پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403

 



موضوع: حکایت

حکایت 9 سال 4 ماه ago #107141

  • زری افشار
  • زری افشار's Avatar
  • آفلاين
  • دانشجو
  • ارسال ها: 61
  • Thank you received: 16
به نام خدا

باسلام خدمت استاد گرامی

چون عمروبن لیث و اسماعیل سامانی به همدیگر رسیدند،جنگیدند.چنان شد که عمروبن لیث جلوی دروازه ی شهر بلخ شکست خورد و هفتاد هزار سوار او همه فرار کردند و رفتند.وقتی اورا پیش امیر اسماعیل آوردند امیر گفت تا اورا به نگهبانان حیوانات وحشی بسپارند و این از عجایب روزگار بود.در نمازی دیگر خدمتکاری که متعلق به عمروبن لیث بود در لشگرگاه می گشت.چشمش به عمرولیث افتاد.دلش برای او سوخت و پیشش رفت.عمر به او گفت:"امشب پیش من باش که خیلی تنها مانده ام."
سپس گفت:"چاره ی چیزی خوردنی کن که من گرسنه ام."
خدمتکار یک من(3 کیلو) گوشت بدست آورد و دیگی آهنین پیدا کرد ومقداری سرگین خشک ( مدفوع حیوانات)برچیده و سه سنگ کنار هم گذاشت تا اجاقی درست کند.چون گوشت را در دیگ انداخت به دنبال نمک رفت.روز در حال تمام شدن بود.سگی آمد و سر در دیگ کردو تکه ای از گوشت را برداشت.دهانش سوخت و فورا بیرون آورد.عمرولیث چون آن حال را دید رو به سپاه و نگهبانان کرده، خندید،گفت:"عبرت بگیرید که من آن مردم که صبح زود آشپزخانه ی دربار برای من چهار هزار شتر سر میبرید و شبانگاه سگی طعام من را در دهان گذاشت و نپسندید و بیرون داد."
گفت: (( اَصبحتُ امیراٌ و امیستُ اسیراٌ ))
((صبخ امیری بودم و شب اسیر شدم))

پیام:
روزگار همیشه بر وقف مراد نیست.
این دنیا و تمام مقام های آن ناپایدار است.
و به آنچه خدا داده است شاکر باشیم.

باتشکر....
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.

حکایت 9 سال 2 ماه ago #113195

خوب بود
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.
مدیران انجمن: معصومه هدهدي