جمعه, 10 فروردين 1403

 



موضوع: داراب و اسکندر

داراب و اسکندر 8 سال 9 ماه ago #117956

داراب و اسکندر
گردآورندگان:
سپیده علی مددی
ملیحه بهرمند
***************************************
به نام خداوند بخشنده مهربان

داستان داراب بهمن از آنجا آغاز شد که مادرش همای او را در صندوق جواهر نشان گذارد و همراه با زر و سیم فراوان به آب انداخت.
همای چهرزاد (مادر داراب) که بر تخت پادشاهی بهمن نشسته بود، از سرنوشت کودک خود بی خبر ماند. تازمانی که سپاه روم از کار بهمن آگاه شد و لشکر به ایران کشید:
شهر بانو همای مردی دلیر به نام رش نَواد را سپه سالاری داد و او مامور شد تا جوانان جویای نام را به جنگ با سپاه روم بسیج کند.
داراب نیز در میان سپاه بود که شهربانو، به دیدار سپاه آمد:
و هنگامی که چشم در چشم داراب انداخت اندامش لرزید و شیر در پستانش جاری شد.
سپه سالار را پیش خواند و جویای احوال نوجوان شد که به چهره مانند پهلوانان بود .
اما رش نَواد از سرگذشت نوجوان چیزی نمی دانست. وهیچکس او را تا کنون ندیده بود.
شهربانو با همراهان بازگشت و رش نَواد در اندیشۀ نوجوان بود که ناگاه روزی تند بادی وزید. رش نواد از آسمان سیاه غمی شد که لشکر پناهی ندارد.
رعدی جهید و جوشی به آسمان افتاد و باران تندی گرفت.
داراب به هر سویی نگاه کرد، پناهی نبود. چشمش ویرانه‌ای دید که طاق است و دیواری کهن. به زیر آن طاق رفت و تنها در آنجا خوابید.
سپه‌سالار که به گوشه‌ای سر می‌کشید تا از احوال لشکریان خبر یابد چون به طاق رسید، صدایی شنید که گفت: «ای کهنه وفرسود طاق، هوشیار باش، آنکس که در پناه تو آرام گرفته، شاهزاده است، او را نگه دار باش نگهدار باش»:
رش نَواد از ا ین صدا به جست‌وجو پرداخت تا داراب را دید، او را از آنجا بیرون کشید، داراب پا در رکاب اسب گذاشت وبیرون دوید که ناگاه طاق فرو ریخت.
سپه‌سالار در شگفتی ماند. سر و پای داراب را نگاه کرد. از او پرسید: «تو که هستی، از کجایی؟ و نژاد تو کیست؟ شایسته است که راست بگویی تا خلاص یابی.»
داراب که این سخن شنید، سراسر داستان خود را گفت. سپه‌سالار فرستاد مرد رختشوی و همسرش را آورده و سخن از آنان پرسید، آنان همان گفتند که داراب گفته بود.
رختشوی و زن به خانه باز گشتند. داراب نزد سپه‌سالار جاه و مقام یافت.
گازر و همسرش داستان را بار دیگر گفتند و سپه سالار دانست که نوجوان جهانجوی شاهزاده ایست که از دربار و درباریان جدا افتاده است. اما زمانی نگذرد که به جایگاه خود باز گردد.
چنین بود که سپه سالار به داراب مقام داد و داراب را به طلایه داری سپاه انتخاب کرده است.
طلایه‌دار شمشیر خود را به زهر آلوده کرد و منتظر شد تا طلایه‌دار سپاه روم از راه رسید.
داراب که سپاه رومیان را دید در میان سپاه افتاد و از چپ و راست چنان شمشیر می زد و چنان سپاه روم را به زمین می‌انداخت که گویی سرنوشت، آنان را به اینجا آورده تا به ضرب شمشیر داراب کشته شوند:
زمین پر شد از رومیانی که در دریای خون می‌غلتیدند. عده ای از سپاه که زنده ماندند عقب نشینی کرده و فرار را بر قرار ترجیح دادند.
جهانجوی نوجوان به پیروزی رسید. رشنواد که این خبر را شنید، از شادی در پوست نگنجید، فریاد شادمانی سر داد و آفرین خواند. چندی او را ستود و مهربانی کرد.
بعد نامه‌ای به همای نوشت که از خواب داراب در زیر طاقی شکسته و خروش غیب و پهلوانی او در جنگ سخن گفت.
همای به یاد آن نوجوان افتاد که در میان لشکریان بود که رخی زیبا چون بهار داشت و همچون درخت سرو قدی بلند. دانست که او کس نبوده جز فرزندی که در صندوق نهاد و به آب انداخت:
شهربانو همای از رش نواد خواست تا آن طلایه دار را به دربار فرستد. و سپه سالار اورا نزد شهر بانو برد.
همای بر چهرۀ داراب بوسه زد و او را در پیش خود نشاند. پرسش های فراوان داشت وداراب پاسخ هایی شاهانه داد.
همای ازتخت بلند شد، از فرزندش پوزش خواست، او را بر تخت شاهی نشاند. و از او خواهش کرد گذشته را مانند بادی گذرا به فراموشی سپارد وبه آینده بیندیشد. داراب پوزش مادر را پذیرفت وبر تخت پادشاهی نشست .
همای، بزرگان و لشکریان را فرا خواند تاج بر سر داراب نهاد و او را شاه ایران زمین خواند. بزرگان ودرباریان شاد شدند .
از آن سو، مرد رختشوی و همسرش به دیدار شاه جوان آمدند. داراب به آنان زر و سیم داد تا زندگی را به نیکی گذرانند. روز بعد داراب به کشورهای دیگر نامه نوشت خود را شاه ایران زمین نامید و از آنان خواست تا باج وخراج عقب افتاده را به ایران فرستند.
داراب تازه جوان از این پیروزی شاد شد و مردمان دوستدار او جشنی برپا کردند.
ولی شکست از داراب نوجوان برای رومیان ننگ به شمار آمد . به همین دلیل «قیصرفیلقوس» که فیلیپس دوم لقب داشت و بر سرزمین روم و جزایر، فرماندهی می کرد، فرمان داد تا سپاه بزرگی از سواره و پیاده آمادۀ نبرد با ایرانیان شود.
زمانی نگذشت که رومیان با سپه‌سالاری قیصر فیلقوس به ایران حمله کردند.
لشکر ایرانیان که در دشت سواران نیزه‌گذار بود، با سپاه روم رو به رو شد، و پس از سه روز جنگ سخت و پُر ماجرا بار دیگر داراب پیروز شد و سپاه روم در هم شکست.
روز چهارم، با آمدن خورشید جهان افروز، فیلقوس و سپاهش فرار کرده و به روم باز گشتند:
داراب، تازه جوان که در جنگ با رومیان برای دومین بار موفقیت به دست آورد دستور داد تا در ایران جشن برپا شود و همه میهمان شاه تازه جوان باشند.
هنوز این جشن به پایان نرسیده بود که فرستاده‌ای از روم به ایران آمد . هدیه‌های فراوان و گوهرهای شاهوار به همراه داشت و همه را به پای داراب ریخت خسارت جنگ را داد، و از شاه جوان عذر خواهی کرد.
در همین زمان به داراب خبر دادند که قیصر فیلقوس دختری زیبا روی دارد که در جهان کم مانند است. چه خوب که شاه جوان برای صلح، دختر قیصر را به همسری انتخاب کند.
داراب، فرستاده را پیش خواند و گفت اگر قیصر صلح و آبرویی در جهان می‌خواهد دختر خود را به همسری من دهد.
فرستاده به روم رفت و پیغام رساند، قیصر شادمان شد. پیمان بست و جشن بزرگی در روم برپا شد وبعد از آن دختر خود (ناهید) را به همراه چندین کنیز و مراقب با بسیاری گوهر و جواهر به ایران فرستاد.
هنگامی که ناهید وهمراهان به ایران رسیدند بار دیگر جشن و شادی در همه کشور ایران برپا شد.
اما...
اما زندگی داراب و ناهید طولانی نشد.
هنور یک سال نگذشته بود که داراب از ناهید، دل سرد شد و در حالی که ناهید فرزندی در شکم داشت، داراب او را به نزد پدر باز فرستاد و هر آنچه آورده بود، همراه عروس به روم بازگرداند. و مقداری گوهر و جواهر هم بر آن افزود:
دانای توس گوید: پس از آن که ناهید (دخت قیصر) از ایران رفت، داراب همسر دیگری برابر با آیین ایرانیان انتخاب کرد که از او فرزندی به جهان آمد با فّر و شکوهی که شاهزادۀ ایرانی داشت ونام او را دارا گذاردند:
پیش از تولد این فرزند، داراب از ناهید هم صاحب فرزندی شد که در روم به دنیا آمد و اورا اسکندر نامیدند. اما از آنجا که قیصر نمی‌خواست راز جدایی دخترش از شاه ایران و نژاد کودک را فاش کند، جشنی گرفت واعلام کرد این فرزند من است که همسرم او را به دنیا آورده و نامش را اسکندر فرزند فیلقوس گذارده‌ایم. او جانشین من و قیصر روم خواهد شد:
دارا مانند شاهزادگان ایرانی پرورش یافت و در همان کودکی آیین پادشاهی را آموخت و آمادۀ تاج وتخت پدر شد. داراب که به دور از دربار بزرگ شده بود، اخلاقی خوب وخوش داشت ولی فرزندش چنین نبود. بلکه جوانی تند خو و گُستاخ بود که باعث رنج پدر می شد .
هنگامی که دارا به دوازده سال رسید، پدرش ( داراب ) به بیماری دچار شد. طولی نکشید که پژمرده حال گردید. بزرگان و درباریان و فرزانگان برای آخرین دیدار به نزد شاه آمدند واوفرزند خود وهمۀ وزیران را پند داد و گفت با مردم مهربان باشید و دادگری کنید تا نام من زنده بماند، هنوز سخن او به پایان نرسیده بود که بادی سرد از جگر کشید و روی چون گل سرخ او پَرید:
دارا به دل سوگوار شد. مدتی در غم پدر بود تا بزرگان ایران ودرباریان او را بر تخت نشاندند.
شاه تازه به تخت رسیده از همان ابتدا کینه و بد دلی وتندخویی خود را نشان داد و در آغاز پادشاهی منم گفت:
اما بشنوید از اسکندر که در روم به دنیا آمد و او هم مانند بزرگان آموزش دید و زمانی مه داراب در ایران جای خود را به پسر داد، قیصر هم بیمار شد و از این جهان رفت:
اسکندر یک مربی داشت با نام ارسطالیس (ارسطو) بود که به فرمان قیصر فیلقوس، تربیت فرزند ناهید را بر عهده داشت. او به اسکندر آموخته بود: “هر زمان که گویی به جایی رسیدم و نیازی به راهنما ندارم، چنان بدان که نادان‌ترین کس در این زمان هستی.”
اما داراب بار دیگر ازدواج کرد و صاحب فرزند پسری شد که او را دارا نام گذاشتند. ‏
اتفاق چنان بود که داراب و قیصر هر دو از این جهان رفتند و تاج و تخت ایران برای دارا ماند و در روم اسکندر برتخت نشست. ‏
ایران در زمان داراب به قدرتی بزرگ تبدیل شد که از همه ی کشورها باج و خراج می‌گرفت. هنگامی که دارا بر تخت نشست، نامه‌ای به شاهان جهان نوشت و از آنان باج و خراج خواست. ‏
‏ از جمله فرستاده‌ای نزد قیصر اسکندر فرستاد و از او خواست تا به ایران خراج فرستد. اسکندر در پاسخ گفت: «مرغ بار دیگر تخم نمی‌گذارد.»
‏ فرستاده ی دارا که این سخن شنید، ترسید و بر جان خود لرزید، از قصر اسکندر بیرون زد و به تاخت سوی ایران بازگشت. ‏‏
اما اسکندر در پاسخ دارای جهانجوی، لشکر آماده کرد و از روم به سوی مصر تاخت، هشت روز با سپاهیان مصر جنگید، تا سرانجام پیروز گردید و وارد مصر شد، مدتی برای استراحت و غارت آنجا ماند، پس از جمع آوری ثروت، سپاه را سوی ایران حرکت داد: ‏
دارا که از آمدن اسکندر خبر یافت، به سوی اصطخر پارس رفت. در آنجا به گرد آوری سپاه پرداخت تا در مقابل حملۀ اسکندر و سپاه روم از ایران دفاع کند:
اسکندر برای آنکه دارا و سپاه او را شناسایی کند، لباس پیک پوشید و با نامه‌ای که نوشته بود به اصطخر( شهری در پارس = فارس) و نزد دارا رسید. زمین را بوسه زد و نامه را به دارا سپرد و گفت: «این نامه از قیصر است و جواب می‌خواهد.»‏
‏ در آن نامه نوشته بود: «من به گرد جهان می‌گردم، و اجازه می‌خواهم از خاک تو عبور کنم، اگر اجازه ندهی همه ی سپاه تو را کشته و ایران را ویران می‌کنم.»
دارا که فرستاده را مردی با خرَد و بزرگ منش دید، تن و بالای او را تماشا کرد و خون برادری در رگ او جوشید، پرسید: «تو که هستی و نژاد تو چیست؟» ‏
هنوز پاسخ نشنیده بود که فرستاده ی دارا که به روم رفته بود به جایگاه آمد، اسکندر را دید و شناخت و در گوش دارا زمزمه کرد. ‏
اسکندر دانست که او را شناخته‌اند. از انجا بیرون زد و نیمه شب فرار کرد. ‏
روز بعد دارا به سوی اردوگاه اسکندر لشکر کشاند. سپاه اسکندر هم که آماده ی نبرد بود به ایرانیان حمله برد. بنا بر این سپاه دو برادر وارد نبرد شدند که تعداد بی‌شماری از سپاهیان ایران کشته شد و دارا راهی جز عقب نشینی و فرار ندید: ‏
جنگ اسکندر و دارا به آنجا رسید که اسکندر پیروز و دارا فراری شد. ‏
‏ دارا که شکست خورد، سپاهش یا کشته یا به کوه و دشت فراری شدند. و شاه ایران تنها ماند. بنا براین راهی ندید مگر آنکه از کشورهای دیگر سپاه بگیرد. به هر سو و هرکشوری نامه فرستاد، زر و گوهر داد تا سپاهی دیگر فراهم کرد و بار دیگر به جنگ اسکندر رفت. اما سپاهیان که ایرانی نبودند، چنانکه باید جنگ نکرده و سبب شکست ایرانیان شدند. باردیگر دارا مجبور به فرار شد و به سوی جهرم رفت. ‏
‏ برای سوم بار دارا سپاه بزرگی فراهم آورد و به جنگ اسکندر رفت. اما این بار نیز نتوانست او را شکست دهد. در این زمان صدایی از میان سپاهیان روم به گوش ایرانیان رسید که از زبان اسکندر می‌گفت: «سپاهیان،‌ای مهتران، همه در پناه من هستید و من نیک‌خواه شما هستم. جنگ را رها کنید و با من دوستی کنید تا در امان بمانید.»
‏ سپاهیان با این سخن، تردید به خود راه دادند. عده‌ای سوی او رفته و عده‌ای باقی ماندند. ‏
از این سوی بزرگان نامه نوشتند و از دارا خواستند تا تسلیم شود. دارا نیز چنین کرد. نامه‌ای برای اسکندر نوشت و پوزش خواست. ‏
اسکندر در پاسخ نوشت: «اگر به ایران بازگردی همۀ سرزمین ایران برای تو باقی خواهد ماند و ما نَفَس بدون اجازۀ تو نمی‌کشیم. بلکه فرمان تو را بر سر گذاریم.»‏
دارا که پر غرور بود واندیشۀ پیروزی داشت، نامه‌ای دیگر به هندوستان نوشت و از آنان کمک خواست. این خبر به اسکندر رسید و او خشمگین شد و فرمان دستگیری داد. ‏
‏ دارا پای فرار پیدا کرد و با نزدیکترین یاران خود می‌رفت که یکی از آنان به نام جانوشیار با همدستی دوست خود، شاه را زخمی کرده و به نزد اسکندر آمدند تا تخت ایران را بگیرند. ‏
‏ اسکندر با شنیدن این سخن فرمان داد آن دو را دستگیر کنند. سپس به سوی دارا رفت، سر او را روی زانوان خود قرار داد، برای او اشک ریخت و اشک شاه (و برادر) را با دست پاک کرد و گفت: «اگر نیرو داری، روی زین بنشین تا نزد پزشک برویم، و اگر نداری، تحمل کن تا پزشک برسد. دارا که کار خود را پایان یافته دید، به اسکندر گفت: «به اندرز من گوش کن، دخترم را به همسری بگیر، همسر و پیوند مرا در پناه خود نگه دار و با آنان تندی مکن که هر یک با ناز پرورده شده‌اند. اکنون تخت و جای خود را به تو می‌سپارم و از این جهان می‌روم.»
اسکندر پند او را پذیرفت و گفت: بر آنچه گویی پیمان می‌بندم، اگر از این جهان بگذرم، از پیوند تو نمی‌گذرم. دارا جان داد و رفت. ‏
‏ اسکندر دستور داد تا او را چون شاهان بزرگ در دخمه (مقبرۀ شاهان) گذارند. و بعد دستور داد دو چوبۀ دار آماده کردند و جانوشیار و ماهیار که از نزدیکان دارا بودند اما خیانت کردند، به دار آویخته شوند تا دیگر کسی اندیشة خیانت در سر نداشته باشد.
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: معصومه مولایی