خوش آمديد,
مهمان
|
|
به نام خدا
باسلام خدمت استاد گرامی چون عمروبن لیث و اسماعیل سامانی به همدیگر رسیدند،جنگیدند.چنان شد که عمروبن لیث جلوی دروازه ی شهر بلخ شکست خورد و هفتاد هزار سوار او همه فرار کردند و رفتند.وقتی اورا پیش امیر اسماعیل آوردند امیر گفت تا اورا به نگهبانان حیوانات وحشی بسپارند و این از عجایب روزگار بود.در نمازی دیگر خدمتکاری که متعلق به عمروبن لیث بود در لشگرگاه می گشت.چشمش به عمرولیث افتاد.دلش برای او سوخت و پیشش رفت.عمر به او گفت:"امشب پیش من باش که خیلی تنها مانده ام." سپس گفت:"چاره ی چیزی خوردنی کن که من گرسنه ام." خدمتکار یک من(3 کیلو) گوشت بدست آورد و دیگی آهنین پیدا کرد ومقداری سرگین خشک ( مدفوع حیوانات)برچیده و سه سنگ کنار هم گذاشت تا اجاقی درست کند.چون گوشت را در دیگ انداخت به دنبال نمک رفت.روز در حال تمام شدن بود.سگی آمد و سر در دیگ کردو تکه ای از گوشت را برداشت.دهانش سوخت و فورا بیرون آورد.عمرولیث چون آن حال را دید رو به سپاه و نگهبانان کرده، خندید،گفت:"عبرت بگیرید که من آن مردم که صبح زود آشپزخانه ی دربار برای من چهار هزار شتر سر میبرید و شبانگاه سگی طعام من را در دهان گذاشت و نپسندید و بیرون داد." گفت: (( اَصبحتُ امیراٌ و امیستُ اسیراٌ )) ((صبخ امیری بودم و شب اسیر شدم)) پیام: روزگار همیشه بر وقف مراد نیست. این دنیا و تمام مقام های آن ناپایدار است. و به آنچه خدا داده است شاکر باشیم. باتشکر.... |
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|
|
خوب بود
|
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
|