کاربینی

منتشر شده در دوشنبه, 30 -3443 03:25
نوشته شده توسط فاطمه نوایی لواسانی
بازدید: 1127

مرد بارانی
 
رمانی از لیونور فلیشر

فاطمه نوایی لواسانی

فصل اول :خبر بد
جمعه عصر دفتر ببیت کارز" لوس آ نجلس "بود . ببیت در حال داد وبیداد با یکی پشت خط بود. با خط دیگر سوزانا منشی چارلی داشت با یک مشتری صحبت می کرد. مشتری 9تا ماشین لامبورگینی در همان روز می خواست سپس تلفن از بانک شد. سوزانا دستش را روی تلفن گذاشت وگفت :انها می خواهند پولی را که از بانک قرض گرفته اید برگردانید و همچنین عصر می خواهند. چارلی گفت : بهشون بگو دوشنبه بر می گردانم .سپس چارلی با تلفن خودش صحبت کرد.آقا شما میتوانید ماشینها را روز دوشنبه داشته باشید.بله مطمئنم متشکرم آقا.

چارلی تلفن را گذاشت وبرای اولین بار در این یک هفته لبخند زد و این دقیقا روزجمعه بود.چارلی محو تما شای سوزانا منشی ایتالیاییش شد. عشقش بود و خیلی هم زیبا بود . چارلی تمام قسمتهای بدن کوچک او را دوست داشت چشمان بزرگ مشکیش و موهای خرمایی بلندش. برای آخر هفته"پالم سپیرنگ"آماده ای؟سوزانا متعجب نگاه کردهنوزم قراره بریم؟ چارلی گفت البته. راجع به این مشکلات کوچک هم نگران نباش. قراره از فروش آن ماشینها 80 هزار دلار بگیرم. وبهترین لبخندش را زد. برای دو سه تا تلفن بد نیست.

آنها در حال رانندگی در بیابان بودند که تلفن ماشین چارلی زنگ زد.اقای ببیت؟آقای چارلز ببیت؟ صدای یک دختر بود. بله؟ من از طرف آقای "جان مونی" تماس می گیرم. ایشان وکیل پدرتون در سین سیناتی هستند. ومن خیلی متاسفم اما خبر بدی دارم پدر شما فوت کرده اند آقا. سوزانا گفت آه نه در حالی که به چارلی نگاه می کرد. من این شماره تلفن را دریافت کرده بوم اگر شما ....اما چارلی گوش نمی داد او فقط به جاده ای که در جلویشان قرارداشت نگاه می کرد. سوزانا به آرامی به چارلی گفت:خوبی؟هیچ پا سخی نداد اما چند دقیقه بعد ماشین را متوقف کرد بالاخره گقت برای تعطیلات متاسفم. چارلی تعطیلات؟ سوزان گفت. چارلی فقط بیست وشش سالش بود اما سوزانا او را خوش تیپ ترین مرد جهان می دانست. قد بلند وقوی با موهای مشکی ولبخند شگفت انگیز. چارلی بیچاره!خیلی ناراحت بود.مادرم وقتی من دوسالم بود فوت کرد وفقط من وپدرم موندیم. سوزانا لبانش را گاز گرفت و سر چارلی را به شانه گرفت چی شد؟ چارلی آرام بود سپس گفت هیچی من برای او به اندازه کافی خوب بودم. ناگهان سوزانا گفت:من در تشیع جنازه با تو خواهم بود. چارلی خندید وگفت خیلی خوب اما نیازی نیست. سوزانا گفت من می خواهم بیایم. چارلی به سوزانا نگاه کرد.با یک خنده کوچک وناراحت گفت من فراموش کردم که با کی دارم حرف می زنم.

فصل دوم:نقشه گذشته
 چارلی ببیت"بدون اینکه به عقب نگاهی بیاندازد از مراسم تشیع پیکر پدرش برگشت.کنار سوزانا سوار ماشین شد وگقت یک شب دیگه در سین سیناتی می مانیم باشه؟چارلی ماشین را روشن کرد وگفت یه کارایی است که باید قبل از رفتن انجام بدم.سوزانا سوال کرد الان کجا می ریم ؟ "ایست وال نات هیلز" وال نات هیلز ثروتمند ترین قسمت سیناتی است. تمام خانه ها بزرگ وگران است. چارلی ماشین را جلوی یکی از بزرگ ترین وگران قیمت ترین خانه در وال نات هیلز پارک کرد.خانه سنفورد ببیت. گفت این خانه پدرم است.سوزانا از ماشین پیاده شد این جا جاییکه وقتی تو پسر بودی زندگی می کردی؟چشمانش را گشاد کرد و پر از سوال. چارلی گفت آره اما وقتی شا نزده ساله بودم اینجا را ترک کردم. چمدانها را برداشت وبه سمت خانه برد. سوزانا گفت نمی دانم چی بگم تو از اینجا می آیی؟ این چارلی ببیتی بود که او نمی شناختش. ولی چارلی به او گوش نمی داد. چمدانهارا گذاشت پایین و به سمت ماشینی که در جلوی در گاراژ بود رفت. یک بیوک رد مستر سال 1949 بود. رنگ آبی روشن داشت وهمه چیزش عالی بود. چارلی با صدای آهسته گفت همیشه این ماشین را می خواسته ام اما فقط یک بار اونو راندم. نزدیک گاراژیک باغ پر از گل با رزهای بی نظیر وشگفت انگیز بود. سوزانا گفت یکی باید به این گلها آب بدهد کسی که عاشق گلها باشد.آنها همه رنگ هستند. یهو چارلی گفت من از این گلهای رز بیزارم. سوزانا با تعجب به او نگاه کرد اما چارلی داشت در جلویی ماشین را باز می کرد.

بعد از ظهر همان روز چارلی وسوزانا داشتند به اتاق خواب قدیمی چارلی نگاه می کردند.این ماشین جلوی گاراژ را می شناسی؟ یهو چارلی سوال کرد خیلی زیباست. پدرم عاشق این ماشین بود.ماشین وگلهای رز. بیوک ماشین او بود و من نمی توانستم هیچ وقت سوار اون بشم. ولی یک روز اونو قرض گرفتم برای اینکه با دوستانم یک گشتی دور شهر بزنیم. چه اتفاقی افتاد؟ پدرم تلفن زد به پلیس. می دانست که من ماشین را برداشتم ولی تلفن کرد به پلیس وگفت یک نفر ماشین مرا دزدیده است. پلیس ما را گرفت وبه اداره پلیس برد.چهره پارلی عصبانی شد.والدین دوستانم بعد از یک ساعت آمدند دنبال آنها. ولی پدر من مرا دو روز آنجا نگه داشت. سوزا نا گفت دو روز! در حالی که تو فقط شانزده ساله بودی .چارلی بیچاره. اما اینک چارلی داشت یک کت قدیمی را از جعبه در گوشه اتاق بر می داشت. سوزانا سوال کرد این مال تو است چارلی؟ چارلی جواب نداد. داشت با دقت به کت کوچک نگاه می کرد. با صدای عجیبی گفت مثل یه نقشه است.نقشه ای از گذشته من. داری در مورد چی حرف می زنی؟چی؟ چارلی نگاهی به سوزا نا کرد ودوباره به کت. آه من داشتم فکر می کردم سوزا نا وقتی بچه بودی دوستان مرموزی داشتی؟بله فکر می کنم هرکسی دارد. چارلی از خودش پرسید اسم دوست مرموز من چی بود؟ سعی کرد بخا طر بیاورد. "رین من"(Rain man) خودشه "رین من". وقتی از چیزی می ترسیدم این کت را بر می داشتم و به آواز "رین من " گوش می دادم. خیلی وقت پیش بود. سوزانا خندید وبازوی چارلی را گرفت. سر دوستت چی اومد؟ چارلی گفت نمیدانم. کت را برای چند دقیقه در دستانش چرخاند. بیا برویم غذا بخوریم.

چارلی ببیت ووکیل پدرش "جان مونی (John Moony )عصر همان روز همدیگر را در اتاق غذا خوری ملاقات کردندآ آقای مونی عینکش را زد و تعدادی برگه را جلوی موردش قرار داد. گفت قبل از اینکه وصیت را بخوانم پدر شما در خواست کردند تا نامه ای را که برای شما نوشته اند را بخوانم؟درسته؟ چارلی نمی خواست نامه پدرش را بشنود. آقای "مونی" پاکت نامه را باز کرد و دو تکه کاغذ گران قیمت را از درون آن بیرون آورد.به پسرم "چارلز ببیت". چارلز عزیزم. امروز هفتادمین سالگرد تولد من است من مردی پیرهستم اما روزی را که تو را از بیمارستان به خانه آوردیم را خوب بیاد دارم. توبچه خیلی خوبی بودی. چارلی با یک لبخند کوچک گفت اینها را او نوشته. صدایش را میشنوم . "مونی"به خواندن ادامه داد من همچنین به خاطر می آورم روزی را که خانه را ترک کردی. تو خیلی عصبانی بودی و آرزوهای خیلی بزرگی داشتی. وکیل از خواندن ایستاد. به چارلی نگاه کرد در اظهارات مرد جوان هیچ تغییری دیده نمی شد. "مو نی" دیگر سرش را از نامه بالا نیاورد. تو دیگر نامه ای ننوشتی یا تلفنی نکردی و دیگر هیچ وقت به زندگی من بر نگشتی من در این سالها پسری نداشتم اما اینک برای تو تمام آن چیزهایی را که همیشه می خواستم می خواهم. من بهترین زندگی را برای تو می خواهم. "جان مونی" خواندن را متوقف کرد و نامه را درون پاکتش قرار داد. وکیل پیر ناراحت بنظر می رسید. چارلی هیجی نمی گفت او فقط سر جایش منتظز "مونی"بود تا وصیت نامه را بخواند. "مونی"وصیت نامه را بیرون آورد و بدون اینکه به چارلی نگاه کند شروع به خواندن کرد.

" به چارلز سنفورد ببیت" بیوک 1940 را می دهم همچنین باغ گلهای رز را هم می دهم. چارلی عصبی روی صندلیش حرکت کرد. چیزی را که می شنید دوست نداشت. تمام خانه وپولهایم را برای کسی که برای من خیلی مهم است می گذارم. از آنجایی که این شخص نمی تواند از پولها استفاده کند دوستی مراقب پولها خواهد بود. "مونی" دست از خواندن کشید و بالا را نگاه کرد چارلی گفت من نمی فهمم !پولهای پدرتان چیزی حدود سه میلیون دلار به کسی می رسد که نمی تواند از آن استفاده کند. شخص دیگری ازپولها مراقبت می کند. بنابراین چارلی ببیت نه خانه پدرش و نه پولها یش را دریافت نمی کرد. چارلز سوال کرد اسم کسی که می خواهد پولهای پدرم را بگیرد چیست؟ "جان مونی" وصیت نامه را در پاکتش قرار داد. وصیت می گوید که نمی توانم اسمش را بگویم. چارلی داشت عصبانی می شد اون کسی که قرار است از پولها نگهداری کند کیست؟ تو؟ او کیست؟ مونی گفت متاسفم چارلز من وکیل پدرتان هستم نمی توانم به شما بگویم. به سمت در حرکت کرد سپس برگشت به سمت صورت چارلز متاسفم پسرم نمی توانم ببینم که تو ناراحتی اما.......ناراحت؟ چارلی از روی صندلیش پرید. من یک ماشین قدیمی و تعدادی رز گرفتم خیلی جالبه و این مرد بدون اسم- چارلز –این مرد مرموز سه میلیون دلار می گیرد. چارلز سن فورد ببیت. چارلی فریاد می زد:تو می خواهی ظرف 5 دقیقه پسرش شوی؟نامه را شنیدی؟ گوش می دادی؟ چارلی خیلی عصبانی بود نمی توانست به صحبت کردن ادامه دهد. جان مونی از چارلی خواست که مستقیم در چشمانش نگاه کند.

فصل سوم:راز پدر
چارلی اون سه میلیون دلار را می خواست این پول او بود اما اول باید می فهمید چه کسی از آن مراقبت خواهد کرد. صبح روز بعد به بانک پدرش رفت و با خانمی که آنجا بود صحبت کرد. لبخند زیبایش را به او زد. 5 دقیقه بعد اسم وآدرس را که نیاز داشت در جیبش بود." اوهایو" وال بروک هم "دکتر والتر برونر". به همراه سوزانا نزد او رفتند. چارلی بیوک را از سین سیناتی بیرون آورد . یک روز داغ در جولای بود و سقف ماشین را باز گذاشتندهر دو طرف جاده تپه های اوهایو بودند سوزانا گفت این خیلی قشنگ است.کجا داریم می رویم؟چارلی جواب داد داریم می رویم به ملاقات دکتر" برونر" و حرف دیگری نزد. بیست دقیقه بعد چارلی سرعت ماشین را کم کرد و به چپ پیچید جاده جدید خیلی باریک بود.در هر دو سمت جاده درختان بزرگی بودند. گفت اینجاست "وال بروک هم" سوزانا سوال کرد ولی برای چه می آییم اینجا؟ چارلی جواب داد :اینجا چیزی در مورد وصیت نامه پدرم وجود داردزیاد طول نمی دهم. در راهی که به سمت خانه بالا می رفت مرد عجیبی را دیدند. تمام صورتش رنگی بود و مانند یک کودک لبخند می زد. آ نها از ماشین بیرون آمدند و تا جلوی در خانه راه رفتند پرستاری برای دیدنشان بیرون آمد. می خواستم دکتر "برونر" را ببینم لطفا. پرستار آنها را به اتاق نشیمن برد. می شود لطفا اینجا منتظر بمانید؟ پرستار اتاق را ترک کرد چارلی بلند شد و مستقیم به طرف دری که به اتاق دیگری می رفت رفت. سوزانا صدا کرد چارلی کجا داری می روی؟ چارلی را تعقیب کرد و به اتاق دیگر جایی که عده ای در آ نجا مشغول تماشای تلویزیون بودند رسید. بقیه روی صندلی نشست بودند و مشغول بازی با بچه ها بودند. دو پرستار با کتهای سفید پشت اتاق نشسته بودند هیچ کس صحبت نمی کرد. سوزانا گفت چارلی من نمی خواهم اینجا باشم درست نیست زودباش برگردیم به اتاق نشیمن.

 "دکتر برونر" مرد بزگ جثه ای بود مردی حدود پنجاه و شش ساله با موهای خاکستری و چهره ای آرام . چارلی با احترام سوال کرد ؟ می شود لطفا اسم شخصی را که قرار است پولهای پدرم را دریافت کند به من بگویید؟ متاسفانه نمی توانم بگویم درست مثل مونی. چارلی صندلیش را ترک کرد و رفت پشت پنجره ایستاد. آیا این شخص دوست دختر پیر پدرم است؟ از پشت پنجره چارلی می توانست بیوک قدیمی را ببیند سوزانا عقب نشسته بود و داشت از بعد از ظهر آفتابی لذت می برد. مردی کوچک داشت کیفی را حمل می کرد و به سمت ماشین می رفت به شکل عجیبی راه می رفت و از این طرف به آن طرف حرکت می کر . دکتر به نرمی گفت: آقای" ببیت " من پدر شما را از وقتی که شما دو ساله بودید می شناسم. چارلی برگشت و به سرعت گفت از سالی که مادرم مرد. برونر گفت بله. اینک او از من به عنوان شخصی که قرار است از پولها مراقبت کنم نام می برد. اما ای بیمارستان ومن هیچ از آن پول را نخواهیم گرفت من این کار را فقط برای پدرت انجام می دهم. چارلی داشت به شدت عصبانی می شد خودش را آرام کرد و پشت پنجره برگشت . مرد با کیسه اینک کنار بیوک ایستاده بود. و شما از من می خواهید که قضیه پولها را فراموش کنم.برونر به آرامی گفت: من فکر می کنم شما از مردی که هیچ وقت نمی دانست چطوری عشق را نشان دهد ناراحت شده اید. چارلی می دانست که این درست است نمی دانست که چه بگوید.

 بیرون مردی داشت دفتر یادداشتی را از کیسه اش بی رون می آورد شروع کرد به نوشتن . دکتر برونر ادامه داد من می دانم شما چه احساسی دارید ولی کاری از دست من بر نمی آید. چارلی گفت من برای پول می جنگم آقای برونر.دکتر برونر از صندلیش بلند شد و گفت من می دانم شما یک جنگجو هستید آقای ببیت. پدر شما یک جنگجو بود ولی من هم یک جنگجو هستم. دکتر برونر باچارلی رفتند بیرون جلوی در.روز داشت گرمتر می شد ولی همچنان هوای زیابیی بود. مرد کوچک با کیسه همچنان کنار بیوک ایستاده بود و مشغول یادداشت بود دوباره و دوباره نگاهش را از ماشین می گرفت و می نوشت. اوبه سوزانا نگاه نمی کرد. دکتر برونر گفت:ریموند(Raymond )برگرد داخل. مرد با یادداشت اصلا گوش نمی داد او به یادداشت کردنش ادامه داد. چارلی پشت او رفت ورفت که در را باز کند ریمودن گفت البته این ماشین سفید نیست او نگاهش را از رور یادداشتش بالا نمی آورد اینک این ماشین آبی است.

 چارلی با تعجب به ریموند نگاه می کرد او مردی کوچک وحدودا چهل ساله بود او مردی تمیز با موهای کوتاه و با لباسهای خیلی معمولی بنظر می رسید. چه چیز عجیبی در این مرد کوچک بود که هیچ توصیفی در چهره اش نبود. هیچ نوری در چشمان آبی کوچکش و هیچ حرکتی در لبانش نبود. صورتی بودند شاد و نه ناراحت چارلی خندان به سمت سوزانا برگشت وگفت می دانی این ماشین سفید بوده پدرم وقتی من خیلی کوچک بودم آن را رنگ آبی کرد. به اندازه جان می ارزد. لبخند از چهره چارلی رفت. این چیزی بود که اغلب پدرم می گفت اندازه جان. چارلی به مرد نگاه کرد وصدا کرد ریموند. ریمودند برای لحظه ای بالا را نگاه کرد و دوباره به یادداشتش نگاه کرد. دکتر برونر گغت با من بیا ریموند ایشان باید بروند. اما چارلی داشت به ریموند نزدیک می شد سوال کرد تو این ماشین را می شناسی؟ حالت ترس در چهره ریموند آمد او برای کمک به دکتر ریموند نگاه کرد . نمی دانم. چارلی با عصبانیت گفت بله تو این ماشین را می شناسی!چرا می شناسی؟ دکتر برونر گفت کافی است آقای ببیت. دارید عصبیش می کنید. سوزانا گفت:چارلی خواهش می کنم ریموند از سوزانا به دکتر ریموند نگاه کرد و شروع به نوشتن و با خودش حرف زدن. ببیت چارلی. چارلی .....ببیت. چارلی ببیت. 1961خیابان بیچ کرست. چارلی تعجب کرد چطور این آدرس را می داند؟ دکتر برونربه آرامی صحبت کرد او گفت چون ایشان برادر شما هستند. چارلی متعجب گفت ولی من برادری ندارم من هیچ وقت برادری نداشتم.

فصل چهارم:ریموند
 ارلی و دکتر ریموند به طرف باغ گلها راه می رفتند و با هم حرف می زند. سوزانا پیش ریموند که همچنان در حال یادداشت در دفترچه اش بود نشست. دکتر سوال کرد چی می توانم به شما بگویم؟از کجا شروع کنیم؟ چه چیزی در یادداشتش می نویسد؟ او چیزهایی را می نویسد که فکر می کند خطرناک هستند. چیزهایی مثل گزارشات بد هواشناسی. چرا این کار را می کند؟ فکر می کنم او چیزهای خطرناک را می نویسد برای اینکه آنه را پنهان کند. ریموند خطر را هر جایی می بیند. هر تغییری او را می ترساند. این دلیلی است که او هر چیزی را به یک شکل هر روز انجام می دهد. منظورتان چیست؟ ریموند هر روز یه چیزی می خورد یه جورایی می خواند یه جور حرف میزند همه چیز. اما یک چیز است آن برادر توست بعضی وقتها یک انسان با هوش وبا استعداد. دکتر برونر برای یکی دو دقیقه به چارلی نگاه کرد سپس ادامه داد ریموند نمی تواند با دیگران ارتباط برقرار کند و نمی تواند ارتباط بین چیزها را ببیند با تو حرف میزند ولی همیشه با ماشین وتلویزیون حرف می زند. همه چیز برای او یکسان است. دکتر ها این جور افراد را اوتیست می گویند. چارلی بهش فکر کرد برایش درکش سخت بود و مهمترین چیز اینکه ریموند نمی توانست احساس کنداو نمی تواند شاد یا ناراحت باشد به صورتی که ما شاد یا ناراحت هستیم. دکتر برونر ساکت شد و به چارلی نگاه کرد. چارلی داشت لبش را گاز می گرفت و به برادرش نگاه می کرد دکتر برونر به آرامی گفت امروز ریموند با تو چه کار کرد. خیلی خوب بود خیلی برای یک غریبه. چارلی سرش را تکان داد و خندید گفت دنیا عجیب است سه میلیو دلار چطوری می خواهد خرجش کند؟

 واخر عصر بود چارلی داشت با ریموند حرف می زد. سوزانا تو ماشین منتظر بود فکر می کرد که چارلی دارد با برادرش جدیدش خداحافظی می کند. چارلی به سرعت به طرف ماشین حرکت کرد ریموند کنار او حرکت می کرد ریموند گفت این ماشین پدر است سفید بود اما حالا آبی است. چارلی سوار ماشین شد وبه ریموند گفت سوارشو ریموند سوار ماشین شد.سوزانا گفت:چارلی یک دقیقه صبر کن کجا داریم می بریمش؟ چارلی گفت به تعطیلات. ماشین را روشن کرد و راه افتادند ریموند به عقب به خانه ای که داشتند ترکش می کردن نگاه می کرد هیچ حالتی تو چهره اش نبود اما خیلی واضح بود که عصبی است. سوزانا بهش گفت: نگران نباش ریموند برخواهی گشت. چارلی گفت: هیچی.

فصل پنجم: تلویزیون و پیتزا
 ونا به سین سیناتی برگشتند ریموند عقب بیوک نشست و به جاده نگاه می کرد. به چارلی یا سوزانا هیچی نمی گفت اما همه چیز برایش عجیب به نظر می رسید. به هتل رفتند و دو تا اتاق گرفتند چارلی به ریموند اتاقش را نشان داد گفت ریموند این اتاق توست. آن یک اشتباه بزرگ بود. ریموند به اتاق نگاه می کرد این اتاق من نیست حالت عجیبی تو صورتش بود این اتاق من نیست. چارلی گفت فقط امشب. سوزانا گفت تا وقتی تو را به خانه ببریم. اما ریموند خیلی عصبی بود او سرش را از این طرف به آن طرف تکان می داد و به خودش می گفت من برای مدت زیادی اینجا می مانم خیلی طولانی. البته آنها مرا ترک می کنند. چارلی گفت: متاسفم ریموند تو تخت خواب زیر پنجره را دوست داری. شروع کرد به حول دادن تخت به مکان جدیدش ولی ریموند همچنان ناراحت بود. تنها کتاب درون اتاق کتاب تلفن سین سیناتی بود. سوزانا گفت: چارلی بیا او را ببریم خانه. او ریموند را دوست داشت و نمی خواست او را عصبی ببیند. چارلی گفت او حالش خوبه. "ری" تو پیتزا دوست داری؟ پیتزا دوست داری چارلی ببیت؟ ریموند کلمه پیتزا را می دانست چون پیتزا یک کلمه وال بروک بود. ای او را یه خورده آرام کرد. چارلی گفت از هتل می خواهم به اتاقت یک پیتزا بفرستد ما پیتزا دوست داریم مگه نه "ری" ما برادریم. سوزانا گفت: چارلی او همچنان خوشحال نیست. نمی فهمم چرا اونو اینجا آوردی؟ فکرمیکنم او می خواهد به وال بروک برگردد. چارلی گفت "ری" خوبه. تمام چیزی که او لازم دارد یک تلویزیون وپیتزا است. تو تلویزیون چیه "ری".؟ ریموند به ساعتش نگاه کرد به ساعت گفت چرخهای خوش شا نس پول.خوبه بنشین می تونی تماشایش کنی.

چارلی تلویزیون را چرخاند. چرخهای خوش شانس پول شروع شد. چارلی گفت تلویزیونت را گرفتی پیتزا هم دارد می آید همه چیز خوبه "ری"؟ چارلی به ریموند نگاه کرد و ریموند به چارلی ولی هیچ چیزی تو چهره اش نبود. چارلی پرسید: "ری" تو اصلا هیچ وقت می خندی؟ ریموند تکرار کرد. تو هرگز خندیدی؟ همچنان هیچ حالتی در چهره اش نبود. ریموند نشست روی تختش و تلویزیون نگاه کرد. چارلی هم با یک پیتزا وارد شد. "ری" به پیتزا نگاه کرد و سرش را تکان داد چارلی پرسید: موضوع چیه "ری"؟ ریموند می خواست پیتزا را به روشی که در "وال بروک" می خورد بخورد. چارلی پیتزا را به قطعات کوچک برای ریموند برید و هر تکه را روی یک خلال دندان فرار داد. چارلی وسوزانا به اتاقشان رفتند. ریموند یه فیلم تماشا کرد مردی در فیلم به پسرش گفت تلویزیون را خاموش کن. ریموند بلند شد ورفت تلویزیون خودش را خاموش کرد. ریموند همچنان به تماشای تلویزیون ادامه داد اما دیگه هیچی برای تماشا نبود. صدای تلویزیون دیگری را از اتاق چارلی وسوزانا شنید. ریموند بلند شد و به اتاق آنها رفت. چارلی وسوزانا تو تخت خواب بودند. آنها ریموند را ندیدند که وارد اتاق شد. ریموند پایین تخت نشست و تلویزیون تماشا کرد سوزانا اونو اول دید و با صدای آرام به چارلی گفت ریموند پایین تخت نشسته است. چارلی بلند شد نشست و ریموند را دید که دارد تلویزیون تماشا می کند و پیتزا می خورد. بلند فریاد زد ریموند اینجا چکار می کنی؟ برو بیرون ریموند بلند شد و به اتاق خودش رفت.

 سوزانا با حالت عصبی به صورت چارلی نگاه کرد. سوزانا گفت برو با او صحبت کن چارلی گفت: برای چه؟سوزانا گفت: برای اینکه او ترسیده است او هیچ وقت قبلا از "وال بروک" دور نبوده است تو او را عصبی کرده ای. چارلی عصبی شد گفت: ریموند به "وال بروک" بر نخواهد گشت. ( باید یاد بگیرد چطور در دنیای واقعی زندگی کند). سوزانا تعجب کرد منظورت از اینکه او به "وال بروک" بر نمی گردد چیست؟ چارلی به او نگاه کرد و لبش را گاز گرفت. به آرامی گفت من ریموند را می برم و تا وقتی که پولم را بگیرم او را نگاه می دارم. چشمان سوزانا گشاد شد. سوال کرد چه پولی؟ پدر برای ریموند پول گذاشته پول خیلی زیاد. پول! حالا سوزانا داشت می فهمید. سوزانا سوال کرد با عصبانیت پرت چقدر پول برای ریموند گذاشته است؟ چارلی دوباره به او نگاه کرد. پدر برای او خانه اش و تمام پولهایش را گذاشته سه میلیون دلار. سوزانا کلماتی را با عصبانیت به زبان ایتالیایی بیان کرد و از جایش پرید. سپس چمدانش را برداشت و پرت کرد. چارلی پرسید چکار داری می کنی ؟ سوزانا بی نهایت عصبانی بود دارم تو را ترک می کنم چارلی. چارلی پرسید چرا؟ چارلی متعجب شد سوزانا وسایلش را درون چمدان گذاشت و سوزانا فریاد زد برای اینکه تو برادرت را برای پول ربوده ای. من اونو ندزدیده ام. من فقط پولم را می خواهم کجای این اشتباه است. سوزانا فریاد زد همه چیزش. برای دقایقی به چارلی نگاه کرد و سرش را تکان داد. سپس چمدانش را برداشت و به طرف در رفت. وقتی به در رسید و دوباره به چارلی نگاه کرد. با ناراحتی گفت من واقعا عاشق تو بودم چارلی اما تو آن مردی که فکر می کردم نیستی.

فصل ششم:خلال دندان
صبح روز بعد چارلی ریموند را برای خوردن صبحانه در یک رستوران ارزان نزدیک هتلشان برد. یک پیش خدمت زیبا به طرف میزشان آمد و به آن صیح بخیر گفت. ریموند اسمش را از روی پیراهنش خواند ناگهان گفت" سالی دیبز" 460192 سالی دیبز متعجب شد و پرسید شما چطو شماره تلفن منو می دانید؟ چارلی هم متعجب شد او به سالی وسپس به ریموند نگاه کرد. چارلی پرسید : تو چطور شماره او را می دانستی ریموند؟ ریموند گفت: کتاب تلفن. تو هتل. کتاب تلفن. چارلی گفت تو کتاب تلفن را خوندی؟ او به طرف پیش خدمت برگشت و خندید گفت: او چیزها را به یاد می آورد. سپس از ریموند پرسید برای صبحانه چی می خواهد. ریموند گفت امروز سه شنبه است صبحانه قهوه وکیک است. چارلی به پیش خدمت گفت خوبه ما کیک وقهوه می خوریم. پیش خدمت رفت تا غذا را بیاورد. ناگهان یک حالت نگرانی به صورت ریموند آمد پرسید خلال دندانها کجا هستند؟ چارلی گفت: برای کیک خلال دندان نمی خواهیم . ریموند سرش را به این سو وآن سو تکان داد خلال دندانها کجا هستند؟ خلال دندانها کجا هستند؟ چارلی چشمانش را بست و تا ده شمرد. بسیار خوب ریموند من برایت چند تا خلال دندان می گیرم.

 اما الان باید برم یک تلفن بزنم ازت می خوام اینجا منتظرم بمانی. "دکتر برونر" چارلی پشت خط است من چارلی ببیت هستم. دکتر برونر برای لحظه ای ساکت شد سپس به آرامی پرسید تو کجایی پسر؟ چارلی گفت این مهم نیست چیزی که مهم است اینه که من با کی هستم. دکتر گفت شما باید ریموند را برگردانید آقای ببیت. چارلی گفت: بله این کار را خواهم کرد وقتی که 5/1 میلیون دلار پولم را بگیرم آقا. تمام چیزی که من می خواهم نیمی از پول است. من این کار را نمی توانم انجام دهم آقای ببیت. شما می دانید که نمی توانم . چارلی برگشت که ریموند را تماشا کند اما او سر جایش نبود. بعد او را دید که داشت اطراف رستوران را نگاه می کرد. او هنوز خلال دندانهایش را نداشت. دکتر برونر تکرار کرد او را برگردانید آقای ببیت. او را الان برگردانید چارلی گفت من او را ندزدیده ام. این چیزی بود که او را نگران می کرد .سوزانا درسته؟ دکتر برونر گفت می دانم او را ندزدیده ای. ریموند در "وال بروک" زندانی نیست او آزاد است که با ما اینجا زندگی کند. چارلی به آسانی نفس کشید. دکتر ادامه داد اما ما می دانیم چطور اینجا از ریموند مراقبت کنیم. ما می دانیم که او چه چیزی نیاز دارد. شما هیچ چیز در مورد ریموند نمی دانید آقای ببیت. ریموند همچنان داشت اطراف رستوران دنبال خلال دندان می گشت. چارلی با نگرانی او را تماشا می کرد. چارلی پشت تلفن گفت من برای ریموند هستم و وکیلم گفت که می توانم قیم او باشم . اگر شما می خواهید که ریموند برگردد پول مرا بدهید. این پول شما نیست آقای ببیت. این ها را دکتر در حالی می گفت که چارلی گوش نمی داد. او برای پیش خدمت دست تکان می داد. خلال دندان او فریاد می زد و به ریموند اشاره می کرد. او خلال دندان می خواهد. دکتر برونر ادامه داد: من آن چیزی را که شما می خواهید نمی توانم بهتون بدم. در آخر سالی یک جعبه کامل خلال دندان به ریموند داد. ریموند جعبه خلال دندانها را برداشت و به سر میزشان رفت.

چارلی داشت عصبانی می شد. دکتر برونر شما اشتباه بزرگی کرده اید. او تلفن را گذاشت و به جایی که ریموند نشسته بود رفت. ما باید بریم ریموند. ریموند به سرعت بلند شد و خلال دندانهارا باز گذاشت روی میز . جعبه خلال دندانها افتاد روی میز و درش باز شد. خلال دندانها پاشیده شد همه جا. چارلی داد زد آه ریموند. اما ریموند داشت به خلال دندانهای روی میز نگاه می کرد. او گفت 82 ،82 ،82 82 خلال دندان. چارلی سرش را تکان داد. "ری" بیشتر از82 خلال دندان روی میز است حالت ریموند تغییری نکرد. 82 ، 82 ،82 البته که246 عدد خلال دندان است.چارلی برگشت به طرف سالی دیبز و گفت: چند تا خلال توی جعبه است؟ خانم جعبه را برداشت و تعدادش را از رویش خواند. دویست وپنجاه. چارلی به برادرش لبخند زد گفت ریموند خیلی نزدیک بود زود باش بریم. ما می رویم فرودگاه من باید به لوس آنجلس برگردم. به محض اینکه آنها رفتند طرف در سالی دیبز آنها را صدا زد. ایشان درست می گفتند دویست و چهل و شش خلال دندان روی زمین بود. چهارتای دیگش توی جعبه هستند. تو فرودگاه چارلی به دفترش تلفن زد. خبرهای خوبی نبود مشتری و بانک هر دو ناراحت بودند. لازم بود چارلیخیلی زود به لوس آنجلس برگردد. چارلی کیفش را برداشت گفت بسیار خوب ریموند ما باید سریع حرکت کنیم. هواپیمای ما شش دقیقه دیگر حرکت می کند نگاه کن آنجا آن بیرون است.

 چارلی به هواپیما بیرون از پنجره اشاره کرد. ریموند ناگهان عصبی شد.زمزمه کرد سقوط ، آن هواپیما در 16 آگوست 1987سقوط کرد. صدو پنجاه و شش نفر همگی ... چارلی گفت: ریموند اون یک هواپیمای دیگر بود. این یک هواپیمای امن و زیبا است. ریموند زمزمه کرد سقوط ، سقوط وآتش سوزی. چارلی نمی دانست چکارکند. آنها فقط 4 دقیقه وقت داشتند تا به هواپیما برسند. ما باید با هواپیما برویم خانه ،"ری" . این خیلی مهم است فکر می کنی ما برای چه کاری اینجاییم؟ اینجا فرودگاه است. اینجا جایی است که هواپیماها را نگه می دارند. زود باش . چارلی دستش را به بازوی ریموند گذاشت. ریموند دستش را به دهانش گذاشت وگاز گرفت. سپس ترسید وشروع کرد به تکان دادن به هر طرف. برای هر دقیقه ای چارلی فقط با حالتی عصبی برادرش را نگاه می کرد. سپس متوجه شد که باید ریموند را آرام کند. باشه ریموند باشه. ما با ماشین می رویم به لوس آنجلس تمام شد. لرزش بدنش تمام شدو اضطراب چهرا اش به آرامی تمام شد. چارلی به آرامی گفت متاسفم ریموند. متاسفم ناراحتت کرد. چارلی برگشت و شروع کرد به بیرون رفتن از فرودگاه . یک دقیقه بعد ریموند دنبال او راه افتاد.

 صل هفتم: "رین من "
 ارلی تمام شب را رانندگی کرد. احساس خستگی و ناراحتی می کرد. او باید خیلی سریع به لوس آنجلس بر می گشت و تجارتش را نجات می داد. او داشت زمانش را از دست می داد.عصر فردا در یک هتل توقف کردند. اتاقشان حمام کوچکی داشت. چارلی رفت که دوش بگیرد. ریموند داشت دندانهایش را تمیز می کرد و دهانش پر از خمیر دندان بود. چارلی گفت:اینقدر خمیر دندان استفاده نکن "ری". اما ریموند به تمیز کردن دندانهایش ادامه داد. خمیر دندان از دهانش بیرون ریخت روی لباسش. چارلی گفت:میشه تمامش کنی "ری". ریموند بس نکرد. زمزمه کرد تو این دوست داری" چارلی ببیت". چارلی سرش را تکان داد نه من این را دوست ندارم . تو می گویی فانی رین من فانی دندان. ناگهان چارلی فریاد زدن را تمام کرد. فانی رین من .رین من. این اسم دوست مرموزش بود وقتی که بچه بود . چارلی پرسید:تو چه گفتی ؟ برادرش گفت نمی توانی بگویی ریموند. تو یه بچه ای. تو می گی رین من. فانی رین من چارلی نشست روی زمین در حمام. نمی دانست به چه فکر کند. نفس کشیدن برایش سخت شد. تو ...رین من هستی؟ ریموند دستانش را در جیبش کرد و یک پاکت نامه در آورد. پاکت نامه را با دقت باز کرد و یک عکس بیرون آورد. چارلی عکس را گرفت و آن را نگاه کرد. مرد جوانی حدوداَ هجده ساله در حالی که به دوربین نگاه می کرد بدون لبخند کودکی را در آغوش داشت. کودک" چارلی ببیت" بود و مرد جوان" ریموند ببیت". ریموند گفت: بابا این عکس را گرفت. چارلی برای مدت طولانی عکس را نگاه کرد او تعجب کرده بود. او و ریموند. چارلی و ریموند. چارلی و رین من. و تو ....... آن موقع با ما زندگی می کردی؟ کی ....ما را ترک کردی؟ ریموند گفت:پنج شنبه بود. کدام پنج شنبه "ری" ؟ بیرون داشت برف می آمد. ماریا پیش تو ماند وقتی بابا داشت مرا به خانه ام می برد. بیست و یکم ژانویه 1965 روز پنج شنبه. درست موقعی که مادرمان مرد. چارلی به آرامی نفس می کشید. درست بعد از سال نو و تو کتت را داشتی و از پشت پنجره برای من دست تکان می دادی. رین من ، خدا حافظ ،رین من ، یک روز پنج شنبه. ناگهان چارلی عمیقاّ گذشته را بخاطر آورد. او برف را بخاطر آوردو دست تکان دادن برای "رین من"و بعدش گریه کردن برای" رین من". او "رین من" را می خواست اما ریموند بر نمی گشت او دیگر باز نمی گشت. من با کت نشستم. حالا او چهره برادر هجده ساله اش را بخاطر آورد. و اینکه تو برای من آواز می خواندی.

برای دقیقه ای ریموند فقط به برادرش نگاه کرد. سپس خیلی آرام شروع به خواندن آوازی از "بیتلزها". وقتی ریموند خواندنش را تمام کرد چارلی به او نزدیکتر شد. یادم می آید وقتی آهنگ می خواندی من آن را دوست داشتم. اما ریموند داشت دوباره دندانهایش را تمیز می کرد. چارلی عکس را برداشت و یه چیزهایی که چقدر آن زمان خوب بود را زمزمه می کرد. سپس آن را در طرف دیگر حمام گذاشت و دوباره برگشت زیر آب. ناگهان ریموند شروع کرد به ترسیدن. نه نه نه نه . چارلی به او نگاه کرد و حالت وحشتناکی را در صورت برادرش دید. ریموند داشت پایین به آب نگاه می کرد. داره می سوزونش ! او ترسید. سریع چارلی شیر آب را بست. او یادش آمد. برادرش پسر بچه دو ساله را برد حمام که آب خیلی داغ بود. "سنفورد ببیت" ترسید، او دارد چارلی را می سوزاند! دارد او را می کشد! این بود دلیلش که پدر ریموند را به "وال بروک" فرستاد. این بود پایان رابطه دوستان چارلی وری من و ریموند بیچاره تمام آن را به خاطر آورد. چارلی با آرامی به برادرش گفت باشه "ری". همه چیز خوبه مرد. من سوختم من خوبم. دیر وقت بود. ریموند روی یکی از دو تخت در هتل خواب بود. چارلی روی تخت دیگر دراز کشید و سیگار می کشید. احساس بد وخستگی داشت او نیاز داشت کسی را دوست داشته باشد. و کسی او را دوست داشته باشد. او به سوزانا نیاز داشت.

 چارلی تلفن را به طرفش کشید. هلو؟ هلو منم چارلی. هیچ پاسخی نشنید. من ....من فقط می خواستم بشنوم .....که رابطه ما.....چارلی منتظر بود سوزانا چیزی بگوید وقتی او همچنان ساکت بود،چارلی گفت من می ترسم همه چیز بین ما تمام شده باشه. سرانجام سوزانا صحبت کرد. امروز از من سوال نکن چارلی. از جواب من خوشت نمی آید. به من یکم فرصت بده من می خوام سرپرستی "ری" را قبول کنم. با وکیلم صحبت کرده ام و او گفت که این امکان پذیره. اول باید "ری" را پیش یک دکتر مخصوص در لوس آنجلس ببرم. سوزانا گفت آنها سرپرستی "ری" را به تونخواهند داد. دکتر برونر بیش از بیست ساله که از او مراقبت می کندو تو او را فقط 4روزه میشناسی او نمی فهمید. هیچ کس رابطه او را با ریموند نمی فهمید. می توانم بعد از اینکه از لوس آنجلس برگشتم بهت تلفن کنم؟ سوزانا نگفت بله، اما نه هم نگفت.

فصل هشتم: لاس وگاس
صبح روز بعد خبرهای بد بیشتری را از دفترش شنید. آنها لامبورگینی ها راپس گرفتند و برای چارلی پول کمی باقی ماند او برای هر چیزی با کارت اکسپرس آمریکاییش پرداخت می کرد. "چارلی و ری "کنار هم در رستوران هتل نشستند در میز کناری چیزی بیست نفر تاجر بودند آنها داشتند غذایشان را تمام می کردند و از پیش خدمت صورت حساب را خواستند. ریموند به میزشان نگاه کرد. پر بود از بشقابهای پر از غذا و نوشیدنیهای فراوان. ریموند گفت البته که صورت حساب نودو سه دلار و چهل سنت می شود.چارلی خندید تو از کجا می دانی ری؟ ریموند تکرار کرد نودو سه دلارو چهل سنت. پیش خدمت با صورت حساب برگشت. چارلی از پشت سرش آن را خواند. صورت حساب نودو سه دلارو چهل سنت بود. چارلی پرسید:چطور این کار را کردی ری؟ تو می توانی تمام شماره تلفنهای کتاب تلفن را بخاطر بیاوری. تو می توانی دویست عدد خلال دندان را زیر ثانیه بشماری تو مثل یک کامپیوتر هستی . ریموند گفت امروز پنج شنبه است. پنج شنبه ها روز قهوه و کیک . مثل سه شنبه ها. چارلی به برادرش نگاه کرد. ناگهان یه فکری به ذهنش رسید یک فکر خیلی خوب برای پایان تمام مشکلات مالیش. از برادرش پرسید، ریموند تا حالا ورق بازی کرده ای؟ روز بعد آنها به لاس وگاس رسیدند. چارلی برای ریموند و خودش لباس جدید خرید. او همچنین برای ریموند یک تلویزیون به اندازه ساعت کوچک خرید. سپس به برادرش نشان داد که چگونه ورق بازی کند. ریموند، فهمیدی حالا چطور باید بازی کنی؟ ریموند گفت: من کارتها را می شمارم. بله، اما نباید هیچ وقت آن را بگویی. آنها ساعت 4 بعد از ظهر به گلدن کازینو رفتند. آنها پشت یکی از میزهای ورق نشستند. پنج دقیقه بعد آنها از پشت میز بلند شدند. چارلی خیلی خیلی خسته شده بود اما خیلی خوشحال. او به برادرش ریموند لبخند زدو تو ما را نود هزار دلار برنده کردی ریموند سرش را از تلویزیونی که اینک هرجا با خودش در دستانش حمل می کرد بلند کرد. هشتادو نه هزارو هفتصد و پنجاه و شش دلار و این فقط برای ملاقات اول بود. چارلی گفت تو می توانی ما را ثروتمند کنی "ری". ریموند از تلویزیونش به ساعتش نگاه کردگفت هشت دقیقه تا وقت خواب. هشت دقیقه. چارلی لبخند زد. ریموند هنوز ریموند بود.چارلی گفت: ری ما به بهترین اتاق این هتل می رویم. فردا می رویم پایین و به خودمان خوش می گذرانیم. شاید برای تو یک عشق پیدا کنیم. ریموند داشت تلویزیونش را دوباره تماشا می کرد او تکرار کرد بله چرا که نه؟ اما چارلی اول به یک حمام داغ و یک خواب خوب نیاز داردو او دوباره باید با سوزانا صحبت کند. در قفل بود چارلی آن را باز کرد. "سوزانا".

 ارلی دستش را دور دختر حلقه زد و او را بوسید. "ری" سوزانا اینجاست. چارلی ازش پرسید: تو از کجا می دانستی ما اینجاییم؟ سوزانا به آرامی صحبت کرد. آنها تو دفترت به من گفتند. متاسفم ماشینها را برگرداندند. آه ،چارلی با خوشحالی می گفت نگران آن نباش. ما خبرهای زیادی برایت داریم. "ری"، به سوزانا بگو ما چه کاری انجام داده ایم. ریموند گفت ما ورق بازی کردیم. من کارتها را شمردم و ما پوله را بردیم. سوزانا پرسید چی؟ چارلی گفت: این داستان طولانی است. سوزا نا را به اتاق خواب برد. در موردش بعداّ صحبت می کنیم. ریموند در اتاق خواب را زد. چارلی گفت بیایید داخل. ریموند در را باز کرد و با تلویزیون کوچکی که در دستش بود جلوی در ایستاد. ریموند گفت: شش دقیقه طول کشید تا یک دختر را برای رقص پیدا کنم. گفتی ده ساعت. سوزانا پرسید یک دختر؟ چارلی داشت از تخت خواب بلند می شد. من به او رقصیدن یاد دادم . حالا می خواهیم یک دختر را برای رقصیدن با پیدا کنیم. ریموند گفت: پنج دقیقه. آنها حدود یک ساعت اطراف گلدن کازینو راه رفتند. پیدا کردن دختری که با ریموند برقصد خیلی مشکل بود. ریموند برای دیگران خیلی عجیب و غریب به نظر می رسید.

چارلی به یکی از میزها اشاره کرد. گفت اینجا جایی است که ما ورق بازی کردیم. ناگهان دستی را روی شانه اش احساس کرد برگشت و دو مرد قوی و بزرگ را دید. آقای ببیت؟ بله؟ یکی از مردان گفت: رئیس می خواهد شما را ببیند لطفاّ. لبخند نمی زد و چارلی فهمید که مشکل پیش آمده. چارلی به سمت سوزانا برگشت، می توانی ریموند را به هتلمان برگردانی؟ سوزانا گفت، البته. سوزانا و ریموند با آسانسور به اتاقهایشان بازگشتند. ریموند داشت فیلمی از "فرد استر" و "جنیفر راجرز" را در تلویزیون کوچکش تماشا می کرد. تو آسانسور سوزانا به ریموند نگاه کرد و برایش ناراحت شد. سوزانا پرسید: ریموند، تا حالا با هیچ دختری رقصیدهای؟ ریموند گفت: با" چارلی ببیت"رقصیده ام. یک بار با "چارلی ببیت". سرش را از روی تلویزیوننش بالا نمی آورد. صدای موزیک رقص از پایین تو آسانسور می آمد. سوزانا به آرامی گفت من این موسیقی را دوست دارم. ریموند دوست داری با من برقصی؟ سوزانا آسانسور را بین دو طبقه نگاه داشت. او به ریموند نزدیکتر شد و دستانش را در دستان خودش گرفت. آنها تو آسانسور شروع به رقصیدن کردند. ریموند از پشت شانه های سوزانا به تلویزیونش نگاه می کرد.آهنگ داشت تمام می شد سو زانا آسانسور را دوباره زد. سوزانا گفت: دختران دیگه رقص زیبایی را از دست دادند. بعداّ چارلی آمد به اتاق. خسته به نظر می رسید. چارلی گفت:فردا باید اینجا را ترک کنیم. آنها دیگه به ما اجازه ورق بازی را اینجا نمی دهند. سوزانا پرسید چرا نه؟ چارلی گفت برای اینکه ما برنده می شویم و آنها نمی خواهند مردم ببرند حدس می زنم ریموند برای آنها خیلی خوب بود.

فصل نهم:یک راننده خیلی خوب
 نها لاس وگاس را صبح روز بعد ترک کردند، و به لوس آنجلس برگشتند. سوزانا جلو کنار چارلی نشست. ریموند عقب نشست و داشت یک فیلم دیگر را در تلویزیونش تماشا می کرد. بعضی وقتها بیابانهای اطراف را که داشتند ازش می گذشتند را نگاه می کرد. یک دفعه هم برای دقایق کمی ریموند رانندگی کرد. جاده خلوت بود و هیچ خطری هم وجود نداشت. ریموند گفت من یک راننده خیلی خوب هستم. سوزانا جلوی آپارتمانش در "سانتا مونیکا" پیاده شد. چارلی و ریموند هم به سمت خانه چارلی در لوس آنجلس رفتند. یک نامه برای چارلی آمده بود. از طرف دکتر "برونر" بود. من اینجا در لوس آنجلس در هتل کالیفور نیا هستم. لطفاّ بیایید و مرا ببینید. لازم است که با هم صحبت کنیم. همان شب چارلی برای دیدن دکتر"برونر" به هتلش رفت. دکتر برونر گفت: آقای ببیت می خواهم این بازی را تمام کنم. وکیل من در حال گفتگو با وکیل شما است. ایشان دارند به وکیل شما حقایق را توضیح می دهند. ریموند دکتر ویژه ای را روز جمعه خواهند دید. این دکتر تصمیم خواهد گرفت که چه کسی سرپرستی ریموند را خواهد گرفت. و شما بازنده خواهید بود. چارلی گفت فکر می کنم که این وظیفه دکتر است که تصمیم بگیرد اما من به ریموند در این هفته بیشتر از بیست سالی که با شما بود کمک کرده ام. دکتر برونر گفت شما فکر می کنید که به ریموند کمک کرده اید، اما ریموند هنوز هم اوتیست است. او اوتیست هم خواهد ماند برای همیشه. نه شما و نه من نمی توانیم این حقیقت را عوض کنیم . چارلی برگشت که برود. شما روز جمعه خواهم دید دکتر برونر. دکتر برونر صدا زد چارلی تو نمی فهمی؟ حتی اگر آنها هم سرپرستی ریموند را به تو بدهند تو پولهای پدرت را بدست نخواهی آورد. من به تو هیچی نخواهم پرداخت. چارلی در حالی که داشت می رفت گفتخداحافظ دکتر برونر. دکتر برونر پشت سر او صدا زد من به شما دویست و پنجاه هزار دلار برای برگرداندن ریموند پرداخت می کنم. چارلی ایستاد و برگشت تا دکتر را ببیند. سرش را تکان داد و گفت من چول شما را نمی خواهم فقط برادرم را می خواهم.

روز جمعه رسید. دکتر "مارستون " پشت میزش نشست. کنارش دکتر برونر بود. در جلویش چارلی و ریموند بودند. هر دو برادر پیراهن پوشیده بودند. کتر گفت: شما باید ریموند را به "وال بروک" برگردانید. دکتر مارستون گفت: آنها می توانند از برادر شما مراقبت کنند. آنها مشکلات ریموند را درک می کنند. چارلی با عصبانیت گفت: اما ریموند تغییر کرده . او فقط هفت روز با من بوده و در این مدت بهتر شده و شما این را دوست ندارید. دکتر مارستون ودکتر برونر برای لحظاتی آرام نشستند. بعد دکتر برونر به طرف ریموند برگشت. تعطیلاتت چطور بود ریموند؟ بگو چکار کردی؟ ریموند تلویزیون کوچکش را به سمت قلبش برد و گفت: من با چارلی ببیت ورق بازی کردم و ماشین بابا را راندم. دکتر "برونر "خندید تو رانندگی کردی ریموند؟ چارلی گفت جاده خلوت بود. ریموند گفت من با سوزانا رقصیدم .حتی چارلی هم از شنیدن این تعجب کرد. دکتر برونر خودکارش را از جیبش در آورد و یک چیزی را یادداشت کرد. سپس برگشت سمت ریموند پرسید:ریموند تو دوست داری که با چارلی بمانی؟ ریموند گفت: من می خواهم با چارلی ببیت بمانم. چارلی گفت دیدی،ریموند می خواهد که با من بماند. اما دکتر برونر به چارلی نگاه نکرد. به ریموند نگاه کرد و پرسید تو می خواهی به "وال بروک" بر گردی ریموند؟ من می خواهم به به"وال بروک"برگردم. دکتر برونر دوباره چیزهایی را در دفتر چه یادداشتش نوشت. دکتر مارستون نیز چیزهایی را نوشت.

 دکتر برونر دوباره پرسید ،اما چه کارمی خواهی انجام بدهی ریموند؟ می خواهی با چارلی بمانی؟ یا می خواهی برگردی به "وال بروک" . اینک ریموند نفس خیلی عمیقی کشید سرش را تکان داد و به سختی روی صندلیش جابجا شد. وال بروک .... چارلی ببیت.....وال بروک.....چارلی ببیت.....چارلی از روی صندلیش پرید بالا، و فریاد زد:این سوالات را تمام کنید. دارید اونو نگران می کنید. اینک دکتر برونر به چارلی نگاه کرد. چارلی من دارم بهت نشان می دهم که ریموند هنوز هم یک اوتیست است. چارلی نشست روی صندلی و سرش را در دستا نش گرفت. چارلی فهمید که آنها سرپرستی زیموند را به او نخواهند داد، شاید هم آنها درست می گفتند، شاید هم آنها نمی دانستند که با ریموند در وال بروک چطوری رفتار کنند. اما چارلی به ریموند چیز هایی داد که آنها در وال بروک نمی توانستند بدهند. چارلی به ریموند عشق داد و ریموند هم به روش خودش به چارلی عشق داد. تمام چیزی که چارلی می خواست بهترین چیز برای ریموند بود.

 چارلی بازنده نبود ،ریموند برنده بود. چارلی آهسته به برادرش گفت: "ری" آنها می خواهند که تو را به "وال بروک" برگردانند. چارلی سرش را بالا آورد و به دو دکتر نگاه کرد. می خواهم اونو ملاقات کنم؟ دکتر مارستون برای پاسخ دادن به سمت دکتر برونر برگشت. دکتر برونر جواب داد: البته . ما خوشحال می شویم. ریموند عکسش را از جیبش در آورد. دوست داشتنی عکس از ریموند هجده ساله و چارلی دو ساله بود. برادران "رین من" و"چارلی". چارلی شروع به گریه کردن کرد. دکتر برونر پرسید: حالت خوبه پسر؟ چارلی بالا را نگاه کرد و لبخند زد. سپس به طرف برادرش برگشت و گفت من برای دیدن تو خواهم آمد ری. و وقتی برای دیدنت اومدم می تونی با ماشین بابا رانندگی کنی. ریموند گفت: من راننده خوبی هستم.


نويسنده : فاطمه نوایی لواسانی

این کاربر 2 مطلب منتشر شده دارد.

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.