خوش آمديد,
مهمان
|
|
حکایت کرده اند که عالمی دختری داست که بسیار زشت بود و به سن ازدواج رسیده بود و با وجود این که از مال و ثروت و جهیزیه چیزی کم نداشت کسی خواستگار او نبود. سرانجام او را به عقد مرد نابینایی در آوردند. از قضا در همان زمان حکیمی وارد شهر شد. که چشمان نابینا را درمان می کرد. مردم به آن عالم گفتند چرا دامادت را برای درمان پیش حکیم نمی بری. عالم گفت می ترسم چشمانش شفا یابد و دخترم را ببیند و طلاقش دهد. شوهر زن زشت بهتر است نابینا باشد. نثر این شعر بصورت مرسل بود.
|
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|
|
داستان با مزه اي بود . نگارش ساده و رواني هم داشت . مي شد يه حكيم ديگه هم مي امد و با عمل بيني وبوتاكس دختر را زيبا مي كرد اونوقت ......
با سپاس از شما.موفق باشيد |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|