جمعه, 10 فروردين 1403

 



موضوع: کرامات حضرت احمدبن موسی علیه السلام

کرامات حضرت احمدبن موسی علیه السلام 10 سال 6 ماه ago #36597

رویای شگفت انگیز
یکی از رزمندگان جبهه های حق علیه باطل با توسل به حضرت احمدبن موسی شاهچراغ(ع) بهبودی خود را بدست آورد.
رزمنده اسلام منصور قاضی زاده اظهار دارد:
در عملیات والفجر یک، بر اثر اصابت گلوله کاتیوشا و موج انفجاری که نزدیکی من صورت گرفت ابتدا ذات الریه گرفتم و بعد دردی کشنده سراسر کمر و پایم را فرا گرفت تا اینکه به کرمان برای معالجه انتقال یافتم. در این شهر بعد از اینکه پزشکان مرا جواب کردند، گفتند امکان دارد در تهران معالجه شوم. پایم دیگر حرکت نمی کرد، دردم به قدری بود که نمی توانستم به تهران بروم. از طرفی از معالجه خود ناامید بودم. چون پزشکان گفته بودند بر اثر صدمات وارده به رگ کمر و نخاع امکان دارد دیگر نتوانم فعالیت بدنی داشته باشم. شب را با دعای کمیل و توسل به امامان آغاز کردم، نیمه های شب وقتی که در میان درد جانفرسا به خواب رفتم، در رویا منظره ای عجیب دیدم. توی خواب، صحرائی در نظرم مجسم شد، لبانم خشک بود و دنبال نجات دهنده ای می گشتم. در همین حال آقایی به من نزدیک شد، خوب که دقت کردم دیدم آن آقا شهید آیت الله دستغیب است. ایشان جلو آمدند و با همان لهجه شیرازی از من سوال کردند: «به دنبال چه می گردی؟» من جریان را گفتم ایشان گفتند: ((آن چیزی که که تو دنبال آن هستی در این بیابان پیدا نخواهی کرد، تو باید از احمد بن موسی یاری طلبی)). در میان درد و ناله صبح از خواب برخاستم و به نزد سیدی بنام ((خوشرو)) رفته، جریان ماوقع و آنچه را که در خواب دیده بودم با ایشان در میان گذاشتم. وی توصیه نمود که هرچه زودتر به شیراز بروم. بعد از وضو وارد حرم مطهر شدم. در کنار حرم پاهایم لیز خورد و ضعفی سراسر بدنم را فرا گرفت. دوباره دست به ضریح گرفتم و تضرع و زاری را آغاز نمودم که از حال رفتم. بخود که آمدم احساس کردم دیگر دردی در پاها و کمرم نیست. بلند شدم و راه رفتم و از حرم بیرون آمدم. در آستانه صحن مطهر عصایم را به یکی از خدام آستان دادم و گفتم دیگر به این نیازی ندارم.
عنایت به خانواده شهداء
بانو تقی زاده خواهر یکی از شهداء که از چهار سال قبل دچار بیماری شده و از دو هفته پیش دچار اختلال حواس، لالی زبان و فلج قسمتی از بدن شده بود در حرم مطهر احمدبن موسی(ع) شفا یافت. در پی شفای این خواهر که ظرف چهار سال بیشتر تلاشهای گروهی از پزشکان برای معالجه وی مثمر ثمر واقع نشده بود، مراسم دعا و نیایش با حضور سید محمد مهدی دستغیب تولیت آستان مقدس احمدی و محمدی(ع) برگزار شد.
اولین دیدار خرداد 1366
خواهر پوران قاسمی فرزند گرگعلی که چند روز قبل در زادگاه خود سیرجان بر اثر یک سلسله مسائل خانوادگی و تاثرات روحی قوه ناطقه خود را از دست داده بود، از مراجعت مکرر به مراکز درمانی نتیجه ای نگرفته و بعضی از پزشکان مداوای وی را غیر ممکن دانسته بودند. این خواهر متوسل به هنگام شب و در عالم خواب به محضر مبارک آقائی بزرگوار شرفیاب می شود و ایشان وی را در توسل به حرم مطهر حضرت احمدبن موسی شاهچراغ(ع) ذکر می فرمایند. خواهر قاسمی سیرجانی عصر روز عید سعید فطر برای اولین بار وارد شیراز می شود و پس از تشرف به حرم مطهر حضرت احمدبن موسی(ع) مدتی در کنار ضریح مقدس در حال تضرع و توسل بسر برده تا اینکه پس از ساعاتی با فریادهای((شاهچراغ)) زبان وی مجددا گویا و قوه تکلم خود را باز می یابد.
بدنبال بهبود و شفا یافتن خواهر قاسمی نقاره خانه حرم مطهر حضرت شاهچراغ(ع) بصدا درآمد.
با هزاران امید
جابر خالدی فرزند عزیز قلی 24 ساله و اهل روستای علیا خفرک سفلی از توابع مرودشت می باشد. در دوران سلامت چندین بار به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافته و همراه با سایر رزمندگان اسلام در جنگ حق علیه باطل شرکت نموده و علیرغم شهادت برادرانش به اسامی حمید و مسعود خالدی یکدم از مبارزه با صدامیان کافر دست برنداشته بود. نامبرده به دنبال شهادت برادرانش و دیگر ناراحتی ها و مصیبت های خانوادگی سرانجام در شب دهم ماه رمضان پس از افطار دچار سکته می شود و طرف چپ بدن بخصوص پای چپش بطور کامل لج می گردد. وی بلافاصله به وسیله نزدیکان و همسایگانش به بیمارستان مرودشت منتقل شده و سپس به دو تن از پزشکان خصوصی مراجعه می کند که نتیجه ای نمی بخشد. وی آنگاه به توصیه پزشکان مرودشت به بیمارستان شهید فقیهی شیراز اعزام می شود، ولی پس از آزمایشات مختلف و عکسبرداری از همه جا ناامید شده بالاخره در شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان بر اساس خوابی که یکی از نزدیکانش می بیند که وی در حرم حضرت شاهچراغ(ع) شفا یافته است بوسیله چند نفر از بستگانش با هزاران امید به پابوس فرزند هفتمین اختر آسمان ولایت و امامت حضرت احمدبن موسی(ع) می شتابد و با قرائت قرآن و دعا از آن بزرگوار طلب شفا می نماید. دقایقی پس از نیمه شب ملاحضه می کند که یک روحانی بالای سر او ایستاده و همراه با او دست به دعا برداشته است. وی پس از لحظاتی روحانی مزبور را دیگر نمی بیند و متوجه می شود طنابی که پای او را به ضریح بسته است باز شده و در میان هلهله زائرینی که در حاشه ضریح مقدس به نوحه خوانی و سینه زنی مشغولند او افسوس می خورد و با خود می گوید که چرا من نمی توانم همدوش این برادران به سینه زنی بپردازم. در همین لحظات بناگاه از خود بیخود می شود و به یک باره روی پای خویش می ایستد. زائرین حرم با مشاهده وضعیت این جوان افلیج که بصورتی غیر مترقبه شفا یافته بلافاصله او را در آغوش می گیرند و شکر و سپاس می گویند.
اردیبهشت ماه 1367
اشک شوق
اینجانب سید مجید قلندری تاج فرزند سید حسن 17 ساله ساکن شهرک محمد بن جعفر طیار محصل کلاس دوم تجربی هستم. پدرم کشاورز است. یکروز در منزل میهمان داشتیم و مشغول تهیه غذا بودیم، من در حال سفره انداختن بودم که یکدفعه از ناحیه چپ سینه و قلبم احساس سوزش و درد زیاد نمودم و دستهایم را که بلند کردم تقریبا نفسم داشت قطع می گردید و روی زمین افتادم و بطور کامل دیدم که طرف چپم ناراحت است و بالاخره پای چپم بطور کامل ناقص و فلج گردید. فورا نزدیکانم مرا به بیمارستان افشار دزفول بردند، ولی اثر نداشت و دکترهای آنجا اعلام نمودند باید فورا به بیمارستان اهواز منتقل شوم. البته لازم به یادآوری است که سوزن به پایم می زدند، اصلا نمی فهمیدم، حتی سیگار را روی پایم خاموش نمودند و نفهمیدم و در اهواز به دکتر محسن راز افشار مراجعه نمودم ولی ایشان هم علیرغم اینکه مقادیر زیادی مرا معاینه نمودند و نسخه هایی هم دادند ولی اصلا اثر نکرد و حتی ایشان هم ناامید بودند. بسیار از مسئله ناراحت بودم و رنج می بردم. بنا بود برای معالجه به تهران برویم ولی با استخاره و بعد از این خوابی که حالا نقل می کنم تصمیم به آمدن به شیراز گرفتم. من اصلا تابحال به شیراز نیامده بودم، ولی حدود ده روز قبل بسیار ناامید شده بودم، شب در خواب آقایی را با قد و قامتی آراسته با لباس سفید و عرقچین سبز خدمتشان رسیدم، آقا خودشان را معرفی فرمودند که من شاهچراغ هستم بلند شو بیا، هر چه زودتر زیارت ما بیا. از خواب بیدار شدم و از خانواده مصرا خواستم که مرا به شیراز برای زیارت مولا حضرت شاهچراغ(ع) بیاورند. بالاخره روز جمعه 12 بهمن ماه همراه مادر و برادرم حمید که معلم است به شیراز آمدیم. ناامید از همه جا حرم مطهر حضرت احمدبن موسی(ع) را با توکل به حق تعالی و توسل به چهارده معصوم پاک زیارت نمودم و روز موعود یعنی یکشنبه فرا رسید و آمدم بندی را از دفتر شاهچراغ(ع) گرفتم و به ضریح مطهر خود را بستم و سرم را به زیر انداختم و دعا و ناله می کردم. بعد از حدود سی دقیقه همان آقا را که در خواب دیده بودم اما این دفعه با لباس سبز کمرنگ و عرقچین سبز بر سر داشت و گفتم آقا مولا و آقا فرمود که چرا نشسته ای؟ بلند شو، من گفتم آقا مریضم من را از راه دور آورده اند. یک پایم فلج شده. آقا فرمودند: من به تو می گویم بلند شو و تو خوب شده ای.
این حرف را شنیدم، یک نیرویی به پایم خورد و دیدم که بند پاره شده و یک نیروی الهی به من کمک نمود و بحمدالله توانستم بلند شوم و زدم زیر گریه و دور ضریح مطهر راه رفتم و متوجه شدم بحمدالله شفا پیدا نمودم.
بهمن 1369
عشق به اهلبیت
در خـــجسته ایام میلاد حضـــرت قائم(ع) در بارگاه ملکوتی فرزند بزرگوار امام هفتم حضرت احمدبن موسی الکاظم شاهچراغ(ع) معجزه ای رخ داد.
دختر بچه محصل 11 ساله ای بنام مرجان اسدپور فرزند محمد جواد اهل خرمشهر ساکن شیراز که بطور مادرزادی مبتلا به ناشنوائی و لکنت زبان بود و از حدود 2 سالگی خانواده وی با مراجعه مکرر به سازمان بهزیستی-کلینیک ویژه هدایت و چند دکتر متخصص در شیراز قصد مداوای وی را داشتند، اما نتیجه ای حاصل نمی شد. چند شب قبل حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را به خواب می بیند و مورد عنایت خاصه این حضرت واقع می شود، و شب جمعه نیز همراه با نزدیکانش به حرم مطهر حضرت شاهچراغ(ع) مشرف شده و پس از زیارت لحظه ای به فکر فرو می رود که شفای خود را از حضرتش بگیرد. لذا با قلبی پاک و آکنده از عشق به اهلبیت عصمت و طهارت به حضرت احمدبن موسی الکاظم شاهچراغ(ع) متوسل می گردد و روسری اش را به شبکه های ضریح مقدس می بندد. پس از آن نوری از ضریح مقدس ساطع می شود و او در ناباوری کامل و گریه فراوان به مادرش می گوید که مادر مگر می شود من خوب شوم و شفا پیدا نمایم؟ که حضرت با عنایت خاصه خود شفای وی را از حق تعالی گرفتند و دختر بچه ناشنوای مادرزاد شفای خود را بدست می آورد. متعاقب وقوع این معجزه خدام حرم مطهر نقاره خانه آستان مقدس شاهچراغ(ع) را بصدا در می آورند.
در مجلس با شکوهی که به همین مناسبت با حضور هزاران تن از شیفتگان خاندان ولایت در صحن مطهر برگزار گردید، حضرت آیت الله سید محمد مهدی دستغیب تولیت آستان مقدس احمدی و محمدی(ع) جریان معجزه حضرت شاهچراغ(ع) و شفا یافتن دوشیزه مرجان اسدپور را بیان نمودند و ضمن تفسیر سوره مبارکه کوثر به ذکر فضائل ائمه طاهرین صلوات الله علیهم اجمعین پرداخت. خانم مرجان اسدپور طی سخنانی از معجزه ای که برایش اتفاق افتاده بود صحبت کرد و شرح بیماری خود را به تفصیل برای زائرن حرم مطهر بیان داشت و پدر و مادرش نیز از خداوند قادر متعال سپاسگذاری نمودند و در پایان از طرف آیت الله دستغیب هدایایی تقدیم دختر شفا یافته شد و مقادیر زیادی شیرینی و پارچه های تبرکی به امت اسلامی حاضر در مراسم اهدا گردید.
بهمن ماه 1373
بلند شو ترا شفا دادیم
پسر بچه ده ساله که محمد نیمزاری اهل و ساکن جیرفت بود حدود هشت ماه پیش دچار تب شدید شده و همزمان با آن خالهای قرمز و سیاهی در بدنش مشاهده می شود. با توجه به ناراحتی شدید نامبرده اطباء و درمانگاههای موجود در جیرفت و کرمان از معالجه وی ناامید شده و اعلام می نمایند که وی مبتلا به سرطان خون می باشد. ناگزیر پدر پسر بچه مزبور او را جهت معالجه به شیراز می آورد و در بیمارستان شهید فقیهی شیراز بستری می کند و سپس بیمار را به بیمارستان علی اصغر شیراز منتقل نموده و چهل روز از بستری شدن وی در بیمارستان مزبور می گذرد، بدون اینکه نتیجه ای گرفته شود. بالاخره در شب جمعه پدر و مادر کودک بیمار از همه جا مایوس شده و تصمیم می گیرند جهت بهبود او به حضرت احمد بن موسی(ع) متوسل شوند با همین هدف فرزند خود را به حرم مطهر شاهچراغ(ع) منتقل کرده و پس از چند دقیقه در کمال تعجب در حضور خدام و زوار حرم، پسر بچه ای از جای خود بلند شده و با صدای بلند می گوید که من خوب شدم و به آغوش مادرش پناه می برد.
آبان ماه 1376
بگو «یا علی»
پوران رودبارانی که پس از شفا یافتن نام معصومه را بر می گزیند در سن سه سالگی از ناحیه پا و کمر فلج می شود. چندین بار تحت عمل جراحی قرار می گیرد و یک بار هم پلاتین در استخوان او قرار می دهند که متاسفانه عفونت کرده و موجب ناراحتی بیشتر می شود. بررسی پرونده های طولانی پزشکی این بیمار شفا یافته همگی نشان از عجز و ناتوانی دست بشر در شفای بیماری او دارد. این دختر خانم به همراه بستگان و خانواده اش در ایام نوروز برای زیارت حضرت شاهچراغ(ع) به شیراز سفر می کند و در ساعت یک بامداد روز 8/1/73 در سن 23 سالگی با توسل به حضرت احمدبن موسی(ع) در حرم این بزرگوار شفای کامل می یابد.
فروردین ماه 1373
انگشتری طلا
زهرا نوردی ساکن آران کاشان می گوید مشغول مرتب کردن منزل و نظافت خانه بودم که کمد بزرگ کنار دیوار بر روی من افتاد. مدتی از شدت درد بیهوش شدم. وقتی به خود آمدم، اطافیان کمد را برداشته بودند. شدت درد بحدی بود که راه رفتن برایم مقدور نبود. با همان حال مرا به دکتر بردند. بعد از معاینه گفتند بین مهره های ستون فقرات فاصله افتاده است. هر روز صبح حالت تهوع زیاد داشتم. نمی توانستم بنشینم. بارها به دکترهای زیادی مراجعه کردم، مانند دکتر شفاهی، دکتر صفارزاده و دکتر کرمانی. عکسبرداری و آزمایش های متعدد انجام دادم به جایی نرسیدم.
روزبروز بدتر و ناراحت تر بودم. دمادم به اهل بیت عصمت و طهارت متوسل بودم. با شوهرم صحبت کردم، تصمیم گرفتیم به پابوس حضرت شاهچراغ(ع) بیائیم. در راه مرتب نذر و نیاز می کردم. نذر کردم اگر خوب شدم، انگشتری طلای خود را به حضرت هدیه دهم. عصر به زیارت شاهچراغ(ع) آمدیم. شدیدا به آقا متوسل شدم و گریه کردم. گفتم: آقا می دانی من رنجهای زیادی کشیدم. درد بسیار تحمل کردم. خیلی خرج دوا و دکتر کردم. دیگر طاقت درد کشیدن ندارم. کاسه صبرم لبریز شده، آقا نجاتم بده، مرا دست خالی به آران برنگردان.
شب شده بود، در حالیکه اشک از چشمانم جاری بودف لحظه ای در کنار ضریح مطهرش به خواب رفتم. در خواب دو نفر سید که یکی شال سبز بر گردن و عبای مشکی بر تن داشت با قدی بلند و رشید و دومی با لباس سفید دیدم. آن سید بزرگوار دست برگرفت و گفت:(( بیا ببین من طلا دارم. انگشترت برای خودت)). بعد به تختی که در کنار حرم بود اشاره کرد، روی آن بخوابم و پارچه سبزی که بر گردن داشت بر روی من انداخت که همزمان بیدار شدم و متوجه شدم که هیچگونه دردی ندارم و بطور کامل شفا پیدا نموده و اللحمد الله خوب شده ام.
نوید بشارت
خانم زرانگیز تند رو چنین می گوید: دو روز قبل از خواب که بیدار شدم ناباورانه متوجه شدم که اصلا هیچ چیز را نمی بینم. خیلی گریه کردم. شوهرم مرا به بیمارستان خلیلی برد. دکترها گفتند کاری از دست ما ساخته نیست. شوکه شده است. به خانه برگشتیم. اصلا نمی دیدم. دنیا برایم تیره و تاریک بود. اما نور امید در دلم می درخشید. امید به فضل و کرم خدا، در منزل نماز می خواندم و متوسل بودم. زمان را از یاد برده بودم. امروز هم از صبح مشغول ذکر و راز و نیاز بدرگاه خدا بودم. بخاطر ندارم ساعت چند بود که خواهر شوهرم مقداری بخور بابونه و اسفند برایم داد که خوابم برد. نمی دانم چطور شد، هراسان از خواب پریدم و دلم گوهی می داد که با عجله برای زیارت حضرت شاهچراغ(ع) بروم. از شوهرم خواهش کردم هرچه سریعتر مرا به شاهچراغ(ع) ببرد.
همراه خواهر و مادر شوهرم به حرم آمدیم، شبکه های ضریح مطهر را در دست گرفتم و بوسیدم و گریه کردم، ضجه زدم و التماس کردم که: ((آقا مرا شفا بده، یا شاهچراغ مرا شفا بده)). نمی دانم چه شد که بی هوش گشتم. بعد از مدتی نوری شدید به چشمانم خورد و مردم را دیدم که دور من جمع شده اند، فهمیدم شفا پیدا نمودم. بلند شدم، سبکی و معنویت خاصی در خود احساس می کردم. همه جا روشن بود. مردم صلوات می فرستادند و جمعیت لباسهایم را برای تبرک پاره می کردند که توسط خدمه حرم به دفتر حرم هدایت شدم. از حضرت شاهچراغ(ع) می خواهم واسطه شود، خداوند همه مریض ها را شفا دهد انشاءالله.
جمعیت در مقابل درب ورودی دفتر حرم مطهر موج می زد. نقاره خانه آستان مبارک می نواخت و نوید بشارت می داد.
ضریح مطهر
ثریا کارآمد 26 ساله چنین می گوید: مدت 4 روز بود که لال شده بودم و قادر به حرف زدن نبودم. حتی هیچ کس را نمی شناختم. مرا به چند دکتر و بیمارستان بردند اما فایده ای نداشت. پس از یکی دو روز از بیماریم، قادر به راه رفتن هم نبودم. به پدرم با اشاره گفتم مرا به شاهچراغ(ع) ببرد. آنها هم مرا به اینجا آوردند و به ضریح بستند. به حضرت متوسل شدم و بعد از مدتی از خود بیخود شدم، وقتی به خود آمدم دیدم می توانم حرف بزنم و راه بروم، بلند شدم و شروع به حرف زدن کردم. به خواهر شوهرم که در کنارم بود گفتم که حضرت شفایم داده و چند مرتبه گفتم ((یا شاهچراغ)) و از خوشحالی انگشترم را به حضرت هدیه کردم و داخل ضریح مطهرش انداختم.
تیر ماه 1368
لحظه شیرین دیدار
من فاطمه خطبائی فرزند علی در کلاس دوم دبستان شهید دوران ایج استهبان درس می خوانم. سه هفته قبل یک دفعه چشمانم کور و نابینا شد. طوری که دیگر هیچ چیز و هیچ کس را نمی دیدم. پدر و مادرم همه گریه می کردند. خودم هم گریه می کردم و ناراحت بودم. پدرم و خویشانم مرا به چند دکتر بردند و در آخر هم من را در بیمارستان خوابانیدند. حدود یک هفته در بیمارستان بودم. یک شبد خواب دیدم آقائی قدبلند که خیلی هم خوشکل و زیبا بود بسراغم آمد. من هم که اول ترسیده بودم سلام کردم و ایشان به من جواب سلام داد و مرا نوازش کرد و دست بر سر و رویم کشید. به من گفت که بلند شو تو خوب شدی. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که خوب شده ام و چشمانم همه جا را می بیند. اول خیلی خوشحال شدم و سپس گریه نمودم. درب اتاق باز شد دیدم پدرم هست. او را دیدم و خندیدم و بعد هم موقعی که پدرم مرا در بغل گرفت با هم گریه کردیم.
علی خطبائی پدر فاطمه چنین می گوید:حدود 9 روز بود که فاطمه در بیمارستان بستری شده بود. عصر روز نهم بسیار منقلب شده بودم. کسی را هم نداشتم که بدادم برسد. یکدفعه به ذهنم خطور کرد که بیایم و متوسل به حضرت شاهچراغ(ع) شوم. بسیار افسرده بودم که چرا این پیشامد ناگوار برایم پیش آمده است. در فکر فرزند دلبندم بودم و به آینده او فکر می کردم. از بیمارستان بیرون آمدم، به آستان مبارک حضرت شاهچراغ(ع) رسیدم. نزد ضریح مطهرش رفتم و در حالیکه بی اختیار بسیار گریه می نمودم گفتم:((یا شاهچراغ، من با این بچه چه کنم؟ فاطمه در بین خواهران و برادرانش چگونه طاقت بیاورد ؟)) از ناراحتی تقاضای مرگ او را کردم گفتم:(( یا شاهچراغ! یا جنازه فرزندم را بده با آمبولانس به ایج ببرم یا او را شفا بده.))
11/8/77

در انتظار فجر
سیمین تاج جمالی اهل ابراهیم آباد رامجرد 23 ساله چنین می گوید: ده روز قبل بعد از یک سردرد شدید حالت تشنج به من دست داد. تمام بدنم سوزش بسیار زیاد پیدا نمود. قادر به شناسایی همسر و فرزندانم نبودم. تمام فامیل هایم را که اطرافم بودند می دیدم ولی فکر می کردم آنها غریبه اند و آنها را بجا نمی آوردم. مرا به چند بیمارستان و دکتر خصوصی برای درمان بردند که اثری نبخشید تا اینکه در دیروز در خواب دیدم که حضرت شاهچراغ(ع) به منزل ما آمدند و دست مبارک خود را بر سرم گذاشتند و فرمودند((به زیارت ما بیا)).
از خواب بیدار شدم و پشت سر هم درخواست نمودم که نزدیکانم مرا به شاهچراغ برای زیارت ببرند. بالاخره دیروز بعداز ظهر همراه خانواده ام که یادم نیست چه کسانی بودند مرا به شاهچراغ آوردند و در حالیکه زیر بغلم را گرفته بودند مرا به حرم مطهر بردند. در حال زیارت بودم که متوجه شدم حالم بسیار خوب شده است. همه مریضی ها از تنم رخت بربسته بود. امروز صبح به یاد مریضی و حالتی که به من دست داده بود افتادم و ترسیدم و ظهر دوباره به زیارت آمدم و در حرم در عالم رویا حضرت را دیدم که فرمودند:(( من شما را دیروز شفا دادم. صلوات بفرستید و بلند شوید)). من هم همین کار را کردم.
شهریور ماه 1368

هاله ای از نور
با خبر شدیم دختری یازده ساله بنام خیری آموزگار فرزند حیدر اهل و ساکن دلوار بوشهر با الطاف خداوندی و عنایت سیدالکریم حضرت شاهچراغ(ع) شفا یافته است. از شفا یافته که در کلاس چهارم دبستان درس می خواند خواستیم در رابطه با ناراحتی که داشته است و چگونگی شفا یافتنش برایمان تعریف کند:
حدود یک ماه و نیم است که مریض می باشم. اول ناراحتی شدید سرماخوردگی و بعد گلویم چرک نـــمود. سپس کلیه درد سختی گرفتم. پدر مرا در دلوار به نزد دکتر منصور عالمی فرد برد. بعد از معاینه گفت چرک پیش رفـــته است، باید برای مداوا به بوشهر بروی. صبح فردای آنروز پدر و مادرم مرا به بوشهر بردند و در بیمارستان فاطمه زهرا(س) گفتند، باید بستری شود. دو نفر از دکترها خانم قاسی و خانم دکتر انارکی بودند. 12 روز در آنجا بستری بودم و خوب نشدم. آنها گفتند باید به شیراز بروی. پدر و مادرم مرا در بیمارستان نمازی شیراز بستری نمودند، جمعا شش روز در آن بیمارستان بستری بودم و کلیه برنامه های پزشکی مانند عکسبرداری و انواع آزمایشها روی من انجام گرفت، و بالاخره بنا شد کلیه مرا عمل کنند. 12 ساعت به من هیچ نوع غذایی ندادند. از خستگی و ناراحتی حدود 11 شب خوابم برد و حضرت شاهچراغ(ع) را در خواب دیدم. سربند سبزی بر سر مبارکشان بود. آن حضرت جلو آمده به من فرمود:((چه مشکلی داری؟ من گفتم:کلیه ام بسیار ناراحت است و ادرارم خونی است)). آقا فرمودند: ((تو انشاءالله خوب می شوی و من هم به تو کمک می کنم و شب جمعه هم به دیدار من بیا)) و سر مرا دست کشید و بوسید. از خواب بیدار شدم.صبح دکترها آمدند و فشار خون مرا گرفتند و دیدند فشار خونم روی یازده است. فکر کردند اشتباه شده، دوباره فشار خونم را گرفتند و خوشبختانه فشار خونم روی یازده بود. دکترها هم تعجب کردند و مرا معاینه کردند و رفتند. چند نفر را به اتاق عمل بردند و من منتظر بودم نفر بعدی باشم که دکترها با چند نفر دیگر آمدند و دوباره فشارم را گرفتند و معاینه کردند و بلافاصله گفتند که خوب شده است و احتیاج به عمل ندارد. اللحمد الله خوب شده ام و هیچ به ناراحتی ندارم.

دستان مبارک
نامش احمد خسروی کارمند شبکه بهداری شازند اراک است. شرح حال خود را که به دستان مبارک حضرت احمدبن موسی شفا پیدا نموده چنین ذکر می کند:
((یا من اسمه دواء و ذکره شفاء)) السلام علیک یا احمد بن موسی(ع) یا شاهچراغ. من در تاریخ 73/2/5 به علت کمر درد شدید به دکتر مراجعه نمودم و تشخیص دادند که دیسک کمر دارم و باید حتما عمل کنم. ده روز استراحت کامل در منزل دادند که اینجانب استراحت مطلق نمایم. بعد از چند روز احساس نمودم پای راستم حس ندارد. جریان را به دکتر یونس حیدری که پزشک من بود رساندم. ایشان بعد از معاینه اینجانب آه بلندی کشید. گفتم دکتر چه شده؟ گفت بهتر است هرچه زودتر به اراک بروی. مرا با آمبولانس به اراک انتقال دادند. در آنجا دکتر شیخ حسنی و دکتر پور خلیلی مرا جواب دادند که دیسک کمرش را عمل می کنیم ولی حس به پای او نمی توانیم بدهیم. من زیر گریه زدم. احساس بی کسی و غریبی سراپای وجودم را فرا گرفته بود. مرا به خانه آوردند. زیاد گریه کردم. از گریه من همسرم نیز به گریه افتاد. ناگهان برق امیدی در دلم جرقه زد. با ارادتی که به حضرت احمدبن موسی(ع) داشتم متوسل شدم به شاهچراغ. ساعت 7 شب چون زیاد گریه کرده بودم از خستگی خوابم برد. در خواب آقا حضرت احمدبن موسی را دیدم که با دستان مبارکشان به کمرم دست کشیدند و فرمودند:(( بلند شو! بلند شو! )) از خواب بیدار شدم در حالیکه سر پا ایستاده بودم. بی اختیار فریاد زدم ((الله اکبر)) از صدایم اهل منزل فهمیدند شفا پیدا کرده ام. تا 12 شب همسایه ها و آشنایان به عیادت من می آمدند و تا 4 صبح حالتی روحانی همه را گرفته بود و ((سبحان الله)) می گفتند. فردای آنروز همسایه ها همگی از زن و مرد به دیدنم آمدند و طلب حاجت از مولایم احمد بن موسی(ع) می کردند. آش برپا نمودند و تمامی اهل محل را آش نذری دادند و مرا جهت پابوسی مولایم حضرت شاهچراغ(ع) به شیراز بدرقه نمودند. روز 73/2/18 ساعت 9 صبح به آستان مقدس حضرت احمدبن موسی(ع) مشرف شدم. خیلی شلوغ بود. شهید آورده بودند. بعد از نماز زیارت که در حرم خواندم حالت روحانی عجیبی داشتم. از خود بیخود شدم و به گفته همسرم بمدت 5/2 ساعت بیهوش شدم و زائرین که از گفته های همسرم که گفته بود این شفا شده ی احمد بن موسی(ع) است از شفای من مطلع شده بودند و بر سر و صورتم برای تبرک دست می کشیدند.
مژده شفا
نور صداقت در چشمانش می درخشید. قالیچه ای که خود بافته بود برای هدیه به دفتر حرم آورده بود. گفت نذر داشتم برای حضرت. جریان چیست؟ با همان راستی و صفای باطنی اش لب به سخن گشود و گفت:
شوهرم کاگر ساده است. دو پسر و یک دختر دارم. از عشایر ترک فارس هستم. ماه محرم سال گذشته فرزند یکساله ام بعد از یک تب شدید فلج گشت. او را به شیراز آوردم. مدتی در بیمارستان سعدی و نمازی بستری بود. در بیمارستان نمازی آب کمر او را آزمایش کردند، اثری نبخشید. به پیشنهاد بستگانم او را نزد چند دکتر خصوصی از جمله دکتر قشقائی، دکتر اسکندری، دکتر نوذری و دکتر یعقوبی بردم. آزمایشات زیاد و درمانهای مختلف تجویز کردند اما همگی عاجز از معالجه او شدند. آنها گفتند فلج کامل است و نمی توان برای او هیچ کاری کرد.
از شدت ناحتی از پای درآمده بودم. غم سراپای وجودم را فرا گرفته بود. ناامید از همه جا بی اختیار به یاد حضرت شاهچراغ(ع) افتادم. بچه را بغل کرده به همراه برادم به پابوس شاهچراغ آمدیم. گفتم: یا شاهچراغ. من شفای بچه ام را از تو می خواهم. دستم بدامنت آقا. من جز شما کسی را ندارم. آقا شاهچراغ! اگر بچه ام خوب بشه برایت قالی می بافم.
نمی دانم چه شد. همین مقدار یادم هست که از بس گریه و زاری نمودم از حال رفتم . ناگهان نوری مشاهده کردم که همه جا را گرفته بود. شخصی مرا صدا زد:
((خانم، این بچه مال شما است؟)) به حال خود آمدم. چشمانم را باز کردم. آن شخص گفت: خانم! این بچه مال شما است؟ چرا مواظب او نیستید، توی این شلوغی زیر دست و پای زوار ممکن است آسیب ببیند.))
نگاه کردم دیدم حالت بچه تغییر کرده، او را در بغل گرفتم. برادرم گفت: شرف مژده، قاسم شفا پیدا کرده.
آری شفا یافته بود. حال عجیبی داشتم. از شادی سر از پا نمی شناختم. بچه ام را می بوسیدم. ضریح آقا را می بوسیدم. وقتی بخود آمدم دیدم در منزل هستم. از خوشحالی نفهمیدم چطور تا خانه آمدم. نذر کرده بودم قالیچه را که تمام کردم بچه را بیاورم داخل صحن آقا راه برود. اکنون پسرم قاسم دو سال دارد. از درب حرم که وارد شدیم بچه را رها کردم تا چشمش به آب و فواره افتاد، دوان دوان بسمت آب حرکت کرد. حالا هم این قالیچه نذری که خودم بافته ام هدیه آوردم ;)
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.