه در نظام سرمایه داری است . بنابراین صنعت فرهنگ هم پیش برنده است و هم بازدارنده . خصلت تناقض آمیز و دو گانه ی این پدیده را در ارزیابی های مثبت و منفی در دیدگاههای متفکران معاصر هنر و فرهنگ تکنولوژیک می توان یافت.

به گمان من اندیشیدن به صنعت فرهنگ الزاماً جبر گرایانه و پیشاپیش محکوم نیست و ما قادریم به نقد واقع بینانه از آن بپردازیم و دست آمدهای مثبت و منفی آن را برای انسان معاصر به گفتگو بنشینیم و بکوشیم آن را در مسیر اعتلای زندگی انسان به کار گیریم .

امروزه صنعت گرایی (Indostrialism) در سینما مطبوعات تلویزیون اینترنت تولید سی دی های صوتی ـ تصویری و انواع دیویدیهای متفاوت که حاصل انقلاب فن آوری دیجیتالی است همگی در حوزه فرهنگ و هنر حاکم بوده است . علاوه بر آن توسعه صنعت گرایی در سایرجوانب مادی و روزمره ی ما مانند صنعت خوراک صنعت پوشاک صنعت توریسم صنعت دارو و درمان و ... تا آنجا نفوذ داشته است که دیگر از زندگی ما جدایی ناپذیر است.

صنعت گرایی حتی در حوزه فولکلور ، آیین ها ، رقص ها ، نقوش پارچه ، داستان های جن و پری ، لالایی های مادران و ... در اکناف آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نفوذ کرده است و این فولکلوری که در آستانه مرگ حتمی قرار داشت به بازارهای مصرف جهانی راه پیدا کرده است و به صنعتی پول ساز مبدل شده است.

حال این خوب است یا بد؟ من می گویم که هم خوب است و هم بد خوب است چون مانع از بین رفتن کامل فولکلور شد و بد است بخاطر آنکه اصالت فولکلور را از بین برد و آن را با نیازهای بازار و مدیریت خویش هم خوان ساخت.

دیجیتالیزاسیون در حوزه آموزش و زندگی اجتماعی از سرتاپا همه جای کالبد ما را در می نوردد این روزها صحبت از دانشگاه مجازی ، کتابخانه مجازی ، فیلم سازی مجازی ، جنگ مجازی ، شهر مجازی و حتی انتخابات مجازی است.انقلاب دیجیتال همه جا و همه جا صنعت فرهنگ را به افسانه معاصر بدل کرده است.

در کنار دست آمدهای مثبت و منفی از صنعت فرهنگ نقد بودریار به جهان مجازی که محصول صنعت فرهنگ تصویری آن قدر قاطع است که نمی توان بدان بی اعتنا بود. اما صنعت فرهنگ از سویی به میلیون ها انسان امکان می دهد که چیزی را داشته باشند که پیش از این فقط در اختیار نخبگان اقتصادی اجتماعی و فرهنگی بود.

از سویی دیگر همین صنعت فرهنگ و درآمیختن فرهنگ با وجوه تکنولوژیک مدرنیته و الکترونیک پست مدرنیته باعث شده است که خطر بزرگ ترویج فرهنگ کاذب و بی مایگی فرهنگی و عامی گری ما را تهدید کند. ما با درگیر شدن آگاهانه با صنعت فرهنگ و پرسش از آن نگرانی خود را به گفتگویی هوشیارانه می بایست تبدیل کنیم و خواهیم توانست بنا بر مقتضیات تجربه فرهنگی خود نسبت خویش را با آن روشن سازیم .

هم اکنون درباره ی داوری وجوه صنعت فرهنگ مخالفان و موافقان زیادی وجود دارد.

اما به باور من یک منظر چند سویه از صنعت فرهنگ که به طور جامع ویژگیهای آن و نتایجش را مدنظر قرار دهد بهتر و مفیدتر از نفعی یا قبول جذمی آن است.

صنعت فرهنگ به میلیون ها جوان اجازه می دهد که مثلاً پوشاکی را انتخاب کنند که قبلاً برای توده ی مردن رویایی بیش نبود. اکنون، همان اقشار فرودست و طبقه ی متوسط که جین می پوشند و ساندویچ می خورند، قادر شده اند همانند نخبگان و از ما بهتران هنری با دوربین دیجیتال فیلم بسازند یا با کامپیوتر نقاشی کنند و از آفرینش های هنری خویش خوشنود شوند و تجربه ی رضایت از خویش را که هرم نیازهای انسانی که توسط مزلو ترسیم شد و در آن خود شکوفایی بالاترین بخش و بالای هرم بود، کسب کنند.

آیا چنین تحولی ، یعنی آمدن هنر از بین نخبگان به میان توده ی مردم و اقشار متوسط جامعه ، به معنای مبتذل شدن فرهنگ و هنر است یا ارتقای وجه فرهنگی توده ی مردم است ؟ اکنون خلاقیت هنری به واسطه ی فناوری دیجیتال در اختیار همگان است و دیگر همانند گذشته ، هنرمندان عده ای متخصص و نابغه نیستند که به لطف الهی دارای ذوق هنری هستند و می توانند چیزی بیافرینند، اکنون خلاقیت ، آفرینش و در نتیجه ، رضایت از خویشتن همگانی است و نه مختص خواص.

همان گونه که تاریخ مجادلات فکری درباره ی صنعت فرهنگ لااقل ار جدل بنیامین و آدورنو در مکاتبشان نشان می دهد، بسنده کردن به مباحثاتی که مشروط به دوره ی مدرنیته بود باعث می شود که نتوان این پدیده را در دوره ی پست مدرن که انقلاب رسانه ها و فناوری دیجیتال است ، تبیین کرد.

دیدگاه بنیامین درباره یکتایی اثر هنری ، محصول تولید و تکثیر هنری به شیوه ی آنالوگ بوده است. در این شیوه ، همواره کپی از اصل نازل تر است اما در شرایط تولید و تکثیر هنری به شیوه ی دیجیتال ، اصل و بدل هیچ فرقی با یکدیگر ندارند و کپی با اصل برابر است به طوری که دیگر معلوم نیست کدام اصل و کدام المثنی است. اساساً دعوای کپی و اصل مربوط به دوران مدرنیته است که اصالت با هویت در آمیخته بود.

درشرایط پست مدرن هویت های متکثر هرگونه اصالتی را از رونق انداخته اند.

من در این نوشتار می کوشم توصیفی از صنعت فرهنگ ارائه کنم و شمایلی از این پدیده آشکار کنم که معرف کل آن باشد و نه جزء مایلم که بحث را در بحبوحه ی جهانی شدن (globalization) ادامه دهم که متفاوت با جهانی سازی (globalize)به مثابه ی اهرمی ضروری که تقدیر و نحوه ی انکشاف حقیقت در عصر تکنولوژی در قلمرو فرهنگ با هدف سلطه جویی بر سایر تمدن ها بوده است. می خواهیم بگویم که گرچه جهانی شدن و جهانگیری (universality) به مدرنیته مربوط است اما معنا و مفهوم جهانی شدن حکومت خداوند یک وعده ی آسمانی در تمامی ادیان الهی است که بیشتر در تمامی ادیان توحیدی به آن به گونه ای اشارت یا تصریح وجود دارد.

در حالی که جهانی سازی یا جهانگیری مدرنیته به دورانی اطلاق می شود که شالوده اش خودبنیادی است زیرا با ترک رویکرد وجودشناسی الهی ، جهانگیری همچو سرنوشت و تقدیر سیاره ای به نام زمین است که در منظومه شمسی قرار دارد.

در حقیقت جهانی بودن و جهان وطنی (cosmopolitan) تجربه ی زیست مدرنیته و گسترش آن در سراسر کره ی زمین بود که روایت بزرگ و تکرار شونده ی عصر روشنگری در وجه آگاهی بورژوازی و غلبه ی او در قالب سیاست جهانی استعمار بود.

ورود جهان مدرن درعرصه ی روابط بین المللی به صورت سیاست های امپریالیستی و تقسیم جهان و وقوع جنگ های جهانی که نتیجه ی ورود سرمایه داران به مرحله ی انحصار (monopole)بود به مثابه ی سرنوشت محتوم مدرنیته یعنی جهانگیری بر تمامی ساکنان کره ی خاکی تحمیل شد. بنابراین تشکیل حکومت یکپارچه جهانی که روزگاری وعده ی ادیان الهی بود، امروزه به بزرگ روایت جهانی شدن در قالب ایدئولوژی های چپ و راست از دموکراسی لیبرال تا انقلاب پرولتاریایی که آرمان بنیانگذاران کمونیسم علمی بود و حتی تا ناسیونال سوسیالیسم و فاشیسم هیتلر و موسولینی خواستار محو طبقات اجتماعی بودند.

ظاهراً تقدیر انترناسیونالیسم بشر بر اندیشه ی اروپایی قرن نوزدهم و بیستم سایه افکنده بود. با آنکه برجسته ترین آغازگران نقد مدرنیته مارکس بود اما برخلاف انتقاد نیچه خواستارمحوکامل مدرنیته نبود بلکه آن را با یک انقلاب می خواست به شیوه ی تولید بالاتر از سرمایه داران که کمونیسم باشد تکامل بخشد.

معتقدم در بحث جهانی سازی و فرهنگ بایستی به نگره جهانی شدن در رهیافت لیبرالیستی و هم در رویکرد مارکسیستی آن توجه کرد. اما در اینجا می خواهم به مفهوم تجربه ی مدرنیته از منظر مارشال برمن با نقل جمله ای از او اشاره کنم که در این بحث راهگشاست. متاسفانه اشتباه در ترجمه ی این جمله باعث می شود که لایه های معنایی و وجه کنایی ظریف مورد نظر برمن نادیده گرفته شود. بر من جمله ای از مارکس را وام گرفته چنین می نویسد:

All that is sold melts in to air:

The experience of modernity

نبایستی Solid را صرفاً به جسم سخت و استوار ترجمه کرد و melt را که به معنای ذوب شدن است به خاطر اینکه در فارسی اصطلاح دودشدن و به هوا رفتن وجود دارد، این جمله را این گونه ترجمه کنیم که تجربه ی مدرنیته : همانند ذوب شدن و دود شدن وبه هوا رفتن جسم جامد است (در واقع یک نفر مترجم آن را به فارسی این گونه ترجمه کرده است)

در حالی که منظور بر من و وجه کنایی او آن است که مفاهیم قابل اعتماد و متقن و دارای قطعیت ماقبل مدرنیته در جهان سنت که همان solid است در برابر اندیشه های تازه ذوب می گردد.

در حقیقت منظور برمن آن است که تجربه ی مدرنیته ، روند دنیوی شدن امور است که در نتیجه ی تقدس زدایی از جهان رخ داد. نسبیت امور در تجربه ی مدرنیته در برابر جزمیت سنت قرار می گیرد.

بنابراین مفهوم جهانی که مدرنیته به سرتاسرجهان سرایت دارد، همین نسبیت امور بود . در نتیجه جهانی شدن و مشترک شدن همه ی انسان های جهان در این تجربه ی جهانی همان جهانگیری (Universality) است که در سطور پیش بدان اشاره کردم.

تجربه ی مدرنیته که برمن بدان اشاره می کند. تجربه ی نفی زمان و مکان و تمامی مرزهای جغرافیایی ، حقوقی ، طبقاتی ، ملی ، دینی و ایدئولوژیک به عنوان مرزهای جامد ، قطعی ، صلب و استوار است که واژه ی Solid را برای آن به کار برده است. به این معناست که مدرنیته به همه ی آدمیان وحدت می بخشد و به همین خاطر است که جهانی می شود . اما این ، وحدتی متناقض است ، وحدت در عدم وحدت است زیرا نسبیت گرایی جهان مدرن ما را به درون گرداب ناهماهنگی ادراک های حسی و شخصی ، تضاد و ابهام سوق می دهد. در واقع منظور مارکس و نیز برمن از آن جمله که ذکرش رفت، استحاله یافتن باورها و ارزش هاست. حال می توانیم وجه جهانگیری و جهان شمولی مدرنیته را درک کنیم که چیست .

مارکس ، خود متفکر مدرن بود و هر چندگام هایی استوار در نقد مدرنیته برداشته است اما هیچ گاه همپایه ی نیچه نبود که خواستار نفی مدرنیته شود. در مبحث جهانی شدن نیز در واقع او می کوشید که هیات بورژوایی آن را بردارد و قالب پرولتری برآن بپوشاند. از این رو است که تا گسترش و تحکیم کمونیسم ، پروژه ی انقلاب های پرولتری را لازم می شمرد ، و این همان است که بعدها تروتسکی در قالب ضرورت انقلاب های پی در پی پرولتری در سراسر جهان برای حفظ انقلاب اکتبر روسیه مطرح کرد و به سختی از سوی لنین طرد شد.

تازش به فهم دترمنیستی از جهانی شدن در ایدئولوژی مارکسیسم در صورت های متفاوتش با عناوین سنتی و ارتودکس توسط جریان های موسوم به چپ (newleft) یا در چهره های سرشناس مارکسیسم اروپایی از آدورنو، مارکوزه ، آرنت، و هابرماس نسل اول و دوم مرتبط با مکتب فرانکفورت گرفته تا پست مدرنیست هایی مانند دریدا، لیوتار،فوکو و بودریار باعث نشده اس که بر اعتقاد پیرودان مارکس بر جهانی شدن خدشه ای وارد آید. نهایت اینکه آنان اتمام پروژه ی مدرنیته را از دست بورژوایی که با شیوه ی تولید کهنه اش می گیرند و آن را به دست پرولتاریا می دهند تا با استقرار دادن شیوه ی تولید جدید ، خواسته های مدرنیته را تحقق بخشد.

بسیاری ازمتفکران پسامدرن به پیروی از نیچه و هایدگر ، انتقادهای رادیکال خود را از مفهوم جهانی شدن شکل داده اند. از آن میان ، ژیل دلوز و فلیکس گناری به نیچه توجه بیشتری داشتند و می کوشیدنداز طریق بررسی های فلسفی و سایر علوم انسانی به ویژه روان شناسی و روان کاوی و مدرنیسم هنری و ادبی ، نقادی خود را از مدرنیته پیش ببرند. در حالی که افرادی مانند ژان فرانسوا لیوتار بیش از دیگران به نظریه های اجتماعی دقت داشتند. به هر حال تنوع دیدگاه های پسامدرن را می توان در یک مقوله و آن انتقاد رادیکال و بنیانی از پروژه ی مدرنیته مشترک دانست .

با توجه به دشمنی اندیشگران پسامدرن با هرگونه باور به حقیقت به عنوان امر مطلق و نهایی به سخن علیه هر کسی که انتقاد رادیکال نسبت به پروژه ی مدرنیته ندارد ، تاخته اند. بنابراین جای تعجب نیست که مارکس واقع گرا و ماده گرا که به چیزی به نام حقیقت علمی باور داشت و نمی کوشید بنیادهای متافیزیکی دانش را براندازد، به کرات از سوی پسامدرن ها نکوهش شده باشد.

برای مثال ، ژان فرانسوا بودریار از جمله ی این افراد است که با کتاب آینه تولید (the mirror production) او که به زبان انگلیسی منتشر شد جانی تازه به این حملات دمید. او منش انتقادی مارکس را بی اعتبار خواند و نوشتن که منش انتقادی مارکسیسم برخلاف ادعای مارکسیست ها امری شگرف نیست. در واقع متفکران پسامدرن ، ماده گرایی تاریخی مارکس را گونه ای دیگر از ابر روایت meta –narrationمدرنیته می خوانند. برای اینکه متفکران مدرنیته به فراوانی سنگ حقیقت علم را بر سینه می زدند و قطعیت علمی را جایگزین قطعیت دینی ماقبل مدرنیته ساخته بودند . در واقع تناقض و دوگانگی که کمی پیشتر در معنا و مفهوم جهان شمولی بدان اشاره کردم، در اینجا بار دیگر آشکار می شود و آن اینکه اگر چیزی به نام حقیقت علمی به عنوان یک ابر روایت بر تمام زمان ومکان ها و تفرقه های جغرافیایی حاکم و صادق است چنین قطعیتی که مدرنیته مدعی آن است چگونه با نسبیت گرایی و استحاله ی چیزهای سخت ـ Solid در برابر قطعیت جهان سنت جور در می آید؟

به عقیده ی لیوتار ، در هر دوره ای از تاریخ بشری دانش (knowledge) به معنای عام و نه لزوماً علم تجربی (science) متکی بر یک ابر روایت است.

لذا چیزی به عنوان یک روایت اصلی ، نهایی وجود ندارد. لیوتار معتقد است که هر ابر روایتی از جمله ابر روایت جهانگیری مدرنیته توسط بورژوازی (حاکمیت لیبرالیسم ) یا توسط پرولتاریا (در اندیشه مارکسیسم) به تمامیت تاریخ بشر به شیوه ای متافیزیکی معنا می بخشد و این درست همان چیزی است که هر دو مدعی نفی آن بودند.

هگل در قرن هجدهم میلادی کوشید براساس یک ابر روایت ، فلسفه ی تاریخ خود را بنیان گذارد و در نهایت به اقتدار امپراتوری پروس برسد.

بی جهت نیست که هگل هیچ مخالفتی با استعمار سایر آسیا و افریقا توسط اروپاییان نداشت. در واقع هر چند که مارکس هم مدعی بود دیالتیک هگل را وارونه ساخته است ولی او هم براساس ابر روایت فلسفه ی تاریخ خویش با استعمارموافق بود . اگر هگل صیرورت درست روح را موتور حرکت تاریخ می دانست، مارکس براس رشد نیروهای مولد چنین نقشی قائل بود. هر دوی آنها حرکت تاریخ را دارای مبداء و مقصد می دانستند هر چند اسامی مختلفی به آن می دادند. بنابراین اعتقاد به چنین ابر روایتی باعث می شد که سرکوب جنبش های مردم مستعمره را شورش ارتجاعی تحلیل کنند.

حقیقت آن است که جهانی سازی محصول اراده ی معطوف به یکسان سازی و یکپارچه سازی عالم توسط سرمایه داری امپریالیستی است که در هیچ لحظه از تاریخ معاصر بشریت ماشین سلطه و سرکوب خویش را تا به این حد مرگبار و اقتدارگرا متشکل نساخته است که بتواند با بمب های اتمی اش کره خالی را چندین بار کاملاً منهدم سازد. در پایان جنگ سرد و با سقوط اردوگاه سوسیالیسم روسی و شکل گیری اندیشه ی نظم نوین جهانی در مخیله ی نظریه پردازان سرمایه داری ، جهانی سازی بر محور تک قطبی توسط ایالات متحده ی امریکا، فرایند امریکایی سازی Americanization را طی می کند.

به هر تقدیر مفهوم جهانی شدن بر مبنای پروژه ی مدرنیته در دوران فلسفه ی روشنگری قرن هجدهم میلادی که روزگار سرمایه داری کلاسیک بود و آنچه مارکس و انگلس گفتند محصول تحلیل ویژه از شرایط خاص یعنی سرمایه داران مبادله ی کالاو رقابت آزاد بود. دوره ی سرمایه داران امپریالیستی که دوجنگ ویرانگر جهانی را به همه ی عالم تحمیل کرد، نبرد برای بازارهای صدور کالا بود . نظام سیاسی امپریالیستی بر رابطه ی یک کشور اصلی که متروپل است و کشورهای تحت نفوذ مستقیم و غیر مستقیم اتکا دارد.

در برابر اندیشه های جهانی سازی امپریالیستی ، اندیشه ی جهانی سازی انقلاب های پرولتاریا به یاری زحمتکشان و دهقانات جهان سوم و دولت های نیمه فئودال ـ نیمه مستعمره توسط نظریه پردازان اردوگاه سوسیالیسم روسی ترویج می شد که از قضا این هم بر رابطه ی یک کشور متروپل و کشورهای اقماری و غیر اقماری تحت نفوذ استوار بود. اما وضعیت فرهنگ در سیر تطورات اندیشه جهانی شدن و جهانی سازی کاملاً یکسان نیست. در دوره ی کلاسیک سرمایه داری ، هنوز حوزه ی نفوذ سرمایه داری مالی و صنعتی به داخل فرهنگ و هنر گسترده نشده بود. اندیشه ی جهانی شدن متکی بر ایده ی فلسفی پروژه ی مدرنیته بود و مفهوم دولت های ملی (national state) که مشغول رتق و فتق بازار رقابتی و اقتصاد آزاد در حوزه ی جغرافیای سیاسی ملی بود، سرزمین های مستعمراتی را در قلمرو بازی های سیاسی در نظر می گرفت.

در مرحله ی دوم سرمایه داران که انحصارات مالی و بانکداری با صنایع نظامی و صنعتی وابسته به آن تشکیل کارتل ها و تراست های اقتصادی دادند که به دلیل افزایش تولیدات کارخانه ای به ناچار برای کسب بازارهای جدید صدور کالا، منازعات سیاسی و نظامی گسترده ای در گرفت که حاصلش دو جنگ جهانی ویرانگر بود.

نظام های فرهنگی در این دوره کاملاً مرتبط با کارتل ها و تراست های اقتصادی عمل می کرد. سیستم ستاره سازی هالیوود و تولیدات استودیویی آن تقلیدی از روش های خط تولید کارخانجات صنعتی بود. در واقع آدورنو و هورکهایمر که واضع اصطلاحات صنعت فرهنگ بودند ، از مشاهده ی وضعیت فرهنگی جامعه ی امریکا مانند مطبوعات ، رادیو و تلویزیون به ویژه کارکردن سینما در این کشور شوکه شده بودند. حملات شدید و آمرانه این دو بر موسیقی جاز و فیلم های هالیوود بازتاب چنین مواجهه ای است.

فرایند امریکایی سازی جهان را بایستی محصول تفوق ایالات متحده ی امریکا در مرحله سوم سرمایه داری که تشکیل شرکت های چند ملیتی است دانست. در این دروه فرهنگ کاملاً جزء سیاست های رهبران جوامع سرمایه داری است. در این دوره جهانی سازی عمدتاً نه بر پایه اقتدار نظامی همانند سرمایه داری مرحله ی امپریالیسم بلکه براساس محصولات فرهنگی اعمال می شود. در واقع ، اصطلاح کالای فرهنگی ، بیش از چند دهه قدمت ندارد هر چند سنگ بنای تئوریک آن را آدورنو و هورکهایر در کتاب دیالتیک روشنگری ساخته بود.

جهانی سازی ای که قدرت های سرمایه داری از طریق انبوه سازی در جهان شیوع می دهند، شیوه ی زندگی ، نیازها ، آرمان ها و تجربه های جوامع خودشان است که به واسطه ی هژمونی فرهنگی که عمدتاً از طریق قدرت های اقتصادی نهفته در رسانه های ارتباط جمعی است ، به سرتاسر جهان گسترش پیدا می کند.

در برابر صنعت فرهنگ در شرایطی که جهانی شدن ، تقدیر تاریخی همگان است، هرچند قدرت های سرمایه داری می خواهند از صنعت و فرهنگ برای جهانی سازی همه ی عالم به شیوه ی زیست خودشان (عمدتاً آمریکایی ) بهره گیرند، ما چهار رفتار می توانیم داشته باشیم :

1-نفی مطلق صنعت فرهنگ به این دلیل که سیل جهانی سازی از طریق محصولات فرهنگی تهدیدی جدی برای ساختارهای فرهنگی و ارزش های اجتماعی جوامع سنتی است.

2-پذیرش و تسلیم کامل ، به این معنا که از سر تا نوک پا آن چنان که شخصیت معروف تاریخ سیاسی پیش از انقلاب مشروطه به ما توصیه می کرد، مصرف کردن محصولات صنعت فرهنگ راه میان بر غربی شدن ما گردد.

3-حالت بلاتکلیفی نه این و نه آن که نفی و پذیرش مذبذبانه است.

4-وضعیت چهارم ، پذیرش فرایند نفوذ صنعت در قلمرو فرهنگ است اما نه سبب اینکه آن شویم بلکه این نفوذ ، نتیجه ی امری ناگزیر و ناگزیر است. صنعت در سایر شئون و جوانب زندگی امروزمان آن قدر نفوذ کرده است که تصور فقدان آن غیر ممکن می نماید. موضوع اصلی در شیوه ی به کار بردن آن است . در واقع من به این دیدگاه چهارم نزدیکترم و معتقدم حملات سخت آدورنو و هورکهایمر به پدیده ی صنعت و فرهنگ محصول دوره ی خاص خودش است که البته آنها را باید به عنوان هشدارهای جدی مورد توجه قرار داد محصولات این صنعت فرهنگ که یک طرف از سوی کشورهای متروپل به سوی کشورهای اقماری (مانند ما که عمدتاً سنتی بوده و هستیم) در فرآیند جهاین سازی جایگاه تاریخی خودش را دارد. اما در شرایطی که امروزه بر جهان حاکم است و علی رغم میل ایالات متحده برای تک قطبی کردن عالم به سرکردگی خودش ، واقعیت هی جهانی به سمت چند قطبی شدن و قطب های کوچک منطقه ای در حرکت است. در این شرایط محصولات صنعت فرهنگی ، یکجانبه نیست بلکه چند جانبه و غالباًمتکثر است.

من بر این باورم که که بایستی پرسش از صنعت فرهنگ را به درستی مطرح سازیم و به پاسخ مناسب نیز بیندیشیم . در آن صورت ، بهره وری ما از دستاوردهای مثبت و جهانی که صنعت فرهنگ آن را ممکن و تسهیل کرده است خردمندانه می شود.

مقاومت ما در برابر یکسان سازی فرهنگی که از طریق همین محصولات صنعت فرهنگ و الگوهای کارآمد و بحران افزای آن به جوامع دیگر از جمله ما سرایت می کند، بایستی عقلایی باشد و آگاهانه تقدر تاریخی عصر خویش را دریابیم و ضمن هشیاری از خطرات، از صنعت و فرهنگ دیگران بهره ببریم و حتی خود در پی تولید محصولات صنعت فرهنگ باشیم که ضمن توجه به سلائق و نیازهای مصرف ، مصرف کنندگان ، ارزش ها و باورهای فرهنگی خویش را به یاری تکنولوژی روز پراکنده سازیم . به این ترتیب از موضعی فعال و خلاق و نه منفعل غیر خلاق با صنعت فرهنگ روبه رو شویم در غیر اینصورت همچنان از خودبیگانه تسلیم سیاست های هژمونی فرهنگی اقویا خواهیم بود.
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: کبرا گلستانی